نوشته ای از بزرگیان

١.شاهین نجفى آدم دوست داشتنى اى است. کوندرا در دون ژوان مى نویسد: ﭼﻘﺪﺭ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻨﯽ اند، ﺁﺩﻣﻬﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺷﺒﯿﻪ کارهایشان ﻫﺴﺘﻨﺪ ... . نجفى آدم دوست داشتنى اى است، حرف هایش هم شبیه موزیکش است؛ غیر قابل تحمل، سکسیستى، بى مایه....
٢. وقتى برسر فیلم ده نمکى چند نفرى منفجر شدند، گروهى از دوستان نوشتند که درست نیست به خاطر این اتفاق به ده نمکى حمله کنید او تقصیرى ندارد. آنها در مقام موعظه گران اخلاقى به این مسأله توجه نکردند که اتفاقاً این بى ربطى ده نمکى به انفجار در واقعیت و از سویى دیگر... ارتباط جدانشدنى مرگ و رانت خوارى به ده نمکى در زبان عمومى و ذهن افراد، ریشه در خباثت اکنون و گذشته ده نمکى دارد و چیزى کاملاً حقیقى است. شایعه بى اساس اینکه شاه، تختى را کشته، نظام شاهنشاهى را تبرئه نمى کند بلکه ماهیت ستمکارانه اش را نشان مى دهد؛ شاهى که هیچ نقشى در مرگ تختى نداشت، قاتل اوست. سیستم و آدم هایش اینقدر دهشتناک مى شوند که کارهاى زشت نکرده را هم انجام داده اند.
حقیقت بیشتر از هرجا به تعبیرى در آنچه که واقعى نیست خود را نمایش مى دهد؛ در اساطیر، شایعه ها، خشم ها...
٣. با این تفصیل، واقعگرایى آنهایى که گفتند "ده نمکى مقصر نیست به او حمله نکنید" اگر بخواهد ادامه پیدا کند باید منطقاً به اینجا هم سرک بکشد که "نجفى مقصر نیست به او حمله نکنید" چرا؟ چون او و عصبانیت کودکانه اش محصول نفى و طرد ساختار سیاسى واقعاً موجود است، مثل همان بى توجهى به تجهیزات سینمایى. واقعیت گرایى اقتضا مى کند که واقعیت تاریخى ارتباط بین هنرمندان و دولت یا دربار را ببینیم. نجفى هم مثل کشته شده هاى سر صحنه فیلمبردارى ده نمکى، محصول سیاست هاى غلط فرهنگى است، محصول دیگرى سازى هاى دولتى. حرف هاى بى ربط او درباره دیدار هنرمندان با روحانى نه فقط برخاسته از اگوى متورم او که واقعیت سلطه دولت بر میدان هنر است.
نمى شود با اتکا به واقعگرایى دربرابر حمله به ده نمکى پوزیشن اخلاقى گرفت و دربرابر نجفى، حمله به او را تقدیر و ستایش کرد.
شطحیات و خزعبلات نجفى مثل فاجعه سر فیلم ده نمکى است. ده نمکى مقصر است بالاخره یا نه؟

ادمایی

یه آدمایی هستن که وقتی برای بار اول میبینی شون، عجیب باهاشون احساس نزدیکی می کنی...
می تونی خیلی راحت بازوشون رو بگیری و باهاشون یه خیابون دراز رو قدم بزنی...
می تونی خیلی راحت تو بغلشون جا بشی و اونا با دوتا جمله آرومت کنن...
آدمایی که نه تو گذشتت بودن، نه مطمئنی که تو آینده ات باشن، ولی به حالت یه رنگ تازه می زنن...
آدمایی که خیلی معمولین ولی لحظه های تکراری زندگیت رو خاص می کنن...
آدمایی که می شه روزی چند بار بهشون گفت: خیلی خوبه که هستی...
آدمایی که دقیقا نمیدونی چه حسی نسبت بهشون داری، ولی وقتی میرن انگار یه جزئی از وجودت رو با خودشون میبرن...
این آدما اومدن و رفتنشون شبیه تغییر فصل هاست... تازه و دلگیر و خاطره انگیز...

این آدما یادگارین
حسی که بهت میدن برای همیشه تو خاطرت می مونه...

ادمایی

یه آدمایی هستن که وقتی برای بار اول میبینی شون، عجیب باهاشون احساس نزدیکی می کنی...
می تونی خیلی راحت بازوشون رو بگیری و باهاشون یه خیابون دراز رو قدم بزنی...
می تونی خیلی راحت تو بغلشون جا بشی و اونا با دوتا جمله آرومت کنن...
آدمایی که نه تو گذشتت بودن، نه مطمئنی که تو آینده ات باشن، ولی به حالت یه رنگ تازه می زنن...
آدمایی که خیلی معمولین ولی لحظه های تکراری زندگیت رو خاص می کنن...
آدمایی که می شه روزی چند بار بهشون گفت: خیلی خوبه که هستی...
آدمایی که دقیقا نمیدونی چه حسی نسبت بهشون داری، ولی وقتی میرن انگار یه جزئی از وجودت رو با خودشون میبرن...
این آدما اومدن و رفتنشون شبیه تغییر فصل هاست... تازه و دلگیر و خاطره انگیز...

این آدما یادگارین
حسی که بهت میدن برای همیشه تو خاطرت می مونه...

...

من هر وقت بخواهم می توانم دل بِکَنم و بروم. سالها روی احساساتم کار کردم تا وابسته ی هیچ کس و هیچ چیز نشوم. چون فهمیده ام تنها چیزی که توی این دنیا نمی شود روی آن حساب کرد آدم ها هستند. کافی ست بفهمند با رفتنشان یک چیزی توی زندگی تو کَم می شود. مطمئن باش لحظه ای صبر نمی کنند و می روند. آنهایی هم که بیشتر می گویند می مانند و می خواهند تو را به بودنشان مطمئن کنند، کمتر می شود رویشان حساب کرد و زودتر از همه می روند. همه مان این طور هستیم. کافی ست از حضوری مطمئن شویم. آن وقت است که این اطمینان مثل یک طناب می پیچد دور گردنمان و برای اینکه خفه نشویم طناب را پاره می کنیم تا هر چه زودتر از شرش خلاص شویم.

(بریده ای از رُمان ساعت ویرانی.)

هولناک است سرگذشت کاغذها هولناک است. فکر کن کاغذی باشی که روی آن حکم تیر باران لورکا را نوشته باشند. یا حکم قتل عام آشویتس. فکر کن کاغذی باشی که روی آن گلستان ن...امه آخرش را به فروغ نوشته باشد.فکر کن کاغذ یک شناسنامه باشی، با داغ مهر باطل شد مثل شناسنامه ی تختی.فکر کن اعلامیه ی یک ترحیمی. کاغذها، خدای من، آنها داغ خورده ی یک تاریخ اند. درست مثل یک تن، تنی که خالکوبیش هیچ وقت پاک نمی شود. فکر کن یک کاغذ بی خطی. بی تاریخ، بی حافظه. فکر کن کاغذی هستی که روی آن امضای شکست یک حصر آمده باشد. فقط فکر کن! 
محمد اسحاقی 
 
 
گاهی قبل از رفتن
قبل از به زبان آوردنِ
خداحافظ
چشمانت را ببند
به لحظه هایتان...
به خنده هایتان
به دعوا و بچه بازی هایتان
به بی حوصلگی ها
و بعد دلتنگی هایتان
به حسودی هایِ عاشقانه تان
به لحظه هایتان
فکر کن !
اگر لبخندی رویِ لبهایت آمد
اگر دلت برایش بی تابی کرد
اگر فکرِ دستهایش مجنونت کرد
یک قدم به عقب بردار
نگاهش کن
بگو :
راستی ...
فردا با هم به کافه ی همیشگی برویم ؟ 
عادل دانتیسم 
 
 
هیچ دقت کردین که:.
ﻫﻤﻪ ﺍﯾﺮﺍﻧﯿﺎ ﮐﻼً ﻓﻘﻂ ﻧﯿﮕﺎ ﻣﯿﮑﻨﻦ :|

ﺍﻋﺪﺍﻡ ﺑﺎﺷﻪ ﻧﯿﮕﺎ ﻣﯿﮑﻨﻦ...!
...
ﺩﻋﻮﺍ ﺑﺎﺷﻪ ﻧﯿﮕﺎ ﻣﯿﮑﻨﻦ...!

ﺗﺼﺎﺩﻑ ﺑﺎﺷﻪ ﻧﯿﮕﺎ ﻣﯿﮑﻨﻦ:|

ﻃﺮﻑ ﺑﺎﺯﻧﺶ ﺑﺎﺷﻪ ﻧﯿﮕﺎ ﻣﯿﮑﻨﻦ...!

ﻣﺎﺷﯿﻦ ﻗﺮﺍﺿﻪ ﺳﻮﺍﺭﺷﯽ ﻧﯿﮕﺎ ﻣﯿﮑﻨﻦ:|

ﮔﺮﻭﻧﯽ ﻣﯿﺸﻪ ﻧﯿﮕﺎ ﻣﯿﮑﻨﻦ...!

ﮐﻼً ﻫﺮﭼﯽ ﺑﺎﺷﻪ ﻧﯿﮕﺎ ﻣﯿﮑﻨﻦ...!

ﺍﻻنم نظر نمیدن ﻓﻘﻂ ﻧﯿﮕﺎ ﻣﯿﮑﻨﻦ...!!!!!!!!!!

...

اصلا" یک نفر باید باشد،نه یک نفر معمولی،مثل همه!
یک نفر که 6 و نیم صبح زنگ بزند و بیدارت کند،
آن وقت بلند بلند بخندد به صدای گرفته و خواب آلوده ات!
یکی که مجبورت کند به جانش قسم بخوری هر روز صبحانه ات را کامل میخوری!
یک نفر که اگر 12 نصف شب هوس غر زدن به سرت زد،
گوشی را برداری شماره اش را بگیری و تا دلت میخواهد بد و بیراه ببافی برایش
یک نفر که وقتی سرما میخوری ساعت ها دعوایت کند
و خط و نشان بکشد برایت که تا خوب نشده ای نمی خواهم صدایت را بشنوم
و تو خودت را این در و آن در بزنی... که هر طور شده زودتر صدایت رو به راه شود!
یک نفر که شب هایت مال او باشد،رویاهایت،فکرهایت،کابوس هایت حتی!
و صبح هایت با صبح بخیرهای کوتاه و شیرینش شروع شود
و بی آن که حواست باشد یک منحنی دلنشین رو به بالا بنشیند روی لب هایت!
یک نفر که اگر شب بخیر نگویی قهر کند و تو . . . بند ِ دلت پاره شود برایش!
یک نفر که مدام برایت تکرار کند چقدر ریتم خنده هایت را دوست دارد،
حرف هایت را دوست دارد،فحش هایت را هم!
یک نفر که صدای بلند خنده هایش دلیل نمازهای شکرت باشد،
که تو ریز ریز بخندی به شیطنت ها و لجبازی هایش،
که دلت بلرزد وقتی صدایش می کنی و چیزی جز جان دلم نمی شنوی!
یکی که صبر و قرارت باشد،
که وقتی دلت گرفت بدانی که پس ِ دنیایت کسی هست که آرامشت  
 
 
 
زن ها زود پیر می شن ! می دونین چرا ؟ چون عروسک بازیشون هم جدیه ! روی عمرشون حساب می شه ! از دو سالگی مادرن ! بعد مادر برادرشون میشن ! بعد مادر شوهرشون می شن ! باباشون که پا به سن می ذاره ازشون پرستاریِ یه مادر رو می خواد ! گاهی حتی مادر مادرشون هم میشن ! من شوهر نکردم ! ولی مادر مادرم بودم ! مادر پدرم بودم ! مادر برادرم هم بودم ! تازه به همه یِ اینا بچه هایِ به دنیا نیامده ام رو هم حساب کن ! مادر اونا هم بودم

ساجده عرب سرخی نوشته ای از ...

یک شب مهمون بهار بودم. اتاق های سرد و دربسته ی اوین هوای بهاری و مهمونوازیش رو تحت الشعاع قرار نمی داد و من هی نفس عمیق می کشیدم و هی فکر میکردم که چقدر ریه هامون هوای بهاری رو کم داره. بیشتر از 30 ساعت هوای بهار رو نقس کشیدم و هی بغلش کردم و هی اشک ریختم و هی بغلم کرد و هی اشک ریخت. از همه جا گفتیم، خندیدیم، گریه کردیم، تحلیل کردیم، نفرین کردیم، دعا کردیم..
جیغ ها و گریه های بهار که وقتی تو راهر...وی بند زنان منو دید که تو چرا اینجایی، ملافه ای که یهو وسط اتاق روی زمین پهن شد و چهار نفر چهار طرفش با یه پتو یه لحاف گرم ساختند و فریبایی که اخرش خندید و گفت وقت هیچ کدومتون نشده چرا کج و کوله س؟ میز نهاری که یهو پر شد از ظرف های کوچیک از لوبیا و ماکارانی و قورمه سبزی و خوراک سبزیجات و ماست و ... مسواک و خمیردندانی که آخرش هم نفهمیدم کی برام روی تخت گذاشت، دمپایی، لباس، پتو، بالشش... مهمون نوازی هایی که سال ها تو زندان بودن فراموش مادران دربند نشده بود، متحیر و گیج به بافتنی هاشون نگاه می کردم و قفسه های کتاب و تلویزیونی که تنها راه فهمیدن و حس کردن بیرون بود.
یک شب مهمون بهار بودم و هزار بار به خودم گفتم اگه مطمئن نبودی فردا برمیگردی بازم کتاب سمفونی مردگان رو دستت میگرفتی و میخوندی؟ هزار بار فکر کردم که اگه قرار نبود فردا از اون در برم بیرون بازم بی تفاوت بودم به لحظه ای که کلید توش میچرخه و قفل میشه نگاهش می کردم؟ هزار بار فکر کردم اگه قرار بود بمونی بازم شب چشمات سنگین می شد و وسط حرف زدن خوابت می برد؟
یک شب مهمون بهار و مریم و فاران و فریبا و ... بودم و هزار شب نمک گیر شدم از مهربونیایی که گاهی فقط باید تنهای تنها بشی تا لمس کنی که همه کس و همه چیزت همینه.
فقط یک شب مهمون بهار بودم اما اشک هاش وقتی از میرحسین پرسید و نظرش درباره ی دولت روحانی، از جیغ و دادش سر توافق، از دلتنگیش وقتی یهو گفت من عاشق امینم ولی وقتی میرم بیرون دو هوایی می شم و دیگه تحمل اینجا خیلی سخته، وقتی گفت تو رو خدا سلام منو به دخترای خانم رهنورد برسون و بگو همیشه به یادشونم، از اون لحظه ای که یهو وسط راهرو پرید و دوباره بغلم کرد و گفت باورم نمیشه امشب دارمت، از لحظه ای که یکی سوت کشید که بدو دختر آزادی و من زدم زیر گریه و بهار واقعی میخندید...
واقعی میخندید، بازی نمیکرد، می گفت قرار نبود تو بیایی، ما باید بیاییم بیرون..
لحظه ای که سر ماموری که تندی بهش کرد فریاد کشید، یه روزی جواب همه ی این تحقیراتو می بینی و اشک لعنتی من که نمیذاشت حتی درست باهاش خداحافظی کنم.
نمیدونم کی اون وسط گفت که اومدی اشک بهارو دراوردی حالا هم اشک خودت در اومد. چیزی که عوض داره گله نداره و من همه ش یاد روباه شازده کوچولو میفتادم که می گفت اگه گذاشتی اهلیت کنند چاره ای نیست که اشکت هم دربیاد.
یک شب مهمون بهار بودم و دلم رو گذاشتم و برگشتم.. ادا در نمیارم، دلم نمیخواد دوباره برگردم اما این دل لعنتی موند اونجا پیش همه ی اون مادرها و دخترای جوونی که موقع اومدن شرمنده ی مهربونیاشون بودم و شرمنده ی اسارتشون و آزادی خودم.. دل لعنتی من موند اونجا تو زاغه ی بهار که گوشه ش کتابهاشو چیده بود و پایینش لباس هاشو و می گفت اینجا خونه مه دیگه... دل لعنتی من موند اونجا کنار تابلوی "آه اگر آزادی سرودی می خواند" کنار لباس نوه ی تازه به دنیا اومده ی فریبا و بستنی دست ساز نوشین و مهر و جانماز مادر و آرتین فاران و نگاه ساکت مریم...
دل لعنتی من موند اونجا و از دیشب که برگشتم همه ش فکر میکنم که اگه یک شب مهمون بهار نبودم هیچ وقت معنی سکوت های بهار رو توی مرخصی هاش، معنای سفارش هاش که امین تنها نمونه، معنای دلتنگیش رو می فهمیدم؟
یک شب رو هزار بار شمردم و هزار بار وجب کردم تا تموم شد، و هی دارم فکر میکنم بهار چطوری 1400 روز رو شمرده، میرحسین و رهنورد و کروبی چطور 1000 روز رو شمردن؟
دل لعنتیم رو گذاشتم پیش بهار و خجالت زده ترکش کردم... ای خدا چطوری بعضیا قفس میسازن و مراقبت میکنن که کبوتراشون نپرن... روزی ما دوباره کبوترهایمان را پیدا خواهیم کرد...

نوشته ای از بزرگیان عاشورا

نوشتن درباره عاشورا کار به غایت بغرنجى است. نه از بابت احترام به مقدسات، که چنین چیزى تنها براى معتقدین معنادار است، بلکه به این معنا که نوشتن درباره آن تنها در یک نزاع سیاسى معنا بخش است و هرنوشته اى در محدوده الهیات سیاسى بغرنج است. نزاع حسین و یزید چه آنکه براى عدالت و آزادگى بدانیمش و چه بر سر قدرت، نزاعى سیاسى بود. جدا کردن عاشورا از امرسیاسىِ خوابیده در آن مثل جدا کردنِ درخت از زمین است؛ الو...ار مى شود و هرآنچیزى مى تواند باشد جز درخت. علت اصلى آنچه زنده ماندن عاشورا از آن تعبیر مى شود، ماندگارى همیشگى وضعیت دوگانه حاکمان و محکومان است. حسین بن على و یزیدبن معاویه، فارغ از صحت وسقم تاریخى اش، نمایندگان محکومین و حاکمان اند. این تراژدى-اسطوره شیعیان خالق توانى در درون مردمى ترین لایه هاى جامعه جهت "نه" گفتن به وضعیت است. این توان از اولین عاشوراى پس از٥٧ تا عاشوراى ٨٨ به همه جاى تاریخ و جهان از بنى عباس گرفته تا کارتر و بوش برده شد تا از سیبل اصلى خود، یعنى حاکم وقت، منحرف شود. این فرایند اخته کردن عاشورا با مکانیزم هایى بسیار پیچیده تر از تمامى مکانیزم هاى سرکوب، صورت بندى شد. کانون نویسندگان و بهایی ها و سکولارها و مخالفین و حتى مراجع تقلید را مى شد با دستگاه زور، سرکوب کرد، اما حذف عاشورا ممکن نبود. یادمان باشد که هر آنچه را دولت نتواند حذف کند، از آن "وسایل"خواهد ساخت. خود حذف نشدنى ها به وسایلِ سرکوب هدف دار تبدیل مى شوند. مثل اتفاقى که بر سر"حقوق بشر" افتاده است. خودش تبدیل به ابزارى براى غیربشرى ترین کنش ها مثل جنگ شده است. پس نیاز به دستگاه هاى هژمونیک و تبلیغاتى بود که آنتاگونیسم موجود در عاشورا را به اشکال فانتزى، بی خطر و نیهیلیستى تبدیل کند. یکى از مهمترین مکانیزم ها پیوند زدن عاشورا به یک نوع مناسک آیینى فرمال و تجملاتى بود. سیستم نمى توانست تعابیرى که از عاشورا پیش از بهمن ٥٧ وجود داشت را تداوم دهد. حسین زمان پیروز شده بود و هر نوع تصویر سیاسى از حسین بن على، حسین زمان را در معرض یزیدبودگى قرار مى داد. در سالهاى اولیه بسیارى از هنرمندان انقلابى در گروه هاى مختلف هنرى دست به کار شدند و فرهنگ عاشورایی را همراستا با وضع جدید تولید کردند. جنگ هم به آنها در ارائه تصویرى انضمامى از حسین و یزید زمان کمک کرد. هرچه ماشین سرکوب پیشتر آمد، دست وبال سیستم از متفکرین و هنرمندان خالى شد. طبیعى است در نظامى که رحیم پورازغدى جاى سروش و سلحشور جاى مخملباف را گرفته باشد، مناسک و فرهنگ عاشورا به هیأت- دیسکوها تقلیل پیدا مى کند.
معناى دولتى بودنِ هیأت- دیسکوها این نیست که آنها براى ایجاد شدن از کسى بنام سلطان فرمان مى برند بلکه بدان معنى است که آنها از بحرانى شدن عاشورا براى سلطان جلوگیرى مى کنند. محتواى مراسم ها و فرم آنها به عنوان شاخصى تعیین کننده در صیروریت یک پدیده، راوى کارکرد سرگرم کننده و غیرسیاسى آنهاست.
مسأله، داورى درباره هیأت-دیسکوها نیست(اگر بنابه داورى شخصی باشد کاملا دربودونبودشان خنثى هستم)، بلکه موضوع اصلى شناخت آنهاست. در این میان استفاده یکباره از نسبى گرایى و پست مدرنترین ایده ها در تفسیر و گاه دفاع از یکى ازمکانیزمهاى هژمونیک حاکم یعنى عقیم سازى عاشورا به اسم تغییرات اجتماعى چیز عجیب و غریبى است. آنها به این معنا پدیده هاى اجتماعى اند که محصول جامعه ای است که توأمان الگوى تخلیه انرژى در آن، مثل همه جاى دنیاى جدید، در جایى مثل دیسکوست و از سوى دیگر در فرایندى سیاسى از خلال حذف بخش عمده اى از جامعه ، یعنى دیسکو براى سکولارها، سربرآورده است.
امروز اسطوره حسین در مقام کنشگرى بر ضد ظلم با جادوى سیستم، به مردِچشم قشنگى تبدیل شده که بهانه اى است براى دوپس دوپس کردن تا صبح؛ و دراین میان هم حاکم از خطرات حسین درامان مانده و هم پیاده نظامش شبی را تا صبح با بالا وپایین پریدن حال کرده اند. همان هایی که چهارسال پیش، عاشورا را به خاک و خون کشیدند.
روزى شریعتى با همان خوش خیالى رمانتیک و توپر ازشیعه نوشت: حسین وارث آدم. گفتارى که تقویت کننده اسلام سیاسى شد. امروز و در نظامى که میراث داراوست به گونه اى واقع بینانه حسین بیشتر شبیهِ وارث "دونا سامر" است؛ اسلام سیاسىِ نیهیلیستى و توخالى.
عاشوراى ٨٨ لحظه اى ویژه در درون تمامى مکانیزم هاى سیاست زدایى از عاشورا بود. حسین به جایگاه اصلى اش بازگشت و یزید را به خیابان کشاند. چهره انتزاعى یزید انضمامى شد و حسین در تمامى چهره آدم ها از مذهبى تا بى دین منتشر شد.از عاشوراى ٨٨ به بعد، عاشورا سالگرد عاشوراى ٨٨ هم هست.عاشوراى همه.
پی نوشت:
-درخلال نوشته سعى کردم به انتقادبرخى از دوستان درباب نوشته هیأت-دیسکوها دوباره بطورکلى پاسخ بدهم.
-احتیاجى به یزید و حسین خواندن آدم هاى امروز نیست. حسین کردن میرحسین، همان شیعه گرى است که درنهایتش جز روضه خوانى وانفعال چیزى از آن بیرون نمى آید. یکبار شریعتى ناخواسته با اینکار جامعه را به دامان ارتجاع کشانده است.

...

همه چیز خوب میشود
خودت
غمت
مشکلت
غصه ات ...
هوای شهرت
آدمهای اطرافت
حتی دشمنت
یک آدم ساده که باشی ..
برایت فرقی نمیکند که تجمل چیست
همیشه لبخند بر لب داری
بر روی جدولهای کنار خیابان راه میروی
زیر باران ، دهانت را باز میکنی و قطره قطره مینوشی
آدم برفی که درست میکنی
شال گردنت را به او میبخشی

آدمهای ساده را دوست دارم
بوی ناب آدم میدهند

تجرد و تاهل امین بزرگیان

گزارش فریبنده اى اینروزها دست به دست شد درباره زندگى مجردى و متأهلى. اینکه مجردها خوشبخت ترند.
-نتیجه تحقیق این بوده است که مجردها احساس خوشبختى بیشترى مى کنند- اینکه مى توان این تحقیق را در جاى دیگرى انجام داد و به نتایج متفاوتى رسید را البته این دست تحقیقات بازارىِ جامعه شناختى نمى گویند- .
عجیب نیست که مجردها احساس خوشبختى بیشترى در نظام جدید اجتماعى مى کنند. روشن است که توحش اقتصاد بر یک نفر بیرون از مسولیت هاى خانوادگى خیلى کمتر از بر یک نفر در خانواده است. به همین دل...یل ساده اما مهم و پوشیده نگه داشته شده، مجردها احساس خوشبختى بیشترى مى کنند. همه این آسمون ریسمون بافتن هاى پروژه هاى خوشبختى و موفقیت براى این است که این توحش واقعى را بپوشانند. موضوع این است که حساسیت ها نسبت به امور مقدس مثل تشکیل خانواده در نسبت با نقش شان در منطق بازار تعریف مى شود. مثلاً زندگى مجردى هم مى تواند کاملاً به نفع بازار باشد پس تبلیغ شود.
فرهنگ رسمى، خانواده را تبلیغ مى کند اما از آنهایی که بر خلاف فرهنگ رسمى عمل کرده اند هم نمى گذرد. بازار، تنها محصولات ویترین اش را در جهت انتخاب مشترى، تغییر مى دهد. مثلاً با انواع و اقسام توانایی هایش، تمام تلاشش را مى کند که از فقدان شریک جنسى در وضعیت مجردى به نفع خود بهره بگیرد و کاسبى کند. حتما مى دانید که صنعت پورنوگرافى و سکس از رونق یافته ترین مکانیزم هاى اقتصادى اند. بازار، فقدان خانواده، یعنى همان ارزش زدایی از امور مقدس جعلى مثل خانواده را به انگیزه اى براى کار بیشتر و درآمد بیشتر تبدیل مى کند. چیزى به نفع خودش؛براى خریدن سکس از پورنو گرفته تا لباس و وسایل آرایشى و غیره.

-خانواده یک برساخته اجتماعى است. چیزى است که در عین اینکه افسانه است، در تک تک افراد درونى وذاتى شده است. درواقع یک ترانساندانتال به معناى کانتى کلمه است با این تفاوت که حقیقتاً متعالى از افراد نیست، اما متعالى جلوه مى کند. در این وضعیت خانواده به عنوان مقوله اجتماعى عینى، زیرساخت خانواده به عنوان مقوله اى فکرى است که بازنمودهاى متفاوتى دارد مثلا ازدواج .
این نکته را با الهام از بوردیو گفتم که بگم حمله به خانواده به عنوان امر عینى، لزوما مقوله فکرى آن را از بین نمى برد. فرد مى تواند مجرد باشد اما تا عناق در گندو کثافت نظام سلطه خانواده فرو رفته باشد. ستمى که در روابط غیر ازدواج در جامعه اى مثل ما گزارشِ نه رسمى که شفاهى مى شود چیزى دست کم از ستم خانوادگى ندارد. گویا الگوى هرنوع ارتباطى همان الگوى خانواده کلاسیک است هرچند که جهان مادى این روابط تغییر کرده باشد. چه بسیار جفت هاى مجردى که .... .
حساسیت اصلى باید بر سر کانسپت خانواده باشد. کارى که متأهل ها و مجردها باید باهم بکنند حمله فکرى و پراتیک بر انواع مختلف ستم از سوى نزدیکان است. ستم هایى که محصول رفاقت ها و نزدیکى هاست و نه دورى ها و دشمنى ها.

اینجور تحقیقات را خیلى جدى نگیرید.

پى نوشت:
١. دورکیم اولین بار نشان داد که آمار خودکشى در بین متاهل ها کمتر است. همچنان هم این نتیجه با ضرایب مختلف در نتایج تحقیقات تکرار مى شود. خنده دار است اگر کسى بخواهد از این براى اثبات بهتر بودن زندگى تأهلى استفاده کند. آمار به تنهایى راوى هیچ چیزى نیستند. 
 
 
 
هیپی ها استثنای بزرگی بر این قاعده هستند پول درنمی اورند چون دوست دارند در خیابان بخوابند و البته اینجا به عنوان یک سبک زندگی کاملن پذیرفته شده است. همین چند روز قبل در سانتا کروز یکیشان به شدت توجه مرا جلب کرد با تکه کاغذی به این مضمون در دست که به نظرم شعری بسیار زیبا بود:

need money to leave
در حالی که بقیه جماعت پول می خواهندکه زندگی کنند (live(یکجا نشین شوند و ازدواج از جهاتی نوعی یکجا نشینی را موجب می شود .