داشتم توی اتوبان با سرعت هشتاد تا میراندم که ماتیز بژی را دیدم که چند دقیقهی پیش از کنارم رد شده بود. به گارد ریل زده بود. ماشینش، دیگر ماشین بشو نبود؛ بدتر از آن اینکه رانندهاش دهانش باز بود؛ طوری که انگار داشت داد میزد. با موبایلم 115 را گرفتم، خبر تصادف را دادم و بعد همانطور که مسیر جنوب به شمال را ادامه میدادم تو را بخشیدم.
نمیدانم که ضبط چه آهنگی را میخواند. باران بی حتا یک لحظه مکث میبارید و شیشههای ماشینم توی بخار غرق شده بود. تو را بخشیدم. تو را بابت کور کردن تمام راههای برگشت بخشیدم.
سر فرمانیه، مردم بیتاب منتظر تاکسی بودند. بوق زدم و چاهار تا زن را سوار کردم. دوتایشان قبل از رسیدن به قیطریه پیاده شدند. دو تای دیگر بالرین بودند. میرقصیدند. گفتم من هم یک زمانی دلم میخواسته برقصم. گفتم در دوران دانشجویی تئاتر کار میکردم و یک کارگردان خانم کارم را که دید گفت استایلت خیلی خوب است، خیلی زود پیشرفت میکنی اما باید کلاس باله بروی. به بالرینها گفتم باید کلاس میرفتم، باید میرقصیدم اما جای آن، وقتم را با امثال تو هدر دادهام. بالرینها گفتند هیچوقت دیر نیست... من هم گفتم آره دیر نیست و تو را بخشیدم.
آن شب ادامه پیدا کرد. آن شب برای رسیدن به آبی دیر کردم. چند وقت قبلش آبی برای رسیدن به من دیر کرده بود. آن شب بدهکار و بستانکار هم بودیم. آبی در کلاس زبان منتظرم ایستاده بود. آبی خیس ِ خیس شده بود و به همکلاسیهایش نگاه میکرد که صندلی لندکروز و 207 و هیوندا توسانشان را در باران به آن شدیدی تعارف نکرده بودند. آبی با دستهای سرخ، با چشمهای سرخ سوار ماشینم شد. بخاری را روی انگشتهایش گرفت و گفت من خدا را بابت این همه فرق، این همه فاصله نمیبخشم. به حرفهایش خندیدم و آرام و بیصدا توی دلم تو را بخشیدم.
تو را بابت تابستانی که به من زهر کردی بخشیدم. تو را بابت مهربان بودنم و مهربان نبودنت بخشیدم.
خواستم مثل یادگاریهایی که معلمانمان برایمان مینوشتند برایت بنویسم: امیدوارم در تمام مراحل زندگی موفق باشی. بعد به مراحل زندگی فکر کردم. مرحلهای از زندگی را در کنار تو بودم اما تو بقیهی مراحلم را به خاطر همان یک مرحله، به خاطر همان مدت کم خراب کرده بودی. خواستم اینها را آن شب به آبی بگویم. خواستم بگویم مرحلهای که گند میزند به بقیهی مراحل زندگی... نگفتم چون آبی به من فرمان میداد که کوچهها را ورود ممنوع بروم و صدای ضبط را کم کنم. ما توی یک خیابان ورود ممنوع ایستادیم، چراغهای ماشین را خاموش کردیم و پیاده شدیم.
خواستم بگویم از وقتی دیدهام ماتیز زده به گارد ریل تصمیم گرفتهام آدمها را ببخشم. تصمیم گرفتهام اجازه دهم پایشان را از روی گلویم بردارند. بروند. فراموش شوند. خواستم به آبی بگویم دیگر طاقت ندارم با درد قفسهی سینه از خواب بیدار شوم. خواستم بگویم یک جایی خواندهام درد قفسهی سینه از نشانههای سکتهی قلبیست و سکتهی قلبی در جوانی یعنی مرگ! خواستم بگویم من از مردن میترسم و بابت همین ترسیدن است که همه را میبخشم.
نگفتم؛ تگفتم و با هم دوتا بادکنک زرد هلیومی خریدیم و باران بادکنکمان را لکهلکه کرد. توی پارک، با بادکنک توی دست دویدیم و من وسط قیطریه ایستادم و به پنجرهی خانههای روبهرو نگاه کردم و انگار سایهای پشت یکیشان ما را نگاه میکرد. زدم زیر گریه و بادکنکم را ول کردم و آبی دوید سمتم و بادکنکش را ول کرد و بادکنکهای هلیومیمان توی آلودگی هوای تهران و باران گم شدند و آبی گفت اگر بادکنکها به ابرها بخورند میترکند و من آخرین تصویر دور شدن بادکنکم را نگاه کردم و تو را بخشیدم.
آخرین تصویرها.. آخرین تصویر بادکنک زردی که گم شد... آخرین تصویر تو وقتی خیلی دور شده بودی و توقعی نمیرفت که دیگر برای دیدنم سربرگردانی اما سرت را برگرداندی. تصویر تو با ژاکت سبزی که جیبهای کوچک مورب داشت. تصویر خندههایت وقتی باهم دوربین مخفی میدیدیم و دندان ششم بالاییات که بیش از حد آمالگام داشت، موقع خندیدن برق میزد... آه. یاد تمام آن تصویرهای خطخطی از اعتبار افتاده افتادم و تو را بخشیدم.
آبی توی باران تند تند قدم برمیداشت و میگفت هیچکدام را نمیبخشم. شال مشکیاش خیس آب شده بود و شیلنگ تخته میانداخت. بیتوجه به من پا تند کرده بود و داد میزد نمیبخشم... نمیبخشم و قطرههای باران دادهایش را خیس کرده بود. دویدم سمتش. بهش رسیدم و محکم تکانش دادم و گفتم چرا نمیبخشی؟ آخرش با نبخشیدنهای تو چه میشود؟ جز این است که حفرهی توی قلبت عمیقتر میشود؟ جز این است که احتمال سکتهی قلبی را افزایش میدهی؟ بهم گفت ترسو؛ ترسوی جاندوست و راهش را ادمه داد. گفت انتقام ما را خدا باید بگیرد که فعلن خدا هم با آنهاست. گفتم حالا که زورت نمیرسد... حالا که دستت کوتاه است... حالا که آنها دور از تو دارند شربت توتفرنگی و کیک وانیلی میخورند و احتمالن آخر این ماه یک مسافرت خوب هم بروند... چرا نمیبخشی؟
آبی گفت، «فراموش میکنم اما نمیبخشم.»
بقیهی حرفها را نزدیم. آبی، ماتیز درب و داغان را ندیده بود. شاید فکر نکرده بود شاید یک روز خیلی دیر شود و وقتی برای بخشیدن نماند. من تو را بخشیده بودم تا بعد از آن بتوانم بابت بودن تو، بابت ظلمهایی که کرده بودی و هیچچیز نگفته بودم، خودم را ببخشم. تو را بخشیده بودم تا بعد از آن با خودم بگویم کسی با گناههایی که تو کردی، با اینهمه دلهای شکسته پشت سرش، با دستهایی که هنوز اساماسهای دروغ تایپ میکند بخشیده میشود. کسی به اندازهی تو بخشیده میشود. پس چرا من نتوانم خودم را هم بعد این همه مدت ببخشم؟ چرا خودم را که تنها گناهم کوتاه آمدن بود نتوانم ببخشم. چرا خودم را، خود لعنتی آرامم را، خود عاشق و مهربانم را نتوانم ببخشم؟ خودم را که خوب نمیشناسمش ولی لااقل میدانم آدم کثافتی نیست چرا نباید ببخشم؟ باید تو را میبخشیدم تا دست از محکوم کردن خودم برمیداشتم. باید میگذاشتم بخشیده و بعد فراموش شوی تا دائم خودم را سر بدبختیهایی که به سر خودم آورده بودم ببخشم. بخشیدن تو، بخشیدن خودم را به دنبال داشت. تو که میرفتی، خاطراتت که محو و بیرنگ میشد دیگر دلم نمیخواست کُلت را توی سینهی خودم خالی کنم. تو که میرفتی با خودم مهربان میشدم. خودم را ناز میکردم، برای خودم مربای هویج توی ظرف میریختم و دیگر سر صبحی، درد قفسهی سینهام را گریه نمیکردم.
شاید از تجربه ی مشترک است که متنت قلقلکم می دهد اما همه اش همین نیست، حتمن چیز بیشتری دارد که آن را از متن های شکست های عاشقانه ی تین ایجری که این روزها وبلاگ ها را پر کرده متمایزش می کند ...
ته ته های وجودت خوشنودی را انباشته کن، سوگواری اش را خوب به پایان رسانده ای بی آنکه مالیخولیاش را دائمی کنی؛ فقط می ماند کرختی بعدش که هنوز من هم راهی برای شکستنش پیدا نکرده ام ...
متن از من نیست از صاحب وبلاگ سیاه سرفه است