...

نمیدانم شاید چندوقت بود این طور شگفت زده نشده بودم این طور بینفس وانداده بودم اینطوری داغون سورپرایز نشده بودم یادم رفته بود طعم این طور شکست خوردن را طعم اینطور حال گرفتگی را اینطور گریه نکرده بودم خیلی وقت بود اینطور داغون نشده بودم  

بعد از مدتها بلند و جلوی دیگران گریستم اخرین باری که گریه کردم زیاد قدیم نبود ولی اخرین باری که اشکارا زدم زیر گریه شاید چندسال پیش بود ... 

وقتی ناراحتی باید حال ناراحتت را بفهمی خودت را تحویل بگیری هی نخواهی الکی خودت را خوب کنی باید عذاداری دلت را بکنی خوب. 

طعم شوکه شدن و شکست امروز مثل نمره های بی جبران و حس تمام شدن دنیا بود مثل بغض هایی از پنهان کردن نمره ای شاید نمیدانم  

این اخر پاییز هم هرچه سعی کردم خوب تمامش کنم نشد که نشد پاییز فصل من نیست منی که نه متولد این فصلم و نه معشوقه ای از این فصل دارم ...نه عاشقم نه معشوقه ...من گم شده ام در پیاده روهای پربرگ که تنها چندباری با خزان حال کرده ام خش خش برگ و اهنگاهای وصف حال ... 

ولی حالم ناغافل گرفته شده است خیلی ... 

کاش ... 

گاهی ارزوی مرگ میکنم برای کسی ... 

گاهی هوس زدن و له کردن و کشتن کسی را هم دارم با دسته ی چتر از این بزرگا... 

من خسته ام فقط 

دعایم کنید ... 

اغوش ... 

ارامش و بیتفاوتی و خوب گذشت این روزها به حق یلدا شب...و شب ته ته دنیا. 

خداحافظ.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد