من هر وقت بخواهم می توانم دل بِکَنم و بروم. سالها روی احساساتم کار کردم تا وابسته ی هیچ کس و هیچ چیز نشوم. چون فهمیده ام تنها چیزی که توی این دنیا نمی شود روی آن حساب کرد آدم ها هستند. کافی ست بفهمند با رفتنشان یک چیزی توی زندگی تو کَم می شود. مطمئن باش لحظه ای صبر نمی کنند و می روند. آنهایی هم که بیشتر می گویند می مانند و می خواهند تو را به بودنشان مطمئن کنند، کمتر می شود رویشان حساب کرد و زودتر از همه می روند. همه مان این طور هستیم. کافی ست از حضوری مطمئن شویم. آن وقت است که این اطمینان مثل یک طناب می پیچد دور گردنمان و برای اینکه خفه نشویم طناب را پاره می کنیم تا هر چه زودتر از شرش خلاص شویم.
(بریده ای از رُمان ساعت ویرانی.)
یک شب مهمون بهار بودم. اتاق های سرد و دربسته ی اوین هوای بهاری و مهمونوازیش رو تحت الشعاع قرار نمی داد و من هی نفس عمیق می کشیدم و هی فکر میکردم که چقدر ریه هامون هوای بهاری رو کم داره. بیشتر از 30 ساعت هوای بهار رو نقس کشیدم و هی بغلش کردم و هی اشک ریختم و هی بغلم کرد و هی اشک ریخت. از همه جا گفتیم، خندیدیم، گریه کردیم، تحلیل کردیم، نفرین کردیم، دعا کردیم..
جیغ ها و گریه های بهار که وقتی تو راهر...وی بند زنان منو دید که تو چرا اینجایی، ملافه ای که یهو وسط اتاق روی زمین پهن شد و چهار نفر چهار طرفش با یه پتو یه لحاف گرم ساختند و فریبایی که اخرش خندید و گفت وقت هیچ کدومتون نشده چرا کج و کوله س؟ میز نهاری که یهو پر شد از ظرف های کوچیک از لوبیا و ماکارانی و قورمه سبزی و خوراک سبزیجات و ماست و ... مسواک و خمیردندانی که آخرش هم نفهمیدم کی برام روی تخت گذاشت، دمپایی، لباس، پتو، بالشش... مهمون نوازی هایی که سال ها تو زندان بودن فراموش مادران دربند نشده بود، متحیر و گیج به بافتنی هاشون نگاه می کردم و قفسه های کتاب و تلویزیونی که تنها راه فهمیدن و حس کردن بیرون بود.
یک شب مهمون بهار بودم و هزار بار به خودم گفتم اگه مطمئن نبودی فردا برمیگردی بازم کتاب سمفونی مردگان رو دستت میگرفتی و میخوندی؟ هزار بار فکر کردم که اگه قرار نبود فردا از اون در برم بیرون بازم بی تفاوت بودم به لحظه ای که کلید توش میچرخه و قفل میشه نگاهش می کردم؟ هزار بار فکر کردم اگه قرار بود بمونی بازم شب چشمات سنگین می شد و وسط حرف زدن خوابت می برد؟
یک شب مهمون بهار و مریم و فاران و فریبا و ... بودم و هزار شب نمک گیر شدم از مهربونیایی که گاهی فقط باید تنهای تنها بشی تا لمس کنی که همه کس و همه چیزت همینه.
فقط یک شب مهمون بهار بودم اما اشک هاش وقتی از میرحسین پرسید و نظرش درباره ی دولت روحانی، از جیغ و دادش سر توافق، از دلتنگیش وقتی یهو گفت من عاشق امینم ولی وقتی میرم بیرون دو هوایی می شم و دیگه تحمل اینجا خیلی سخته، وقتی گفت تو رو خدا سلام منو به دخترای خانم رهنورد برسون و بگو همیشه به یادشونم، از اون لحظه ای که یهو وسط راهرو پرید و دوباره بغلم کرد و گفت باورم نمیشه امشب دارمت، از لحظه ای که یکی سوت کشید که بدو دختر آزادی و من زدم زیر گریه و بهار واقعی میخندید...
واقعی میخندید، بازی نمیکرد، می گفت قرار نبود تو بیایی، ما باید بیاییم بیرون..
لحظه ای که سر ماموری که تندی بهش کرد فریاد کشید، یه روزی جواب همه ی این تحقیراتو می بینی و اشک لعنتی من که نمیذاشت حتی درست باهاش خداحافظی کنم.
نمیدونم کی اون وسط گفت که اومدی اشک بهارو دراوردی حالا هم اشک خودت در اومد. چیزی که عوض داره گله نداره و من همه ش یاد روباه شازده کوچولو میفتادم که می گفت اگه گذاشتی اهلیت کنند چاره ای نیست که اشکت هم دربیاد.
یک شب مهمون بهار بودم و دلم رو گذاشتم و برگشتم.. ادا در نمیارم، دلم نمیخواد دوباره برگردم اما این دل لعنتی موند اونجا پیش همه ی اون مادرها و دخترای جوونی که موقع اومدن شرمنده ی مهربونیاشون بودم و شرمنده ی اسارتشون و آزادی خودم.. دل لعنتی من موند اونجا تو زاغه ی بهار که گوشه ش کتابهاشو چیده بود و پایینش لباس هاشو و می گفت اینجا خونه مه دیگه... دل لعنتی من موند اونجا کنار تابلوی "آه اگر آزادی سرودی می خواند" کنار لباس نوه ی تازه به دنیا اومده ی فریبا و بستنی دست ساز نوشین و مهر و جانماز مادر و آرتین فاران و نگاه ساکت مریم...
دل لعنتی من موند اونجا و از دیشب که برگشتم همه ش فکر میکنم که اگه یک شب مهمون بهار نبودم هیچ وقت معنی سکوت های بهار رو توی مرخصی هاش، معنای سفارش هاش که امین تنها نمونه، معنای دلتنگیش رو می فهمیدم؟
یک شب رو هزار بار شمردم و هزار بار وجب کردم تا تموم شد، و هی دارم فکر میکنم بهار چطوری 1400 روز رو شمرده، میرحسین و رهنورد و کروبی چطور 1000 روز رو شمردن؟
دل لعنتیم رو گذاشتم پیش بهار و خجالت زده ترکش کردم... ای خدا چطوری بعضیا قفس میسازن و مراقبت میکنن که کبوتراشون نپرن... روزی ما دوباره کبوترهایمان را پیدا خواهیم کرد...
نوشتن درباره عاشورا کار به غایت بغرنجى است. نه از بابت احترام به مقدسات، که چنین چیزى تنها براى معتقدین معنادار است، بلکه به این معنا که نوشتن درباره آن تنها در یک نزاع سیاسى معنا بخش است و هرنوشته اى در محدوده الهیات سیاسى بغرنج است. نزاع حسین و یزید چه آنکه براى عدالت و آزادگى بدانیمش و چه بر سر قدرت، نزاعى سیاسى بود. جدا کردن عاشورا از امرسیاسىِ خوابیده در آن مثل جدا کردنِ درخت از زمین است؛ الو...ار مى شود و هرآنچیزى مى تواند باشد جز درخت. علت اصلى آنچه زنده ماندن عاشورا از آن تعبیر مى شود، ماندگارى همیشگى وضعیت دوگانه حاکمان و محکومان است. حسین بن على و یزیدبن معاویه، فارغ از صحت وسقم تاریخى اش، نمایندگان محکومین و حاکمان اند. این تراژدى-اسطوره شیعیان خالق توانى در درون مردمى ترین لایه هاى جامعه جهت "نه" گفتن به وضعیت است. این توان از اولین عاشوراى پس از٥٧ تا عاشوراى ٨٨ به همه جاى تاریخ و جهان از بنى عباس گرفته تا کارتر و بوش برده شد تا از سیبل اصلى خود، یعنى حاکم وقت، منحرف شود. این فرایند اخته کردن عاشورا با مکانیزم هایى بسیار پیچیده تر از تمامى مکانیزم هاى سرکوب، صورت بندى شد. کانون نویسندگان و بهایی ها و سکولارها و مخالفین و حتى مراجع تقلید را مى شد با دستگاه زور، سرکوب کرد، اما حذف عاشورا ممکن نبود. یادمان باشد که هر آنچه را دولت نتواند حذف کند، از آن "وسایل"خواهد ساخت. خود حذف نشدنى ها به وسایلِ سرکوب هدف دار تبدیل مى شوند. مثل اتفاقى که بر سر"حقوق بشر" افتاده است. خودش تبدیل به ابزارى براى غیربشرى ترین کنش ها مثل جنگ شده است. پس نیاز به دستگاه هاى هژمونیک و تبلیغاتى بود که آنتاگونیسم موجود در عاشورا را به اشکال فانتزى، بی خطر و نیهیلیستى تبدیل کند. یکى از مهمترین مکانیزم ها پیوند زدن عاشورا به یک نوع مناسک آیینى فرمال و تجملاتى بود. سیستم نمى توانست تعابیرى که از عاشورا پیش از بهمن ٥٧ وجود داشت را تداوم دهد. حسین زمان پیروز شده بود و هر نوع تصویر سیاسى از حسین بن على، حسین زمان را در معرض یزیدبودگى قرار مى داد. در سالهاى اولیه بسیارى از هنرمندان انقلابى در گروه هاى مختلف هنرى دست به کار شدند و فرهنگ عاشورایی را همراستا با وضع جدید تولید کردند. جنگ هم به آنها در ارائه تصویرى انضمامى از حسین و یزید زمان کمک کرد. هرچه ماشین سرکوب پیشتر آمد، دست وبال سیستم از متفکرین و هنرمندان خالى شد. طبیعى است در نظامى که رحیم پورازغدى جاى سروش و سلحشور جاى مخملباف را گرفته باشد، مناسک و فرهنگ عاشورا به هیأت- دیسکوها تقلیل پیدا مى کند.
