زن ...

زن همان لحظه که مرد دستش را گذاشت بین دو کتف ش و به سمت دستشویی پارک راهنمایی ش کرد، فهمیدکه مرد را دوست خواهد داشت ، یعنی احتمالش را زیاد می دید
انارُ گُل پَر و چای دارچین. زمانی زیادی نگذشت ، زن فهمید دستهای مرد را دوست دارد، دست هایش را که تن زن را همچون جسمی شیشه یی و شکستنی لمس میکرد، به آغوش می کشید دوست داشت . زن نگفته بود به مرد، مرد هم نمی گفت به زن ، حرف هایی بسیاری تا نوک ناخن های کشیده ی هردو شان جاری شده بود اما در تن هیچ کلمه یی ننشسته بود. هردو می دانستند دس...ت هایشان ماجرایی دارد ، دست هایشان دنیایی دارد ، دست ها و دنیایشان را گذاشتند وسط اما دنیایشان از وسط به دو نیم شد. دست هایشان در تاریکی غرق شد
طعمِ گَسِ خرمالو و چای دارچین. زن در ذهنش مدام تکرار می کرد : آخرین چیزی که فراموش خواهم کرد دستهایت است ، کمی از دست هایت را برایم بفرست
مرد گاهی کابوس دنیای بدون دست های زن را می دید ، کابوسی که مدام تکرار می شد در ذهن خواب هایش.
....................
من بعنوان راوی دانای کل برای بلاتکلیفی و نافرجامی دست های بسیاری اشک ریخته م.
من بعنوان راوی دانای کل می دانستم دست های تنها در تاریکی می گندند ، می پوسند در ظلماتی تلخ و کشدار .
اما هیچ " او" یی برای دانای کل خودش تَره هم خورد نمی کند . من فقط باید همه چیز را نقل کنم و به تصویر بکشم و در نهایت در پاورگی از غمِ" او" های داستان هایم بمیرم.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد