ابراهیم در اتش

چرا نمی شود یک بار درست و کامل عاشقی کرد و بعد پشیمان نشد؟ .. چرا همه چیز را از انتها که نگاه می کنی احمقانه به نظر می آید؟ .. چرا ابتدای هر راهی فکر می کنیم می شود و ته ش که می رسیم می بینیم نشد؟ .. ته پیشکش, همان وسط مسط ها می فهمیم دوباره به جاده خاکی زده ایم .. چرا آدم ها انقدر دور شده اند از همدیگر؟ .. چرا همه شلوغ ند؟ .. همه گرفتارند؟ .. چرا همه قبل از رسیدن ِ ما نصیب ِ یک نفر ِ دیگری شده اند؟ .. چرا می ترسیم از وابستگی؟ .. چرا ما آدم ها تا سر حد ِ مرگ تنهاییم؟ .. چرا هیچ چیزی راضی مان نمی کند؟ .. خفه مان نمی کند؟ .. سرمان را به زندگی گرم نمی کند؟ .. چرا هیچ سیندرلا و شاهزاده ای واقعیت ندارد؟ .. چرا همه ی داستان های عاشقانه ی دنیا دروغ ند؟ .. چرا ژان والژان لا به لای ورق های کتاب خوابش برده است؟ .. چرا همه ی سلام ها عجله دارند به خداحافظی برسند و آن هایی هم که عجله ندارند را ما به تعجیل به خداحافظی می رسانیم؟ .. این جا کجای دنیاست؟ .. این جا کدام دوره از تاریخ است؟ .. کدام تاریخ نگار رویش می شود این روزها را برای نسل های سرخوش ِ بعدی بنویسد؟ .. چرا روزگار ِ ما شاملو ندارد؟ .. چرا روزگار ِ ما سعدی ندارد؟ .. چرا هیچ شمسی نیست که مولانایش بشویم؟ .. چرا همه چیز انقدر سطحی و رقت انگیز است؟ سهراب کجاست؟ .. چشم هایمان سوخت آنقدر که شستیم ش و تصویر ِ درستی از این دنیا ندیدیم .. چرا انسان به طرز ِ تهوع آوری با عشق غریبه شده است؟ .. چرا همه اش ترس, شک, استرس, اضطراب, انتظار, انکار, سرگیجه, اشک, استفراغ؟ .. چرا این همه ناباوری؟ .. کاش جواب ِ این سوال ها را بلد بودیم .. کاش.
نظرات 1 + ارسال نظر
مریم شنبه 7 دی‌ماه سال 1392 ساعت 05:00 ب.ظ http:// hashtadohasht31.blogsky.com

خیلی خیلی خوب بود!
این چرا های بدیهی ات خیلی ذهنِ آدم رو مشغول می کنه!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد