منا شعبان

تازگیا با چیزی که شاید بشه بهش گفت مَکِش سکوت،‌مواجه شدم یا مواجه شدیم،‌چیزی متمایز از مارپیچ سکوت، یه چیز مثِ جاروبرقی، چطور بعد از مدتی با مکشش چیزهایی که رو زمین افتاده رو جمع می‌کند و همچنین خاک‌هایی که مثلا تو این مدت زمانی رو فرش و موکت خوابیده رو به واسطه همون چیز میزهای ریز و درشت،جمع می‌کنه، همه آشغالا تو کیسه جمع می‌شه و در نهایت کیسه توسط جاروکننده خالی می‌شه... . حس می‌کنم با ما هم همینجوری داره رفتار میشه یا نمیدونم شایدم شبکه‌های اجتماعی و اپلیکشن‌های اجتماعی مو...بایل یه جوریایی برامون کژکارکرد (البته منظور جدا از مسایل اخلاقی و استفاده نادرست از این اپلیکشن‌هاست)داره و نقش سوپاپ اطمینان برای حکومت رو داره بازی می‌کنه. جریان‌ها و اتفاق‌ها، مخصوصا اتفاق‌های وابسته به زمان، دچار سکوت جریان اصلی رسانه‌ای می‌شن، یهو حجم عظیمی از اون اتفاقات در قالب‌های متفاوت در شبکه‌های اجتماعی به اشتراک‌ گذاشته می‌شه،درواقع این حجم عظیم در مدت زمان کوتاه گاها غیرعادی و اگزجره و تاحدی منزجرکننده منتشر می‌شه تا اینکه یهو یه چیزی مث مکش سکوت اونا رو با مطالب دیگه می‌کشه و وارد تونل سکوت می‌کنه،آب‌ها از آسیاب میفته... تنها چند فعال زن و مرد در زمینه مورد نظر (دقیقا مت تیکه های ریزی که به موکت یا فرش چسبیدن و به داخل لوله جاروبرقی کشیده نمی‌شن و طی زمان زیرپا لگدکوب میشن تا به اصطلاح زمان خونه تکونی، با فشار شدید آب و کف و راهکارهایی دیگه، از موکت کنده بشن و به یک مسیر خارجی سوق داده بشن)همچنان حضور فعال دارن تا اینکه به مرور به جریان‌های خارجی و آلترناتیو برهم زنده نظم موجود، نسبت داده میشن...
البته برای حکومتی که حرکت مدنی در اون معنایی نداره و همه چیز سیاست‌زده است،‌به سرعت تنگ هر چیزی، برچسب سیاست رو میزنن و هر جریانی رو در نطفه خفه می‌کنن،‌باید هم انتظار بولد شدن کژکارکرد‌های رسانه‌های اجتماعی و مشارکتی رو داشت... .
پ.ن: غیرعادی و اگزجره رو گاها گفتم، و البته ببشتر همون پیام‌هایی که توسط وایبر و لاین منتشر می‌شه، بدون منبع و اصلا معلوم نیست سرچشمه اونا چیه و با برخی مطالب جهت‌دار و هدف‌دار قاطی می‌شه، قدرتش به اونا می‌چربه و اثر اون مطالب جهت‌دار رو کمرنگ و حتی خنثی می‌کنه،‌کمرنگ از این جهت که بمباران پیام‌های بی‌اساس ناخودآگاه حس آدمی رو دستکاری، خسته و بی‌اثر می‌کند... البته تاثیر این شبکه‌های اجتماعی تو برخی زمینه در شکستن سکوت رسانه‌ای قابل انکار نیست...

نفرت از جامعه از هلیا و با من باش...

۳۰روز با من٬ در آپارتمان من، در اتاق خواب من٬ در آشپزخانه ی من، در وان سفید من ٬کنار تلویزیون همیشه خاموش من بمان تا معنای واقعی زندگی را با شکل و نمودار برایت بکشم تا بفهمی که در این سال ها چیزی که می کردی زندگی نبود.
۳۰ روز با من باش، صبح، ظهر٬ شب٬ نصفه شب… با من لیسی به بستنی قیفی ات بزن و کارهای همیشه مهم ات را فراموش کن… زیر باران با من برقص و با جمله ی نفرت انگیز “الان سرما می خوریم” حالم را نگیر… ۳۰ روز با من شاد باش و استرس هایت را قورت بده… موبایل لعنتی ات را خاموش ک...ن، ساعت مچی مزاحمت را بنداز توی سینک ظرفشویی… بی خیال کار٬ بی خیال دیگران، بی خیال زمان و عقربه ی ثانیه شمار.
۳۰روز برای زندگی کردن کافی ست. نه کمتر و نه بیشتر٬ با من دیوانگی کن و بعد از آن…
خداحافظ….

(نوامبر شیرین- پت اوکانر-

همه ما در قبال این جامعه متنفر که بین تکثر آجرهایش نفرت گذاشته ایم مسوولیم. هر بار که یک آجر از بالای این دیوار کج می افتد سر "ما" بودن ما و "انسان" بودنمان میشکند. با اینهمه باز پای این دیوار نفرت بیشتر تولید میکنیم، که مبادا بین آجرها خالی بماند. حالا یک آجر دیگر روی سر ما افتاده. به بهانه صفحه بچه پولدارهای تهران. باز سنگرها برپا شدند و از یک سو متن های پر از نفرت و کینه به سوی بچه پولدارها و از سوی دیگر پیزوری غرغرو خطاب شدن نگارندگان این متن ها از طرف بچه پولدارها. برخلا...ف تصور ما در این شلیک دوسویه ی نفرت، ما هیچ برتری ای نداریم. چرا که اگر واقعا برتری ما به فکر و قدرت تحلیل ماست متاسفانه باید بگویم بسیاری از متفکران فیسبوکی در این قضیه هم با استفاده از مفاهیم نظری و اصطلاحات پرطمطراق فقط تظاهری به تفکر و تحلیل داشتند و در عمل تنها کینه نگاری کردند.
اینهمه متنفر بودن به ما اجازه فکر و تحلیل این پدیده را نمی دهد. اگر واقعا دل ما با دیدن شکاف طبقاتی برای کودکی که بین زباله ها دنبال روزی اش میگردد میسوزد باید جامعه را به سمت عقلانیتی سوق دهیم که فقرزداست. اگر قرار بود تنفر قفلی را باز کند تا امروز هزار بار کرده بود. واقعیت تلخ آن است که تنفر همیشه قایق شکسته ای بوده که نالایق ترین های این کشور روی آن پریده اند و سواران خشمگین و بی فکر آن را به هرسو که خواسته اند کشیده اند.
چیزهایی هست که ما دوستشان نداریم. مثل تقلای روح فرسای جمعی از آدمها برای نمایش انتساب به یک طبقه تن آسا. فخرفروشی به تهی بودن از تمام آنچه جامعه از شعارهایش اشباع شده. کندن خود از دیگران به هر حیله! ستاره شدن به هر دستاویز! ما دوستشان نداریم ولی باید یاد بگیریم متنفر نشویم، فکر کنیم، بفهمیم و بعد اگر دستمان میرسید به سهم خودمان کاری کنیم

2001

همین طوریای این روزها

من مال نسل جنگم. نه اینکه جبهه رفته باشم ولی هنوز که به این سن رسیدم، بعد از اینهمه سال، آهنگهای اون دوران یا هر تصویری با متن جنگ، بغض آلودم میکنه. همیشه ته وجودم دلم می خواست تو خانواده امون، شهید که نه ولی حداقل یه رزمنده ای، آزاده ای چیزی داشتیم که بهش می بالیدیم...هنوز بعد از ٢٥ سال از إتمام جنگ، تمام قد جلوی هر رزمنده سابقی می ایستم و نمی دونم چرا سعی میکنم به چشماش نگاه نکنم. هرگز نفهمیدم چرا...
بارها سعی کردم برای همسر سابق فرنگیم توضیح بدم که نمی تونه از من توقع داش...ته باشه آدم متعادلی باشم. کسی که تو کشوری بزرگ شده که توی یک شهر برجی تخریب میشه، مردم اون سر کشور میرند پیش مشاور روانکاو چون روحشون بهم ریخته، چطور از من توقع تعادل میتونه داشته باشه؟!! مایی که وسط کلاس آژیر می زدند و یک مدرسه، ریسه میشدند تو پناهگاه و بعد یک ربع دوباره برمیگشتند سر کلاس. انگار نه انگار.
پناهگاه که چه عرض کنم، زیر زمین مدرسه که پنجره های رو به حیاطش با گونیهای پر از خاک مثلاً أمن شده بود. دلم میخواد یه روزی به عنوان یک پروژه تحقیقی برم ته داستان رو در بیارم که کی این ایده زیرزمین پوشیده در گونی رو ارائه داده بود. پدر صلواتیا، اگر بمبی، موشکی چیزی می خورد که همه بچه موشها اون تو مغزپخت/بریون میشدند.

باز رگ اسفندیم عود کرده. اصلاً چی شد که به این وضع سگی افتادم امشب...تلفن بیسیم مادربزرگم خراب شده و داده بودم تعمیر. دو دفعه رفتم حاضر نبود. صاحب مغازه عیناً دربون درب جهنم می مونه بس که شیرین اخلاقه. امشب خود اعلی حضرت نبود و برادر کوچکش دم دکون بود. وقتی دیدم تلفن هنوز حاضر نیست تصمیم آگاهانه گرفتم که عصبانی نشم. نفس عمیقی کشیدم. صاف تو چشماش نگاه کردم و گفتم "این تلفن مادربزرگ منه که مریضه و نمی تونه راه بره. تنها دلخوشیش الان اینه که با این تلفن لعنتی با این و اون کمی گپ بزنه." نشستم تا درستش کرد. گویا پسرک جوان بغض ته چشمام رو دید. وقتی وارد مغازه شدم أذان پخش می کرد. یه چارپایه فکسنی برام آورد. من که نشستم صدای آروم سیاوش قمیشی فضا رو گرفت.
همه اینا یاد پدربزرگم می اندازدم که بی آزارترین موجودیه که شناختم. برای من، نوه دردونه اش، با وجودی که من نوه ارشد نبودم، پسر هم نبودم، شاید بابت اخلاق های پسرونه ام، من رو جور دیگه ای دوست داشت. وقتی همه نوه های ریز و درشت ٢٠٠ تومن عیدی میگرفتند، منو می برد توی اتاق و از لای قرآن کهنه ٥٠٠ تومن بهم میداد.
٢٠ ساله که از مرگش میگذره. بزرگترین رسالتش تو همه سالهای جنگ این بود که نذاره هیچ کوپنی از خانواده هدر بشه. تنها تقاضاش از من این بود که "بابا جان، ٠٦ نمیری؟!!" و من کوفتی که هفته ای یک بار ماشین دستم بود، من ١٩ ساله که از ١٥ سالگی اینقدر نرمه ناله زدم تا کلاس رانندگی فرستادندم تا روزی که گواهینامه گرفتم، می خواستم اون یک روز رو دور بزنم. نه که برم ٠٦
کاش می دونستم که تا آخر عمرم داغ ٠٦ رو می کشم. منی که توی بچگیم کچاپ و لوازم التحریر لوکس محسوب میشدند، کاش می دونستم که حتی الان که چرت و پرت می نویسم تنها آرزوم اینه که ببرمش ٠٦ و منتظرش وایستم تا بیاد.
الان از اون موقع هاست که فقط باید ذکر گفت.... فالله خیر الحافظ و هو الرحم الراحمین....

عسل نویی

می مغانه که از درد شور و شر، صاف است
به محتسب ندهی! قطره ای، که اسراف است
امام شهر ز سرجوش خمر نپرهیزد
نزاع بر سر ته شیشه های ناصاف است!

...

"عرفی شیرازی"

ﺧﺴﺘﻪ ﺍﻡ ﻣﺜﻞ ﺟﻮﺍﻧﯽ ﮐﻪ ﭘﺲ ﺍﺯ ﺳﺮﺑﺎﺯﯼ
ﺑﺸﻨﻮﺩ ﯾﮏ ﻧﻔﺮ ﺍﺯ ﻧﺎﻣﺰﺩﺵ ﺩﻝ ﺑﺮﺩﻩ
ﻣﺜﻞ ﯾﮏ ﺍﻓﺴﺮ ﺗﺤﻘﯿﻖ ﺷﺮﺍﻓﺘﻤﻨﺪﯼ
ﮐﻪ ﺑﻪ ﭘﺮﻭﻧﺪﻩ ﯼ ﺟﺮﻡ ﭘﺴﺮﺵ ﺑﺮﺧﻮﺭﺩﻩ

...

ﺧﺴﺘﻪ ﺍﻡ ﻣﺜﻞ ﭘﺴﺮ ﺑﭽﻪ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺟﺎﯼ ﺷﻠﻮﻍ
ﺑﯿﻦ ﺩﻋﻮﺍﯼ ﭘﺪﺭ ﻣﺎﺩﺭ ﺧﻮﺩ ﮔﻢ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ
ﺧﺴﺘﻪ ﻣﺜﻞ ﺯﻥ ﺭﺍﺿﯽ ﺷﺪﻩ ﺑﻪ ﻣﻬﺮ ﻃﻼﻕ
ﮐﻪ ﭘﺲ ﺍﺯ ﺑﺨﺖ ﺑﺪﺵ ﺳﻮﮊﻩ ﯼ ﻣﺮﺩﻡ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ

ﺧﺴﺘﻪ ﺍﻡ ﻣﺜﻞ ﺻﺪﺍﯾﯽ ﮐﻪ ﭘﺮ ﺍﺯ ﺑﻐﺾ ﺷﺪﻩ
ﮔﺮﯾﻪ ﺭﺍ ﺑﺎ ﻫﻤﻪ ﯼ ﺣﻨﺠﺮﻩ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩﻩ
ﻣﺜﻞ ﯾﮏ ﭘﯿﺮﺯﻧﯽ ﮐﻪ ﺷﺪﻩ ﺳﺮﺑﺎﺭ ﻋﺮﻭﺱ
ﭘﺴﺮﺵ ﭘﯿﺶ ﺯﻧﺶ ﺑﺮ ﺳﺮ ﺍﻭ ﺩﺍﺩ ﺯﺩﻩ...

علی صفری

به به! ببینید و صفا کنید. آنجا در کوبانی یک نفر زندگیِ خودش را می‌گیرد که جان بقیه را نجات دهد، این‌ور دنیا، H&M که ید طولایی در بیگاری کشیدن از کودکان و کارگران کشورهای محروم دارد تا تنور داغ است بچسباند؛ که از این به بعد خانم‌های خوش‌پول گوگولیِ اروپا تنشان کنند و کلی روزهایِ نایس با هم داشته باشند. یک کیفِ برنددار هم دستشان بگیرند و به دست‌هایشان کرم بزنند. انگار نه انگار که چه تن‌هایی، چه تن‌ه...ایِ شریفی این لباس‌ها را به تن دارند. بعد یک مشت آدمِ نایسِ گوگولی هم هستند که الآن می‌فرمایند :"واااا، خو چه عیبی داره اتفاقا اینجوری به اونا هم توجه می‌شه." من نمی‌دانم این روزها از کلمه‌ی "َشرم" چه بر جای می‌ماند. من نمی‌دانم چرا خونِ آن زنان رویِ لباس‌های این ابله‌ها نمی‌دود. سرِ نفت و پول خون راه می‌اندازند و بعد، زنانِ آن‌جا را اینطور "نایس" جلوه می‌دهند. اوه مای گاد، حالا دیگر من یک تیپِ کوبانی‌ای زده‌ام و خیلی کول شده‌ام. اوه مای گاد این کار را می‌کنم تا یادِ آن زنان را گرامی بدارم. گمانم کسی اگر بخواهد برایِ کوبانی کاری کند باید یک تشت خون از خودش بگیرد و ببرد در مغازه‌هایِ اچ اند ام و بپاشد رویِ این لباس‌ها. اینطور واقعی‌تر است. البته آن وقت هم یک مشت اخلاق‌پرست پیدا می‌شوند که اوف بشوند و بگویند:"وااااااای چه خشن خووو." آیا زمانی می‌رسد که مردمِ دنیا از خواب بیدار شوند و سرمایه و صاحبانش را تقبیح کنند؟ یعنی چقدر دیگر باید کشته شوند، چقدر باید همدیگر را بجویم تا بفهمیم ما مالک داریم، صاحب داریم و از این روست که هرگز آزاد نخواهیم شد. یکی از مالکانِ ما: شرکتِ شریفِ اچ اند ام. Like

نوشته ی کتایون کشاورزی درمورد لباس های فرم زنان کوبانی درسالن های مد

تحلیل های متفاوت از بچه پولدارهای تهران

می خواستم در مورد پیج اینستاگرام" richkidsofTehran" بنویسم، که شاهین عزیز مثل همیشه پیش دستی کرد!

"در ستایش دزدى

آنها در پارتى هایى مختلط و در استخر و کنار ماشین هاى مدل بالا و با دامن هاى کوتاه بیکینى و بدن هاى برنزه و لباس ها و عینک هاى برند، ناخواسته دست به افشاى حقیقتى زده اند. حقیقت مُجاز شدن دزدى و مَجاز شدن انسان. حقیقت نفرتى که با آگهى هاى دستنوشته ى فروش کلیه، روى دیوارهاى تهران درهم تنیده است. حقیقت شباهت ماهوى و وجودى قارچ هاى سرمایه. حقیقت نتیجه ى تحریم هاى امپرا...تورى آمریکا. حقیقت فروپاشى و اضمحلال انسان مصرفى، انسان مصرف شده، انسان اسراف. آنها فرزندان سرمایه و شور تجمل و ظهور بدویت نفهم ترین بخش جامعه اند: فرزندان بازار. بازار، پیروز نهایى فشارهاى کمرشکن اقتصادى. سیرک فرزندان دلالان تازه به دوران رسیده. خبط بزرگى ست اگر بى ریشگى بادشده هاى ناشى از رانت هاى دولتى و راهزنان جریان زیرپوستى رفسنجانیسم (خصوصى سازى اسلامى) و باندبازى پابرهنگان لمپن احمدى نژادى را جداى از ساختار سیاسى/اقتصادى جهان سرمایه بپنداریم. اشتباه دقیقا از همینجا آغاز مى شود که گمان کنیم آنها صاحبان اموال خویشند، همچنان که راهزنان بزرگ جهان نیز مالکان اموال یا سود نهایى دارایى هاى ملت هاى کوچک ترند. پس پیش فرض ما این خواهد بود: ما غارت شدگان، ما رعایا، ما بى چیزان، ما بى کسان بالاى دار، ما مستمندان بى پناه که در کارخانه ها و ادارات و پشت فرمان تاکسى ها و در عمق معادن، نفس مى کشیم و ذره ذره و لحظه به لحظه مى پوسیم و جان مى کنیم، صاحبان حقیقى و حقیقت به یغما رفته هستیم. حالا که اقلیتى حاکم با زور تفنگ و تبلیغات بر سرنوشت مان اراده مى کنند، فرزندان پسآب خوارهاى بازارى در فضاى حقیقى و مجازى نیز دختران مستجعل و پسران مستعمل خود را با رنگ و لعاب و ادا و اطوار هاى نچسب چند شاهى به رخ مى کشند و فریاد بر مى آورند که ببینید هان اى اکثریت فلک زده! آى جماعت درگیر نان شب! ما را ببینید که چگونه والدین مان سخاوتمندانه سهم نصیب شده از حکومت و سپاه اقتصادیش را با فرزندانشان تقسیم مى کنند. ما را ببینید و دوباره به یاد بیاورید که شما شکست خوردگان و بى چیزان همیشگى تاریخید و ما پسآب زادگان و دلال زادگان و نوکیسگان مدرن، خانم ها و آقایان نانوشته ى شما! که شما بى چیزان و ما بى همه چیزانیم و با این حال برترى ازآن ماست. که ما وارثان سرمایه ایم و شما بردگان ما. اما اما اما ... آنگاه که در آن بزنگاه، چشمان فرودستان از زور گرسنگى خونین شود و دستان پینه بسته و زخمى کارگران ابزارآلات کار را با تفنگ و دشنه مبادله کنند، دیگر زمانى براى بازگشت نیست. و آن روزها روزهاى وحشت است و خشم و خون. ساعاتى که گویا خشونت مباح مى شود و کسى را یاراى سخن نخواهد بود. ثروت زیباست اما تنها زمانى که تقسیم شده باشد .انباشت ثروت دزدیدن آن را موجه مى کند. اگر بازپس گرفتن سهم ما از ثروت شما، نامش دزدى ست، ما دزدیم. آنچه که در دستان شماست ریشه در فلاکت چندین سال فشار و درد اقتصادى طبقات فرودست و فراموش شده دارد. تا زمان دارید به بازى و نمایش خویش در این سیرک ادامه دهید و یکدیگر را بکنید و بخورید و بیاشامید، چراکه زمان تسویه حساب فرا خواهد رسید. آنگاه که بدهکاران تاریخ، طلبکارانند."

شاهین نجفی

خب واقعا لازم است منم بگویم حالم از این "بچه پولدار های تهران" بهم می خوره؟
آن هم در شرایطی که دهها و به جرات بگویم صدها نفر را می شناسم که شایستگی فردی و کاری بسیار زیادی دارند اما از کمترین امکانات زندگی شرافتمندانه برخوردار نیستند.
آیا لزومی دارد من هم تاکید کنم که حالم از جامعه ای که هر روز هزاران نفر و میلیون ها نفر در مترو و اتوبوس هایش له می شوند تا یک نفر مازراتی چند میلیاردی سوار شود بهم می خورد؟
لازم است بگویم حالم از کسانی که در این سال ها "راست ترین" سیاست های ا...قتصادی را با شعار های کثیف و دورغین پیش بردند بهم می خورد؟
لازم است تاکید کنم حالم از کسانی بهم می خورد که تحریم ها را به مردم ایران تحمیل کردند تا میلیون ها نفر به سختی زندگی کنند تا چند تا "بچه لوسِ" همان "برادران قاچاقچی" الان برای ما پز بدهند و عکس شان را به رخ ما بکند؟
آیا لازم است تاکید کنم که این "نظم موجود" خیلی کثیف و مسخره است؟
البته فکر کنم لازم است تاکید کنم که بدترین حسی که الان دارم همین "استیصال" است. واقعا باید تاکید کنم نمی دانم چه کاری می شود کرد؟ حوصله چند تا شعار انقلابی و به ظاهر رادیکال هم ندارم. در عمل چه می شود کرد؟ لااقل امیدوارم اندکی این وضع تعدیل شود. لااقل باید در حد خودمان فشار بیاوریم که بابا جان جلوی این قاچاقچی های عزیز را بگیرید که یک شبه میلیاردر نشوند. یک سیستم مالیاتی درست وضع کنید. خدمات عمومی و بهداشت و تحصیل را رایگان کنید. ده ها کار دیگری که تجربه اش در همان کشور هی سرمایه داری مرکز هم شده است را اجرا کنید لااقل این چهره ی کثیف را اندکی اصلاح کنید.
و اما تاکید موکد دارم خواهشن از دادن انواع تز ها و نظرات مشعشع در مورد این که ما نباید به این پولدار ها حسادت کنیم و ما نباید فلان کنیم بپرهیزید. واقعا حوصله ندارم! وقتی نگاه می کنم دستکم نزدیک به 10 سال است دارم کار می کنم اما هنوز اولیه ترین نیاز ها را نتوانسته ام تامین کنم! نه من که فکر کنم هزاران و ده ها هزار و صد ها هزار و حتی میلیون ها نفر عین من این جامعه هستند.
پس سر به سرم نذارید که خیلی عصبانی هستم!

فواد شمس

شرم‌آور است البته، اما من در جوانی و جهالت دوستی داشته‌ام، که معتقد بود به یک خانواده‌ی اعیانی تعلق دارد و معتقد بود چهره‌ی آدم‌ها هم یا اعیانی است یا نه و بعد حتی معتقد بود که یک آلت تناسلی زنانه‌ی اعیانی، ویژگی‌هایی دارد. آن ویژگی‌ها را هم یک به یک می‌شمرد. دورش هم آدم‌هایی می‌نشستند که لابد توی سرشان ویژگی‌های آلت اعیانی را با آلت خودشان تطبیق می‌دادند تا ببینند کجای کارند. اشکالش این‌بود که از زندگی جنسی فاکد آپ‌ ِ آن دوستمان بیش‌تر این مستفاد می‌شد که یک آلت تناسلی اعیان...ی درست مثل یک کله‌ی اعیانی از بیرون ممکن است قشنگ به نظر برسد و چیتان پیتان کرده، اما گویا فانکشنش، چندان ربطی به این مسائل ندارد.

اما عرضم چیست؟ عرضم این است که بر من روشن است که وقتی لای برج‌های ملکوتی خیابان ِ الهیه یک نفر مازراتی یک میلیاردی ِ خرد شده‌اش را نگه داشته باشد کنار خیابان، و پلیس را دست به سر کرده باشد تا بتواند برای یک شب جمعه کنار خیابان فرشته نمایش ِ "من یک میلیارد تومن ِ به گا رفته دارم و به تخمم نیست" اجرا کند، یک حیوان ِ عاقل از کنارش رد نمی‌شود و نمی‌گوید آخی، دارندگی و برازندگی. یعنی شومبول خودش را با شومبول اعیانی مقایسه نمی‌کند که بعد خوش‌حال شود یا ناراحت. بلکه اساساً این‌ها را می‌گذارد کنار و به فانکشن ماجرا فکر می‌کند.

این است که بله... آن صفحه‌ی ریچ‌کیدز‌او‌تهران دمل بزرگی است روی صورت چروکیده‌ی آن شهر. درست همان‌طور که وال استریت هست. مکان مبارزه اما به نظر من این‌جا نیست. دو دوستی که هر دو شش‌شان گرو هشت‌شان است با هم قهر کرده‌اند که ریچ‌کیدز کار خوبی می‌کنند یا نمی‌کنند. تا جایی که من در جریانم در یک جامعه‌ی درست حسابی، احزابی هستند (یا بهتر بگویم باید باشند) که وظیفه‌‌شان این است که سر این‌چیزها بحث کنند و راست و دروغ ببافند. یعنی فعلا که وضعیت جهان تا جایی که من مطلعم در به‌ترین حالت این شکلی است. این دعوا ها و گیس و گیس‌کشی ها به نظر من باید جای دیگری حل و فصل شوند. جلوی فساد را هم جای دیگری باید گرفت. اگر هم صرفا قصدمان اطلاع رسانی است، من عمیقن معتقدم مخالفان این شکاف که چه عرض کنم، مخالفان این گسل ِ طبقاتی در ارائه‌ی متون ِ قابل ِ قبول، بدون ِ‌آن‌که تمام فشارشان روی جویدن خرخره‌ی بچه پولدارها باشد، اهمال کرده‌اند. موافقان ِ تبعیض هم که شکی نیست، می‌خواهد نژادی باشد یا طبقاتی باشد یا جنسی، ول معطلند.

دلشاد امامی

یکی ام اومده زیر همه ی پست های صفحه ی بچه پولدارهای تهران نوشته:

پیشنهاد تدریس با قیمت نازل

بنده از دانشجویان ترم دوم مهندسی شیمی ارشد گرایش کنترل دانشگاه شریف هستم...
و در کنکور ارشد 92 رتبه ام 17 شده است و دارای سابقه ی تدریس به مدت 5 سال و سابقه ی مشاوری در موسسه ی ماهان برای 1 سال هستم.

اینجانب برا تدریس کلیه دروس مورد نیاز ارشد کنکور مهندسی شیمی می توانم در خدمت دوستان در شهر های اصفهان و حومه ،قم وتهران و شهرهای حومه هستم.

نیایش دولتی

"اشخاص از آنچه در عکس می بینید از شما دورتر اند!!"

خوب به این عکس ها نگاه کنید!! نمایشی از شهوت تا لذت!! از مد و آرایش تا آهن براق!! از pool party تا sex party!! فخر می فروشند که ایها الناس!! از پایین شهر تا بالای شهر!! این ماییم!! پولدار هایی که حالا بعد یک زمان طولانی از پشت دیوار کاخ ها ،ویلا ها و از داخل اتومبیل هایمان شما حسرت خوران همیشگی را شریک شادی هایمان می کنیم،لذت ببرید!! ما بت ها،الگو ها و رهبران فکری شما هستیم!! تشویق کنید!! هورا بکشید!! تا در شادی ما شریک باشید...!!
در جامعه ای که ارزش ها به ضد ارزش!! و ضد ارزش ها به ارزش!! تبدیل شده اند اینها قهرمانان و رستگاران ما هستند!! این تفاله های رانتی که حتی نام بورژوا را هم به لجن کشیده اند،اینها استفراغ یک جامعه ی ارزش مدارند!! که در آن قرار است "حفظ ارزش ها از اوجب واجبات باشد"
بله!! نسخه این است: تا می توانید بدزدید!!بالا بکشید!! و خودتان را در این سلسله مراتب کثافت!! به مدارج بالاتر برسانید که ژان والژان ها جایشان بالای دار است!!

امیرنیک نژاد

چند نفری لینک «بچه پولدارهای تهران» را شر کرده اند. اسم جلفی ست، آنقدر جلف که تحریک می شوم توی اینستاگرام سرچش کنم. عکس ها را می بینم و تعجب می کنم از اینکه چرا بیشتر کامنت های فیسبوکی، حرف از اوق و اَه و ایش و «مرده شور هر چی بچه پولداره» می زنند. چرا اوق؟ دیدن آدم هایی که شاید از ما ثروتمندترند و ماشین های بهتری سوار می شوند اوق برانگیز است؟ دیدن آدم های به ظاهر شادی که فاقد چربی های اضافه هستند و به مقام اول دافیت در دنیای خودشان رسیده اند نفرت انگیز است؟ در پارتی و استخر ...به سر بردن دیگران حال به هم زن است؟
گیریم سلایق این «بچه پولدارهای تهران» با سلیقه ما جور در نیاید، گیریم دنیایشان شبیه دنیای ما نباشد، اما کجای نفس ثروتمند بودن اوق برانگیز است؟ دست کم در این عکس ها، آدم ها شادند. از ته دل می خندند. با اعتماد به نفسی برخاسته از اندامی شاید کم نقص و لباسی گرانقیمت، جلوی دوربین ژست گرفته اند و می خواهند بگویند زندگی خوب است. زندگی خوب است و حتماً «تابستون کوتاهه» و فلان و فلان. در این عکس ها خبری از غم و غصه نیست. خبری از پیژامه ی فرو رفته در جوراب و آفتابه خالی و لخ لخ دمپایی پلاستیکی نیست. همین «بچه پولدارهای جلف تهران» دارند می گویند که تهران آن تصویر سرخورده و غمزده سریال های ایرانی نیست. سریال هایی که گره خورده اند به بدبختی و بی پولی و بی چارگی و غم و ماتم و کفگیرهای به ته دیگ خورده. این فراری سوارها دست کم می خواهند شهر را به شکل زیباتری نشان دهند. آنها می خواهند بگویند همه چیز خوب است. دنیا خوب است، زندگی خوب است، پارتی ها برقرار است و استخرها پر آب. دست کم عده ای این شهر را زیبا می بینند. چرا دشمنشان باشیم؟

آنالی اکبری

برابری در فقر افتخاری نداره!
از عجایب زندگی در جغرافیای سرکوبی یکیش هم اینه که داشتن ثروت٬ شهرت و موقعیت اجتماعی توش اخ و پیف میشه البته تا وقتی که مال ما نباشه. یعنی طرف داره خودش رو پاره می‌کنه که پولدار و مشهور بشه یا فلان جایگاه شغلی رو به دست بیاره که خیلی هم خوبه و اصلن همه مردم دنیا برای همین چیزاست که کار و تلاش می‌کنن٬ اما تا ماشین و خونه و ساعت و جواهر آنچنانی یکی دیگه رو می‌بینه اولین چیزی که میگه جملاتی از این دسته که: «یا خودش دزده یا باباش» «پول حلال که اینجوری ...زیاد زیاد نمیاد» «ببین سرکی رو کلاه گذاشته» «ببین چندنفرو بدبخت کرده» «ببین سرش به کجا وصله»! ایضن همین داستان برای کسی که موقعیت شغلی خوبی داره یا مشهور شده و یا....
اینجا با ساختار سرمایه‌داری و طراحی کلان اون و طبقات و اقلیت‌ها و میزان کار و دستمرد و اینها کاری ندارم که قطعن امری بدیهیه و من هم می‌فهممش و اصولن مخالفش هم هستم. بحثم بر سر این تفکر زیرساختی تو اندیشه ماست که پول٬ شهرت و موقعیت فی‌ذاته چیز کثیفیه! همون چرک کف دست و امثالهم. به نظرم این نوع اندیشیدن یه جای کارش می‌لنگه. چرا ثروت بده؟ چرا موقعیت اجتماعی بده؟ مگه غیر از اینه که همه ما کار می‌کنیم تا موقعیت‌اجتماعی شغلیمون رو بالاتر ببریم و ثروت به دست بیاریم در کنار سایر دلایل. مگه غیر از اینه که هرکسی دلش می‌خواد تو خونه‌ای زندگی کنه که متناسب با سلیقشه یا لباسی بپوشه که دوست داره؟ من اینها رو فی‌نفسه بد نمی‌دونم و فکر می‌کنم اشتباه از اونجا شروع میشه که ما چیزهای به این خوبی رو بد به حساب میاریم و اونوقت وقتی دنبال محقق کردن جامعه برابر می‌ریم که همه آدما توش حق دارن خونه و سطح زندگی و شادمانی و تفریح‌های خودشون رو داشته باشن٬ مثل تجربه شوروی و یا حتی همین ایران خودمون٬ برابری رو در خط صفر یا زیر صفر جستجو می‌کنیم. نمی‌گیم همه مردم جهان یا کشورمون به سطحی برسن که بتونن شبیه به عکسایی که این‌روزا تو فیس‌بوک دست‌به‌دست میشه زندگی کنن. میریم به سمتی که اون دارایی‌ها رو از همه بگیریم تا همه تو فقر با هم برابر بشن. اینکه همه در میزان حسرت و فقدان برابر بشن. نه در دارایی و ثروت و لذت. من با این‌گونه اندیشیدن و قضاوت کردن مخالفم و به‌نظرم نکبتی که همه توش باهم برابرن افتخاری نداره که منتهای بیچارگیه. هروقت ثروت و موقعیت خوب کسی رو می‌بینم با خوشحالی برای اون٬ آرزو می‌کنم که بقیه هم بتونن به خواسته‌هاشون برسن. که روزی برابری در وفور و وسعت و لبخند باشه نه در فقر و نکبت و بدبختی.
درخاتمه هم باید بگم اینهمه تحقیر بچه‌هایی که عکساشون رو تو یه صفحه اینستاگرام گذاشتن بی‌انصافیه. خیلی از ما دوستان زیادی از این قشر داریم. خیلی‌هامون دوست‌پسر یا دوست‌دخترامون ازین قشرن. خیلیامون کلی تو مهمونی‌ها و پارتی‌ها و سفرهای اونها شرکت کردیم و لذت بردیم و به چشممون دیدیم و می‌بینم که اونا هم مثل ما آدمایی با هزاران آرزو٬ رویا و درد و رنج و خستگی یا حتی بدبختی هستن. دوستانی که خوب یا بد فرقی با ما ندارن. اینقدر بی‌رحمانه بهشون حمله نکنیم.

آینا قطبی

البرز زاهدی اینستاگرام بچه پولدارها


نوکیسگان نیاز به نمایش دارند. باید در غیاب سرمایه نمادینی که نسل به نسل اشراف و سرمایه‌داری سنتی با خودشان حمل کرده‌اند، آن منزلت و جایگاه را تجسد ببخشند. باید شاخصی پیدا کنند که از گذشته متوسط یا از گذشته توام با فلاکتشان متمایزشان کند. باید کاری کنند که از قبل تشخیص داده نشوند. باید باد و ورمِ رانت و فسادی که چاه‌های نفت از اعماق تاریخ برایشان بیرون کشیده است را جایی منفجر کنند. باید فکری به حالِ عکس‌های کهنه آلبوم قدیمی کنند که در قاب‌های پوسیده لابلایِ تصاویر ترک‌خورده مچاله‌شان کرده است. زبر و زرنگ‌های این سال‌ها جایی را باید پیدا کنند که خودشان را از آنان که سر دردنکرده را دستمال بسته‌اند جدا کنند. باید جایی باشد که فاتح بودنشان را ثبت کنند. این است که تصاویر را از هات‌برد سرقت می‌کنند. با دقت قلم و کاغذ در دست می‌گیرند می‌نشینند پایِ «من‌و‌تو» و «جم‌تی‌وی» و نکات لازم را یادداشت می‌کنند. چگونه باید راه بروند؟ چگونه باید غذا بخورند؟ چگونه لباس بپوشند؟ چطور عروسی بگیرند؟ از چه حیواناتی در خانه‌هایشان مراقبت کنند؟ آنان می‌خواهند تمام تصاویر را به تصرف خودشان دربیاورند و نمی‌دانند بزرگ‌ترین قربانیانِ تصاویری فتح‌نشدنی هستند چرا که فانتزی هیچ‌گاه فتح نمی‌شود. کارکرد این فانتزی‌ها سرریز سرمایه‌است به دوبی و تورنتو. باقی‌ش بقای خودتان است. 
(2)
بله! ما فاتح این روزگاریم. ما فرزندانِ سردارانِ رشیدِ فتح‌کننده خیابان‌های بی‌دفاع تهران در آن سال‌های عسرت و سخت‌نانی. ما فرزندانِ دله‌دزدهای حجره‌های تاریکی که ساعت‌های روی دیوارش با دوبی و تورنتو تنظیم شده‌است، ما مالکین شرکت‌های مولتی‌تسک صنعتی - مالی - کشاورزی که همه‌کار می‌کنیم بی‌آنکه کاری کرده باشیم باید جایی تصاویرمان را ثبت کنند. ما نیاز به سلفی با پیکره‌ای ویران داریم که انگلش شده‌ایم. ما نیاز به سلفی با این «خوشبختی» بالفعل داریم. 
(3)
اما این همه ماجرا نیست. آن‌ها همه آن فاتحان این سال‌های تباه نیستند. بسیاری از آنان در تمنای تصرف تصاویر است که دست و پا می‌زنند. بیشتر این داف‌ها و پلنگ‌های رنگارنگ، این نرینه‌های گولاخِ بدتراش‌خورده زبر و زرنگ مشتی بازنده بیشتر نیستند. این همه اصرار برای ثبت تصویری که برندگان واقعی سعی در پنهان کردنش دارند، اغلب کار بازندگانِ آرزومند این روزگارِ تباه است. 
مثلا در قابی رقت‌برانگیز در کنار استخری کوچک در باغی خارج از تهران خودشان را ثبت کنند و تصویرشان را بفرستند برای صفحه «بچه‌پولدار‌های تهران». از پورشه ای که «حاج آقا»یِ یکی از دوستان به پسرش قرض داده عکس بگیرند و کنارش بایستند و سلفی‌های یادگاری با «خوشبختی» را بفرستند روی صفحه ای که فالوئرهایش از خودشان هم بازنده‌تر هستند. اینستاگرام و سلفی بیش از آن که نمایش دهنده یک وضعیت باشد، نمایش دهنده تقلایی است برای تصرف یک وضعیت. نمایش چیزی که وجود ندارد. چیزی که درست در یک لحظه باید تصرف شود و به دست بیاید. سوژه در عکس وجود ندارد. سوژه در عکس غایب است. سوژه باید عکس خودش را بعدها تماشا کند و به توهم یک خوشبختی دلش خوش باشد. تنها واقعیتِ اسیر شده در این تصاویر چیزی جز انحطاط یک دوران نیست. آن چه به تمامی در این عکس‌ها به نمایش درآمده است یک فقدان است. فقدانِ «اصالت» و دورانی که هیچ اصالتی را برنمی‌تابد.

بازنمایی اسکیزوفرن گونه مازراتی و بنزها و ماشین های چند میلیاردی , بازنمایی pool party رفتن یاsex party و کُکها و برزی و بپاش های چند ده میلیونی شما و استخرها و باغهای میلیاردی شما، افزایش میزان آرایش (زنانه و مردانه) ، مصرف سکس و پورنو، به وجود آمدن چادر ملی ، مد ایرانی ، سینمای خانگی، پاساژ ها، ویترینها همه همه با 22 بهمن ها و با عسکهایی پروفایلهای فیس بوک ارتباط دارند.
جامعه ی ما جامعه ی نمایش است. ازآن رو که همه چیز در آن به کالا به مثابه ی تصویر و برای تصویر بدل شده است. نمایش متکی بر کالا به مثابه ی تصویر است و همه ی قدرت خود را از آن می ستاند. نمایش برای تماشاگر به اجرا در می آید و هدفش مسحور کردن و میخ کردن او در انفعال است. نمایشِ بی بدیل احساسات، افکار، افسردگی ها، سرخوردگی ها و «عشق های خنده دار» در وبلاگ های شخصی و سایت های رنگارنگ (فیس بوکهای پوچ، 85% کاربران اینتر نت در ایران عضو فیس بوک هستند و 10% اطلاعات منتشر شده در فیس بوک مفید می باشند) یا سینماهای خانگی که هر چه بزرگ تر باشند، شأن و مرتبه ی اجتماعی والای دارنده اش را بیشتر به رخ می کشند. نمایش با اپیلاسیون رابطه ی تنگاتنگی دارد، خواه از نوع بدحجابی باشد، یا جراحی بینی برای همسریابی، دوست یابی یا فقط به‌رخ‌کشیدن زیبایی و خوش تیپی و درهرحال قالب کردن کالای صورت و بدن به مشتری برای ایجاد تصویری واژگون از واقعیت، و خواه به شکل دانشگاه و مدرک برای به نمایش در آوردن فرهیختگی به مثابه ی کالایی تصویری (بر آن اضافه کنید موج روزافزون تقاضا برای رشته های هنری و نمایشی را)
هم چنین می تواند به شکل گالری های هنری برای به نمایش درآوردن اصالت هنری در جامعه ی ویترینی، نمایشگاه های رنگ و وارنگ (از جمله نمایشگاه مطبوعات برای به نمایش درآوردن ژورنالیسم ویترینی)، نمایشگاه ها و شوهای حجاب و عفاف و بسیاری دیگر باشد. در جامعه ی نمایش همه چیز به تصویر بدل می شود تا بهتر و بیشتر مصرف شود، حتی «سنت»، یعنی راه و رسمی که گذشتگان فقط آن را می زیستند اما بلد نبودند نمایشش بدهند، نیز خود به نمایشی دیگر تبدیل می-شود. بی‌جهت نیست که تقاضا برای سنت در جامعه ی ویترینیِ ما هر دم در حال افزایش است. تقاضا برای پوشیدن لباس های سنتی رنگ و وارنگ با انواع و اقسام منجوق و پولک، رستوران های سنتی، موسیقی سنتی، تقاضا برای معماری سنتی، هویت به اصطلاح سنتی و ... نیز به همان اندازه مشمول نمایش اند و از همین رو هم به سادگی با اشکال رنگ و وارنگ اولترامدرنیته قابل جمع. نمایش هر چه گسترده تر، ویترین ها عریض و طویل تر، مشتری ها بیشتر، مصرف رنگارنگ تر.
کافی است در ریخت داخلی منازل ایرانی، تابلوها و فرش ها و مبلمان و اثاثیه و دکورها، جهیزیه ها ، مهمانی ها، عروسی‌ها، مجالس ولیمه ی مکه و کربلا و بسیاری دیگر از ترکیب ها، مناسبات و مناسبت ها دقیق شویم تا فراگیری نمایش را در تمامی سطوح تصدیق کنیم. همگان در این نمایش شریک اند و همه در عین حال نظاره گر آن. بنا نیست کسی از آن عقب بماند. نمایش ایجاب می کند که همه به بازی گرفته شوند. هر کس بنا به فراخور جیب و توانش باید به بازی کثیفی که بورژوازی به راه انداخته و از آن سود سرشار می‌برد، شریک باشد. جامعه ی نمایش جامعه ای است که در آن سرمایه داری لگام‌گسیخته با تصویر به مثابه ی کالا و به انواع مختلف حکومت می کند.
دروغ نمایش در سیاست هم نمودی آشکار دارد. نمایش قدرت در قالب حضور همه جایی پلیس، نمایشِ وضع مناسب اقتصادی و سیاسی با اپیلاسیون آمار و ارقام، انتخابات نمایشی، احزاب نمایشی و....در نمایش همه چیز به تصویر بدل می شود تا بهتر و بیشتر مصرف شود. از همین رو در جامعه ی نمایش «جامعه ی مدنی» نیز نمایشی و ویترینی است.
در جامعه ی نمایش تلویزیون بزرگ ترین ویترین است. تلویزیون تجسم نمایش در نمایش و به‌تصویرکشیدن دروغ در دروغ است. برای آنها که ولع نظاره گری شان سیری ناپذیر است، برای آنها که از نمایش در واقعیت خسته اند و اشتهای سیری ناپذیرشان نمایش و تصویر بیشتری می طلبد، تلویزیون اهمیت و جایگاه بسیار ویژه-ای دارد. مشتری های «نمایش در نمایش» از تلویزیون وی .او.ای گرفته تا کانال های سخیف تلویزیونی خارج از کشور مشتری های پر و پا قرص سریال های دوزاری تلویزیون وطنی هم هستند. مهم، مصرف تصویر است، هر کجا می خواهد باشد و در هر شکل. اگر باز هم وقت زیاد آمد، ویترین های پاساژهای شهرک غرب و هزار جای دیگر در این شهر فراوان اند. در جامعه ی نمایش مهم ترین حس، بینایی است. مابقی حس ها خود را با آن تنظیم می کنند.
مصرفِ تصویر تخیلی ترین، مرموزترین، و همگانی ترین شکل مصرف است که تنها در جامعه ی نمایش شدنی است. جامعه ی نمایش در تلویزیون به اوج خود می رسد. هیستری مصرف در جامعه ی نمایش را تنها نباید در ویترین ها جست. تلویزیون بزرگ ترین شکل مصرف هیستریک در جامعه ی نمایش است.
ازهمین رو می توان ظهور «دولت نمایش» را به لحاظ تاریخی با ظهور پهلوی اول مقارن دانست. ارتش و پلیس به مثابه ی مهم ترین ویژگی های مدرنیسم پهلوی به « وضعیت عادی» حیات اجتماعی و سیاسی بدل شدند و تا به امروز سیاست و اجتماع را به زیر چکمه ی خود گرفته و در هم کوبیده اند. سیاست در جامعه نمایش با پلیس و سناریو ارتباط دارد. مثل شوهای احمدی نژاد...
ارتش و پلیس اجزای جدایی ناپذیر جامعه ی نمایش و هویت نمایشی اند. زیرا بدون پلیس، سست‌عنصریِ نمایش هر دم در آستانه ی زوال و فروپاشی قرار خواهد گرفت. نمایش به کارگردان نیاز دارد.
هویت نمایشی بنیادگرا از سکس، یکی از تصویری ترین و توهمی ترین کالاهای جامعه ی نمایش، جدایی‌ناپذیر است. بی جهت نیست که جوامع بنیادگرا بیشترین مصرف کنندگان سکس و پورنو در انواع آن‌اند. کالای سکس در جامعه ی بنیادگرا بیشترین مصرف کنندگان، مخاطبان و تماشاگران خود را می جوید. بنیادگرایی از سکس و استریپ تیز جدایی ناپذیر است.
در دولت و جامعه ی نمایش همه چیز به اقتصاد فرو کاسته می شود. سیاست بدل می شود به دغدغه برای آب و نان و مسأله ی سیاسی هم عبارت می شود از تصمیم گیری در مورد انتخاب هنر پیشه ای که آن دغدغه ی اصلی را حل کند و صرفاً ما را از شرِّ یک وضعیت نامطلوب برهاند و به وضعیتی شاید اندکی بهتر سوق برساند. در جامعه ی نمایش، ویترین ها همگی متعلق به محافظه کاری سیاسی و نولیبرالیسم اقتصادی است که دست در-دست هم خواهان ابدی شدن نمایش اند.
قسمت اعظم متن و چه بسا تمام متن متعلق به فاطمه صادقی است .

000نوشته ی خوب

نامه ی دهم
آلی جان
قربانت. سخت است در سی و دو-سه سالگی کم کم بگویی خب چیزی که نمی شود و کسی که نمی آید را فراموش کن و باقی این نفس را بگذار سر چیزهای دیگر اما هیچ کدام از چیزهای دیگر نمی تواند خلوت وسیع وجود تو را پر کند. هر چقدر بیشتر آن چیزهای دیگر را پیش می کشی خلوت بیشتر می شود. ناگزیر خنده، ناگزیر خنده را انتخاب می کنی. خنده مقاومت است. خنده اینجا سیاست می شود و سیاسی می شود. تو می خندی با تمام وجود که خنده مسری است و می دانی بیشینه ی آدمها آن خلوت وسیع غم انگیز را دارند. خنده خلوت را چه کار می کند اما نمی دانی؟ کمی بی اثر شاید. مسکن. استراتژی ایرانی در برخورد با همه چیز:رفع موقتی. 
می دانی آلی دقیقن همین جا می خواهم حرف را عوض کنم و بنویسم از غنچه قوامی چیزی شنیده ای؟ از احمد بیگدلی چی؟ راستش اسکاتلند هم دارد از انگلیس جدا می شود. کلی کشور هم برای گاییدن داعش بسیج شده اند اما آن همه سر را چطور می شود شمرد که از تن جدا شدند؟ داعش فقط یک کار بزرگ کرد چند اسم - اسم چند تکه خاک -را برای همیشه در سرم حک کرد: شنگال و کوبانی...
شاید عجیب باشد این حرف اما اگر هزار سال دیگر هم حرف از نام بردن چند شهر جهان باشد من این دو اسم را به خاطر می آورم بدون فکر کردن. بدون عذاب یادآوری. عذاب یادآوری این است که مثلن ببینی دوستان خیلی راحت ده کتاب لیست می کنند که اینها اهم و اوهوم زندگی ما بوده اند و بعد سر تو قفل کند کدام کتاب؟ کدام کتاب؟ بعد آنقدر تکرار شود این سوال که ترس برت دارد مبادا من هیچ کتابی نخوانده ام. سرت خلوت شود. خلوت را نگاه کنی و بپرسی مبادا من هیچ وقت عاشق نبوده ام.
بعد که بخواهی برگردی به زمین بگویی به بودن این شهرها که یقین دارم. این خاکها هستند.همدان هست.کبودراهنگ هست.کوبانی هست...
۹۳/۶/۲۷



روزی کسی می آید
و ما را آنچنان امن و ایمن در آغوشش خواهد فشرد
که تمام پاره های دل تکه تکه مان بر هم جفت خواهد شد ...
و این بار این چینی بند زده شده بر تمام قوانین مضحک و رنگ و رو رفته دنیا پورخندی بلند خواهد زد... 
زیرا که از روز نخستش نیز زیباتر شده است..



نه جانم؛ تن و تخت تو را گرفتار نمی‌کند. کار کارِ شیربلالِ کنار پارک است در آن شب اردیبهشت. آن شیرکاکائوی داغ زیر باران جل‌جلِ میانه‌ی پاییز. یا آن چند ثانیه سکوت که بین‌تان رفت وقتِ پایین آمدن از پله‌ی پنجم ساعی. که صدای جاریِ آب دل‌هاتان را برد با خودش، جابه‌جا به‌تان برشان گرداند. عشق هزار جور تله دارد که تو را پابند کند. کار می‌گذاردش در دل جاها، چیزها. که مثل رمزتازهای دنیای جادوگری هری پاتر، هزار سال هم بگذرد، به یک اشاره، به یک لمس، تو را پرتاب کند به یک، پنج، ده، هزار سال پیش. اگر می‌خواهید دل بکنید و فراموش کنید، فراموش نکنید که جاها و چیزها روزگار دلدادگی‌تان را فراموش نکرده‌اند. 
.حسین وحدانی

مردی را که ادعای نبوت داشت، نزد مامون بردند. مامون گفت:"تو پیغمبر خدایی؟" مدعی گفت:"آری"! مامون گفت:"پیامبران، معجزتی پیش آرند مر خلق را ، معجزت تو چه باشد؟" مدعی رو به سوی قبله کرد و گفت: "خدایا! دیدی گفتم مرا معجزتی ده زیرا این دیوثان زنا زاده! ماموریت من و پیغام تو را باور نمی کنند؟ تو اما گفتی که نیازی به معجزه نیست و برآشفتی که :چرا بر خلق من بدگمانی؟!!"

" المحاضرات"، راغب اصفهانی

UnlikeUnlike ·  · 

مهام و مردم


یه شوخی قدیمیه که میگن یک روز دو تا پیرزن توی یکی از تفریحگاه های کوه های کتاسکیلز نشسته بودن، یکی به اون یکی می گه: «ببین، غذای اینجا واقعاً وحشتناکه». و اون یکی میگه: «آره، میدونم، تازه… پرسهاش هم کوچیکه» خب، در واقع حس من هم به زندگی یک همچین چیزیه. یعنی یک زندگی پر از تنهایی با بیچارگی، عذاب و بدبختی که تا چشم به هم بزنی، گذشته. یک شوخی دیگه هم هست که خیلی برام مهمه و میگن مال گروچو مارکسه. اما فکر میکنم ریشه اش برمی گرده به کتاب فروید درباره ی شوخ طبعی و رابطه اش با ضمیر ناخودآگاه. الان براتون میگم: «هیچوقت نمیخوام عضو انجمنی باشم که آدمی مثل من رو به عضویت بگیره». این شوخی کلیدی خاص دوره ی بلوغ و روابطم با زنهاس. میدونین، این اواخر چیزهای عجیب غریبی به ذهنم اومده، شاید دلیلش چهل ساله شدن باشه. حدسم اینه که دارم وارد یک بحران یا چیزی تو این مایه ها میشم، نمیدونم، نگران قضیه ی سن و سال نیستم. از اون جور آدمها نیستم، میدونین، دارم کچل میشم، اما این موضوع کمترین اهمیتی برام نداره. فکر میکنم… هر چی سنم بالاتر میره بهتر میشم، می دونین؟ به نظرم بر خلاف چیزهایی که میگن مثلاً موی خاکستری متین و سنگینه، من دارم از اون کچل های جذاب میشم. با اینحال شبیه هیچکدوم این آدمها نیستم. مگر اینکه یکی از اونهایی بشم که همینطوری که تفشون از گوشه ی دهنشون آویزونه، با یک ساک خرید میپیچن تو یک کافه و درباره ی سوسیالیسم دادِ سخن میدن. [آهی میکشد.] من و آنی به هم زدیم اما من… من هنوز نمیتونم از سرم بیرونش کنم. می دونین دارم جزئیات این رابطه رو توی ذهنم بالا و پایین میکنم و زندگی ام رو مرور می کنم. میخوام بدونم این رابطه از کجا خراب شد، می دونین، یک سال پیش… عاشق هم بودیم. می دونین، این… این خیلی مسخرها س، آدم بدعنقی نیستم. [میخندد.] گمونم بچه ی کمابیش خوشبختی بودم؛ البته فکر میکنم. دوره ی جنگ جهانی دوم توی بروکلین بزرگ شدم




سومین یکشنبه ی جولای هر سال کارگران کارخانه تولید تیرآهن و کارخانه فولاد شهری به نام ماگنیتوگورِسک در روسیه ساخته شدن شهرشان را جشن می گیرند. شهر آنها تنها به سبب تولیدات باارزشش معروف نیست. نیمی از ماگنیتوگورسک در آسیا قرار دارد و نیمی دیگر در اروپا. این شهر که در آغاز دهه سی میلادی ساخته شده از آغاز قرن بیست و یکم به طور متوسط هزار نفر از کارگران کارخانه هایش را اخراج کرده. یعنی از آغاز قرن دست کم چهارده هزار کارگر اخراج شده اند، رقمی تقریباً برابر با یک ششم کل کارگران شهر. این عکس را در سومین یکشنبه جولای 2012 عکاسی به نام سرگی کاپوخین انداخته. ولی مجله ای که او را به آن شهر فرستاده بوده از چاپ کردن این عکس در گزارش خود سرباز می زند. به عکس نگاه کنید. شاید زنهای میان سالی که دور از همکاران خود در پشت بام یک مجتمع غروب را تماشا می کنند و بی جا رو جنجال روز افتتاح شهرشان را جشن می گیرند نماینده های خوبی برای کارگران آغاز هزاره سوم باشند. آدم های چاقی با لباس های ارزان و پر زرق و برق. کارگرهایی که گرسنگی مسئله اصلی زندگیشان نیست. حتی می توانند هفته ای یک بار به رستوران بروند و احتمالاً هر شب هر چه قدر بخواهند مشروب می نوشند و غذا می خورند و خدا را برای اینکه هنوز اخراج نشده اند شکر می کنند. آنها سند خوبی برای دگرگونی شمایل طبقه کارگرند. کارگرانی که با اندوه چشم انداز دود گرفته شهری را نظاره گرند که خود در کوره های آن کار می کنند. آنها می دانند از هر شش نفر ساکن این شهر یکی مجبور بوده خانه خود را رها کند و در شهر دیگری دنبال کار بگردد. این عکس وقتی برایم جالب تر شد که فهمیدم در ماگنیتوگورسک تنها تعطیلات رسمی به غیر از یکشنبه ها محدود می شود به روز کریسمس و یک روز پیش از یکشنبه سوم ماه جولای. این شهر از تقویم ملی روسیه پیروی نمی کند و این اتفاق ده سال است که رخ داده. کارگران ماگنیتوگورسک تنها دو روز تعطیلی در سراسر سال دارند و اجازه یک هفته مرخصی در سال که آن هم بدون حقوق است. روسیه ی بعد از اتحاد شوروی، چه کشور عجیب و غریبیست. با این حال چرا هنوز خیلی ها به این فکر نمی کنند آنچه در اتحاد شوروی مخوف بود نه کومونیسم که سوی تاریک خلق و خوی روسی بود. اخلاقی که در روسیه پوتین هم به همان قوت وجود دارد. اما بیایید به مسئله ی دیگری که شاید مهمتر باشد فکر کنیم: زندگی چند نفر از ما شبیه کارگران ماگنیتوگورِسک است؟ شاید حتی ما سخت تر از آنها زندگی می کنیم.... مهام میقانی