معناى دولتى بودنِ هیأت- دیسکوها این نیست که آنها براى ایجاد شدن از کسى بنام سلطان فرمان مى برند بلکه بدان معنى است که آنها از بحرانى شدن عاشورا براى سلطان جلوگیرى مى کنند. محتواى مراسم ها و فرم آنها به عنوان شاخصى تعیین کننده در صیروریت یک پدیده، راوى کارکرد سرگرم کننده و غیرسیاسى آنهاست.
مسأله، داورى درباره هیأت-دیسکوها نیست(اگر بنابه داورى شخصی باشد کاملا دربودونبودشان خنثى هستم)، بلکه موضوع اصلى شناخت آنهاست. در این میان استفاده یکباره از نسبى گرایى و پست مدرنترین ایده ها در تفسیر و گاه دفاع از یکى ازمکانیزمهاى هژمونیک حاکم یعنى عقیم سازى عاشورا به اسم تغییرات اجتماعى چیز عجیب و غریبى است. آنها به این معنا پدیده هاى اجتماعى اند که محصول جامعه ای است که توأمان الگوى تخلیه انرژى در آن، مثل همه جاى دنیاى جدید، در جایى مثل دیسکوست و از سوى دیگر در فرایندى سیاسى از خلال حذف بخش عمده اى از جامعه ، یعنى دیسکو براى سکولارها، سربرآورده است.
امروز اسطوره حسین در مقام کنشگرى بر ضد ظلم با جادوى سیستم، به مردِچشم قشنگى تبدیل شده که بهانه اى است براى دوپس دوپس کردن تا صبح؛ و دراین میان هم حاکم از خطرات حسین درامان مانده و هم پیاده نظامش شبی را تا صبح با بالا وپایین پریدن حال کرده اند. همان هایی که چهارسال پیش، عاشورا را به خاک و خون کشیدند.
روزى شریعتى با همان خوش خیالى رمانتیک و توپر ازشیعه نوشت: حسین وارث آدم. گفتارى که تقویت کننده اسلام سیاسى شد. امروز و در نظامى که میراث داراوست به گونه اى واقع بینانه حسین بیشتر شبیهِ وارث "دونا سامر" است؛ اسلام سیاسىِ نیهیلیستى و توخالى.
عاشوراى ٨٨ لحظه اى ویژه در درون تمامى مکانیزم هاى سیاست زدایى از عاشورا بود. حسین به جایگاه اصلى اش بازگشت و یزید را به خیابان کشاند. چهره انتزاعى یزید انضمامى شد و حسین در تمامى چهره آدم ها از مذهبى تا بى دین منتشر شد.از عاشوراى ٨٨ به بعد، عاشورا سالگرد عاشوراى ٨٨ هم هست.عاشوراى همه.
پی نوشت:
-درخلال نوشته سعى کردم به انتقادبرخى از دوستان درباب نوشته هیأت-دیسکوها دوباره بطورکلى پاسخ بدهم.
-احتیاجى به یزید و حسین خواندن آدم هاى امروز نیست. حسین کردن میرحسین، همان شیعه گرى است که درنهایتش جز روضه خوانى وانفعال چیزى از آن بیرون نمى آید. یکبار شریعتى ناخواسته با اینکار جامعه را به دامان ارتجاع کشانده است.
همه چیز خوب میشود
خودت
غمت
مشکلت
غصه ات ...
هوای شهرت
آدمهای اطرافت
حتی دشمنت
یک آدم ساده که باشی ..
برایت فرقی نمیکند که تجمل چیست
همیشه لبخند بر لب داری
بر روی جدولهای کنار خیابان راه میروی
زیر باران ، دهانت را باز میکنی و قطره قطره مینوشی
آدم برفی که درست میکنی
شال گردنت را به او میبخشی
آدمهای ساده را دوست دارم
بوی ناب آدم میدهند