حسین وحدانی

شهریار - از قول ما آذرى‌ها - به حیدربابا مى‌گوید «گؤز یاشینا باخان اولسا، قان آخماز». یعنى که پدرجانِ من! من هم مى‌دانم که ناراحتى بالاخره تمام مى‌شود، عصبانیت بالاخره فرو مى‌نشیند، گریه بالاخره بند مى‌آید و بغض بالاخره از گلو پایین مى‌رود، اما آن «لحظه»، آن «مدت معلوم» که بگذرد و آدم غم‌خوارى و غمخوارى نبیند، دیگر از حافظه‌ى دل آدم پاک نمى‌شود. مى‌گوید اشک چشم را کسى اگر باشد به وقتش که پاک کند، دیگر به خون نمى‌نشیند.

کسى - اگر - به وقتش؛
از روى این کلمه‌ها و ترکیب‌هاى مهم هزار بار باید نوشت.




باید به سوره‌های رسولان دل‌شکسته پناه برد

زنی که لذت را می‌فهمد، گلی است از گل‌های بهشت. شاید هم دوزخ. چه فرق می‌کند؟ زنی که لذت را می‌فهمد – نه، درست نمی‌خوانید انگار: لذت را می‌فهمد – برتر از مفهوم بهشت/دوزخ است.

حوا را که یادمان هست؟ ما داشتیم سیب را نگاه‌نگاه می‌کردیم و جان‌مان برای بوییدنش، چیدنش، خوردنش درمی‌رفت اما پا پس می‌کشیدیم و دست‌هامان را سفت گره زده بودیم به هم که نکند دست از پا خطا کنیم. حوا، بی‌هوا دستش را برد و سیب را چید، بویید و گاز زد. تازه بقیه‌اش را هم چپاند توی حلق ما که آدم بودیم و دهان‌مان از ترس و حیرت باز مانده بود.
Don’t think about it, Do it!
منطق حوا این بود. منطق بی‌منطقی؛ لذت بردن که منطق نمی‌خواهد.

زن‌ها – اگر زن باشند – لذت را بلدند، لذت را می‌فهمند و چیزی جز لذت نمی‌شناسند. زنان پیامبران شیطانند. اگرنه که خدا توی صدوبیست‌وچهارهزار پیامبرش، یکی را نمی‌توانست از زنان مبعوث کند؟! زنانند که از زبان شیطان سر در میاورند؛ سخن می‌گویند و می‌شنوند. زبان مادری زن، زبان شیطان است انگار. و چه کسی است که نداند شیطان، قهرمان بلامنازع معرکه‌ی لذت است: لذت سرکشی، لذت خودخواهی، لذت فریب‌کاری، لذت انتقام، لذت بخشش، لذت آزادی‌خواهی، لذت کام‌جویی، اصلن لذت ترک لذت. کی جز شیطان، بندگی سربه‌راه در بزروی طوع و خاکساری را رها می‌کند و در برابر نفرین و آوارگی ابدی، حاضر به معامله‌ی ذره‌ای از غرورش نمی‌شود؟

و زنی که بیش از همه لذت را می‌فهمد، بیش از همه درد را فهمیده است. لذت، همزاد درد است و زن، همزاد این دو. چه ناشنواییم اگر در قهقهه‌های مستانه‌ی زنی که بیش از همه به ما سرخوشی می‌بخشد، صدای خرد شدن استخوان‌هایش را نشنویم. چه ساده‌ایم اگر در شقیقه‌های صورت برافروخته از خنده و شادکامی‌اش، رگ‌هایی را که رنج در آن‌ها جاری‌ست نبینیم. اوج لذت، گنجی است که در حضیض درد پنهانش کرده‌اند. جایی که جز زنان را بدان راه نیست: چه کسی جز زن، درد و لذت توامان زایش را تجربه کرده است؟! زنان(و تنها زنان)اند که از درد، لذت می‌سازند. زیباترین صداهای جهان، تصنیف‌های غم‌انگیز زنانی است با دل‌‌هایی شکسته.

گمانم باید پیامبرانی از جنس زنان پیدا کرد؛ زنان لذت‌بخشِ لذت‌شناس‌ِ لذت‌جو. گمانم باید چندی هم آیات زنانه را به خاطر سپرد و زمزمه کرد؛ آیات اول تا هفتم سوره‌ی لذت. با صدای سوپرانوی زیباترین رسولان جهان؛ گیرم که فرستادگان ابلیس

پوریا عالمی

به خاطر خودت می‌گویم
که سردت نشود
که دلت نلرزد
که ترس برت ندارد
که دستت خالی نماند
به خاطر خودت می‌گویم دوستم داشته باش
که در سالن انتظار بلیط سینما را صدبار نخوانی که سرت را گرم کرده باشی.
که در اتوبوس راحت بخوابی و نترسی ایستگاه را جا بمانی.
که اس ام اس ساده "رسیدم، بخواب"، دلت را خوش کند.
که در مهمانی کسی ناگهان پشت گردنت را ببوسد.
که بتوانی راحت شعر سیدعلی صالحی را کنار دفترت بنویسی.
که ترست بریزد و تو هم شعر بنویسی.
که ترست بریزد و در کوچه برقصی.
که عصر جمعه دستت برود به من زنگ بزنی.
به خاطر خودت می‌گویم
دوستم داشته باش

که ادبیات بی استفاده نماند...




آرایش کردن با جان و روح زن ایرانی آمیخته است. به زبان ساده یعنی من تا بقالی سر کوچه هم که می روم، باید دست کم یک ماتیک الکی بمالم و گرنه راستش را بخواهید فکر می کنم عالم و آدم دارند نگاهم می کنند که چرا این جوری ام! بخش غریزی خودنمایی زنانه ما -در جامعه ما- فقط در قاب صورت مجال ظهور دارد. به هر حال قصدم واکاوی بحث خودآرایی زن ایرانی نیست الان. خواستم بگویم صورت واقعی من این است همین عکس پایین. وقتی عکس های پروفایلم را ورق می زدم دیدم اووووووووه چقدر عکس رنگ و لعاب دار. چقدر ژست. چقدر لبخند رو به دوربین. چقدر رنگ رنگ رنگ. این صورت حقیقی من است وقتی از خواب بیدار می شوم. بی رنگ بی رنگ. و به قول دوستی خامِ خام. همین الان که دارم این عکس را می گذارم مرددم. چه سخت است جسارت های خنده دار ما! جسارت گذاشتن یک عکس بدون خط چشم و ماتیک و.... خوش به حالشان دختران فرانسوی که سر صبح توی مترو، نگاهشان به دور دست پشت پنجره خیره بود. هیچ گاه آن صورت های بیرنگ و لبهای سفید را از یاد نخواهم برد در قطار شهری پاریس. ساعت هشت صبح. چهره هایی که برایشان مهم نبود یک زن ایرانی با ماتیک سرخابی براق دارد با بیزاری و تمسخر به صورت خواب آلود بیرنگشان نگاه می کند. وای چه سخت است جسارت نمایش عکس بیرنگ در فیس بوک! جسارتی خرکی!

نوشته شهلا زرلکی