و هنوز
انگشتانمان را
روی گوشه گوشه ی نقشه ی شهر گرفته ایم
خون خیلی از خیابان ها
بند نیامده است
روزبه سوهانی
۳۰روز با من٬ در آپارتمان من، در اتاق خواب من٬ در آشپزخانه ی من، در وان سفید من ٬کنار تلویزیون همیشه خاموش من بمان تا معنای واقعی زندگی را با شکل و نمودار برایت بکشم تا بفهمی که در این سال ها چیزی که می کردی زندگی نبود.
۳۰ روز با من باش، صبح، ظهر٬ شب٬ نصفه شب… با من لیسی به بستنی قیفی ات بزن و کارهای همیشه مهم ات را فراموش کن… زیر باران با من برقص و با جمله ی نفرت انگیز “الان سرما می خوریم” حالم را نگیر… ۳۰ روز با من شاد باش و استرس هایت را قورت بده… موبایل لعنتی ات را خاموش ک...ن، ساعت مچی مزاحمت را بنداز توی سینک ظرفشویی… بی خیال کار٬ بی خیال دیگران، بی خیال زمان و عقربه ی ثانیه شمار.
۳۰روز برای زندگی کردن کافی ست. نه کمتر و نه بیشتر٬ با من دیوانگی کن و بعد از آن…
خداحافظ….
(نوامبر شیرین- پت اوکانر-
همه ما در قبال این جامعه متنفر که بین تکثر آجرهایش نفرت گذاشته ایم مسوولیم. هر بار که یک آجر از بالای این دیوار کج می افتد سر "ما" بودن ما و "انسان" بودنمان میشکند. با اینهمه باز پای این دیوار نفرت بیشتر تولید میکنیم، که مبادا بین آجرها خالی بماند. حالا یک آجر دیگر روی سر ما افتاده. به بهانه صفحه بچه پولدارهای تهران. باز سنگرها برپا شدند و از یک سو متن های پر از نفرت و کینه به سوی بچه پولدارها و از سوی دیگر پیزوری غرغرو خطاب شدن نگارندگان این متن ها از طرف بچه پولدارها. برخلا...ف تصور ما در این شلیک دوسویه ی نفرت، ما هیچ برتری ای نداریم. چرا که اگر واقعا برتری ما به فکر و قدرت تحلیل ماست متاسفانه باید بگویم بسیاری از متفکران فیسبوکی در این قضیه هم با استفاده از مفاهیم نظری و اصطلاحات پرطمطراق فقط تظاهری به تفکر و تحلیل داشتند و در عمل تنها کینه نگاری کردند.
اینهمه متنفر بودن به ما اجازه فکر و تحلیل این پدیده را نمی دهد. اگر واقعا دل ما با دیدن شکاف طبقاتی برای کودکی که بین زباله ها دنبال روزی اش میگردد میسوزد باید جامعه را به سمت عقلانیتی سوق دهیم که فقرزداست. اگر قرار بود تنفر قفلی را باز کند تا امروز هزار بار کرده بود. واقعیت تلخ آن است که تنفر همیشه قایق شکسته ای بوده که نالایق ترین های این کشور روی آن پریده اند و سواران خشمگین و بی فکر آن را به هرسو که خواسته اند کشیده اند.
چیزهایی هست که ما دوستشان نداریم. مثل تقلای روح فرسای جمعی از آدمها برای نمایش انتساب به یک طبقه تن آسا. فخرفروشی به تهی بودن از تمام آنچه جامعه از شعارهایش اشباع شده. کندن خود از دیگران به هر حیله! ستاره شدن به هر دستاویز! ما دوستشان نداریم ولی باید یاد بگیریم متنفر نشویم، فکر کنیم، بفهمیم و بعد اگر دستمان میرسید به سهم خودمان کاری کنیم
2001
نامه ی دهم
آلی جان
قربانت. سخت است در سی و دو-سه سالگی کم کم بگویی خب چیزی که نمی شود و کسی که نمی آید را فراموش کن و باقی این نفس را بگذار سر چیزهای دیگر اما هیچ کدام از چیزهای دیگر نمی تواند خلوت وسیع وجود تو را پر کند. هر چقدر بیشتر آن چیزهای دیگر را پیش می کشی خلوت بیشتر می شود. ناگزیر خنده، ناگزیر خنده را انتخاب می کنی. خنده مقاومت است. خنده اینجا سیاست می شود و سیاسی می شود. تو می خندی با تمام وجود که خنده مسری است و می دانی بیشینه ی آدمها آن خلوت وسیع غم انگیز را دارند. خنده خلوت را چه کار می کند اما نمی دانی؟ کمی بی اثر شاید. مسکن. استراتژی ایرانی در برخورد با همه چیز:رفع موقتی.
می دانی آلی دقیقن همین جا می خواهم حرف را عوض کنم و بنویسم از غنچه قوامی چیزی شنیده ای؟ از احمد بیگدلی چی؟ راستش اسکاتلند هم دارد از انگلیس جدا می شود. کلی کشور هم برای گاییدن داعش بسیج شده اند اما آن همه سر را چطور می شود شمرد که از تن جدا شدند؟ داعش فقط یک کار بزرگ کرد چند اسم - اسم چند تکه خاک -را برای همیشه در سرم حک کرد: شنگال و کوبانی...
شاید عجیب باشد این حرف اما اگر هزار سال دیگر هم حرف از نام بردن چند شهر جهان باشد من این دو اسم را به خاطر می آورم بدون فکر کردن. بدون عذاب یادآوری. عذاب یادآوری این است که مثلن ببینی دوستان خیلی راحت ده کتاب لیست می کنند که اینها اهم و اوهوم زندگی ما بوده اند و بعد سر تو قفل کند کدام کتاب؟ کدام کتاب؟ بعد آنقدر تکرار شود این سوال که ترس برت دارد مبادا من هیچ کتابی نخوانده ام. سرت خلوت شود. خلوت را نگاه کنی و بپرسی مبادا من هیچ وقت عاشق نبوده ام.
بعد که بخواهی برگردی به زمین بگویی به بودن این شهرها که یقین دارم. این خاکها هستند.همدان هست.کبودراهنگ هست.کوبانی هست...
۹۳/۶/۲۷
روزی کسی می آید
و ما را آنچنان امن و ایمن در آغوشش خواهد فشرد
که تمام پاره های دل تکه تکه مان بر هم جفت خواهد شد ...
و این بار این چینی بند زده شده بر تمام قوانین مضحک و رنگ و رو رفته دنیا پورخندی بلند خواهد زد...
زیرا که از روز نخستش نیز زیباتر شده است..
نه جانم؛ تن و تخت تو را گرفتار نمیکند. کار کارِ شیربلالِ کنار پارک است در آن شب اردیبهشت. آن شیرکاکائوی داغ زیر باران جلجلِ میانهی پاییز. یا آن چند ثانیه سکوت که بینتان رفت وقتِ پایین آمدن از پلهی پنجم ساعی. که صدای جاریِ آب دلهاتان را برد با خودش، جابهجا بهتان برشان گرداند. عشق هزار جور تله دارد که تو را پابند کند. کار میگذاردش در دل جاها، چیزها. که مثل رمزتازهای دنیای جادوگری هری پاتر، هزار سال هم بگذرد، به یک اشاره، به یک لمس، تو را پرتاب کند به یک، پنج، ده، هزار سال پیش. اگر میخواهید دل بکنید و فراموش کنید، فراموش نکنید که جاها و چیزها روزگار دلدادگیتان را فراموش نکردهاند.
.حسین وحدانی
آدمها
عطرشان را با خودشان می آورند ،
جا می گذارند
و می روند !
آدمها
یک روز می آیند و روز دیگر می روند
ولی ...
در خوابهایمان می مانند !
آدمها
یک روز می آیند و روز دیگر می روند
ولی ...
دیروز را با خود نمی برند !
آدمها
می آیند
خاطرههایشان را جا می گذارند
و می روند !
آدمها
روزی می آیند ،
تمام برگهای تقویم ، بهار می شود ...
روزی می روند
و چهار فصل پاییز را
با خود نمی برند !
آدمها
وقتی می آیند
موسیقی شان را هم با خودشان می آورند ...
ولی وقتی می روند
با خود نمی برند !
آدمها
می آیند
و می روند ،
ولی
در دلتنگی هایمان ...
شعرهایمان ...
رویاهای خیس شبانهمان ... می مانند !
جا نگذارید !
هر چه را که روزی می آورید را با خودتان ببرید !
وقتی که می روید
دیگر
به خواب و خاطرهی آدم برنگردید ...
هرتا مولر | کافه کتاب
حدس مى زنم که خواهى گریخت
التماس نمى کنم
از پى ات نمى دوم
اما صدایت را در من جا بگذار!
مى دانم که از من دل مى کنى...
راهت را نمى بندم
اما عطر موهایت را در من جا بگذار!
مى دانم که از من جدا خواهى شد
خیلى ویران نمى شوم
از پا نمى افتم
اما رنگت را در من جا بگذار!
احساس مى کنم تباه خواهى شد
و من خیلى غمگین مى شوم
اما گرمایت را در من جا بگذار
فرقش را با حالا مى دانم
که فراموشم خواهى کرد
و من
اقیانوسى خواهم شد سیاه و غم انگیز
اما طعم بودنت را در من جا بگذار
هر طور شده خواهى رفت
و من حق ندارم که تو را نگه دارم
اما خودت را در من جا بگذار.
- عزیز نسین
ترجمه: رسول یونان
آدمیم که با هر شرایطی هیچ وقت دوست ندارم کارم به اما و اگر بکشه، تا جایی که جون دارم و مغزم کار میکنه روی هدفم برنامه میریزم! و شکست هامو هم حتی شیرین فرض می کنم به خصوص وقتی دیدم یه جای کار خودم لنگیده و ندیده بودم!
اما وقتی کار به سکه بکشه، اگه کار به پنالتی بکشه، اگه کار جایی باشه که هیچ ارتباطی به برنامه ریزی و تلاشت نداشته باشه، حیطه اختیارت روش صفر باشه...
واقعاً اگر توی دلت نتونی دعا کنی، اگه حتی به یه چیز فرضاً دروغی پناه نبری چطور می خوای اون لحظات امید رو توی دلت زن...ده نگه داری؟
ما فارغ از هر فلسفه و علمی، فارغ از هر منطقی، لحظه های زیادی هست که هیچ چیزی در اختیار ما نیست و دستمون از همه چی کوتاهه...
لحظه هایی که یه جایی برای آویزون شدن می خوایم تا نیوفتیم، لحظه هایی که مستأصل شدیم! لحظه هایی که دنبال چیزی به اسم امید می گردیم...
من برای زندگی کردن نیاز ندارم تمام رازهای دنیا رو بدونم یا تمام نظریات راسل و هاوکینگ و ابوعلی سینا و سقراط و شریعتی رو بخوونم، اما برای زندگی کردن نیاز دارم دست کم فکر کنم حتی جایی که هیچ چیزی در اختیارم نیس یه طنابی برای نیوفتادن هست...
من امید محور زندگی می کنم، چون عادت کردم بهش
پسرک یازده سالش است. در بیروت به دنیا آمده و در پاریس بزرگ شده. شاید در مجموع کمتر از شش ماه در ایران به سر برده و آخرین بار وقتی فقط پنج سال داشت در ایران بود. تلاش من و مادرش در این سالها برای علاقمند کردنش به ایران کاملا بیفایده بود. ذهنش نمیتوانست بین حکومت ایران و مردم عادی تفاوت قائل شود. معادلهی ذهنیاش ساده است: ایران جاییست که تمام خانوادهاش در آن زندگی میکنند و مجبور به رعایت قوانینی عجیب و غریب هستند. یکی از این قوانین عجیب و غیر قابل فهم این است که او نمی...تواند خانوادهاش را ببیند.
با شروع جام جهانی اما، همه چیز دگرگون شد. بعد از باخت به آرژانتین به تلخی گریه کرد و وقتی این امید وجود داشت که ایران به عنوان تیم دوم گروه صعود کرده و در مرحله بعد با فرانسه بازی کند، با حرارت به دوستانش میگفت که قطعا در آن بازی هوادار تیم کشورش است.
حالا نه تنها خودش، که سه نفر از دوستان اسپانیایی، کروات و فرانسویاش هم به ایران علاقمند شدند و هر روز سوالاتی در مورد ایران میپرسند. میخواهد دوستانش را به صرف غذای ایرانی دعوت کند. اخبار مربوط به ایران، فوتبالش و رضا قوچاننژاد (بازیکن مورد علاقهاش) را با دقت دنبال میکند. هر روز که در راه مدرسه هستیم، از من در مورد ایران، گذشته و آیندهاش، خانوادهاش و ریشههایش سوال میکند و پاسخها را با دوستانش به اشتراک میگذارد. میگوید از بس در مورد ایران حرف زده که آلبرت کروات به خانوادهاش اصرار کرده که یک تابستان را به ایران سفر کنند.
معجزهی فوتبال غیر از این است؟
قلمفرسایی بیفایدهست. مهاجر نامرئیست. مهاجر تعریف ندارد. مهاجر گوشتِ قربانیست. بلند و کوتاه، سیاه و سفید، تحصیلکرده و بیسواد، دیده نمیشود حتی اگر دیده شود. چیزی بینِ واقعیت و خیال است، سایهاش اما همه جا هست، سنگین و غمآلود. از کشوری به کشورِ دیگر گریخته است و رازِ بقا را میداند. مهاجر، در بهترین حالت، تجسمِ عینیِ منتظر ماندن است. و نه انتظار، منتظر ماندن. در ماندنِ مهاجر تعارضِ شگرفیست، زیرا مهاجر نمیماند، از جایِ ماندن رفته است، رفتنی بوده، اما با این حال سایها...ش ساکنِ همهی کشورهاست. وقتی از مهاجری در اروپا حرف میزنند، انگار مهاجرانِ همهی دنیا را میگویند، انگار ما را میگویند. و وقتی مهاجری غرق میشود، کسی درونِ ما عزادار میشود. زیرا که ما سایههایِ ساکنِ جهانیم، زیرا سایههایِ ما بر همهی مرزها و شهرها و کشورها افتادهاست، ما افغانِ ساکنِ ایرانیم، بیآنکه باشیم هستیم. و چه اهمیتی دارد قلمفرساییِ من؟ و اینکه هر طور مینویسم این نوشته موسیقی ندارد، چون مهاجر غرق میشود و زیرِ آب صدا به صدا نمیرسد. و وقتی مهاجری غرق میشود کسی درونِ ما میگرید، چون مهاجری هنوز مهاجرت نکرده است، ما سایهای را باختهایم، و نانمانِ به حسِّ دریوزگیِ غریبی آلوده شدهاست، ما توانستهایم، آنها نتوانستند. مهاجر گونهی جدیدی از آدمیزاد است. جهان را با مرگش تسخیر خواهد کرد، در حالیکه غرق میشود و حبابِ سرگردانی که به این کرهی خاکی میماند کنارِ انگشتش میترکد.
شاگرد جان هفته ی پیش در کنکور زبان شرکت کرده است. می گویدم که هی تست زده است هی کلمه ی آشنا دیده است هی یادم کرده است. خوشحال می شوم که در آستانه ی سی سالگی چیزکی هست که دلخوشی اش روز آدم را بسازد...برای ما که همیشه دستهامان خالی است و فکر بی ثمری، خوراک غالبمان!
منتظر الهام نباشید ...کار بیهوده ایست ...الهام یعنی هرروز طبق برنامه گوشه ای پیدا کردن ونشستن به کار...اصل کارکردن است ونشستن وتن دادن به زحمت بی دریغ .وگرنه همه ما در ذهن پرچم ها هوا می کنیم وهوراها می شنویم ...البته کار ساده ای نیست سوال ها برسر ما باریدن می گیرد وقتی شروع می کنیم ...برای کی ؟کجا منتشر کنم ؟ چه فایده ای دارد ...اما این سوال هاازجانب شیطان می آید حتی حکومتی که مدعیی خدا باوریست هم نمی تواند یک نویسنده سرتق را به بیکاره ای تبدیل کند ...شیطان چرا...تنبلی چرا....درپاسخ همه این سوال های شیطانی میتوانید پوزخند بزنید و بگوئید برای دل خودم می نویسم. برای دل خودم می سازم. برای دل خودم کار می کنم .....برای دل خودم میکارم برای دلک خودم....نوشتن هم مثل عاشقی می ماند ...ادم های سرتق برای دل خودشان عاشق می شوند ...هوراشیو...هوراشیو گونزالس!!!!1
هوراشیو ...هوراشیو گونزالس!!!!!!!!
آدم طول های طویل، ادامه های بلند، عمق های بسیط...آدم دائم باز کردن حساب. هزینه کردن! رفتن و افتادن و ماندن در میانی ترین دایره های مرکز ثقل! و سطح، بزرگترین کابوس است!عمرهای کوتاه و تصادفهای بی سرانجام هم...باید همیشه چیزی باشد که بتوان با آن مسیرها را کش داد و ادامه ها را به هم وصل کرد حتی اگر نه از راه های قبل، نه مثل گذشته نه از یک جنس! حتی در میانه ی بازاری شلوغ که عابری لبخند یا سلامش را بی هدف رها کرده است باید دوید و روی هوا خنده اش را قاپید و رساند به دست صاحبش! اگر نبود لااقل توی قاب حافظه ثبتش کرد... رابطه ها، زیباترین اتفاقهای جهانند نمی شود رهاشان کرد روی سطح سیال روزمرگی! نمی شود ساده از کنارشان گذشت...
انبوهی انسان معلق روی آب..!
برتولت برشت که خود قربانی ِ تبعید بود و عمرش را در سرگردانی گذراند میگوید: (نقل به مضمون)
به کجا میگریزی؟
نه اینجا جای ِ تو خالی خواهد بود نا آنجا کسی به استقبال تو میآید.
.....
پناهجویان آفریقایی/سوری
خدا میداند کجا !
دارم ازخودم می ترسم ! احساس می کنم زنی درمیانه این غوغا درمن شکل گرفته که منطقی است ! سال ها پیش درجواب دوستی که می گفت منطقی باش گفتم : منطقم رفته تو منطقه جاکش ها ، جاکشی یاد بگیره ....اما این روزها از خودم واهمه دارم از این که دخترک سرتق وسر به هوا دارد بای بای کنان می رود ....همه این حس ا ز" دربزرگراه گم می شوی " شروع شده ...من چه جور با این زن عبوس والدنگ کنار بیایم؟ تمام این سال ها با زندگی بازی می کرده ام ...باهمه چی بازی ....باخودم با سرنوشتم با ...اه صدای دوره گرد... پیر ...پنجره را باز میکنم ...یعنی هنوز دارد زرشک و منطق را باهم می فروشد ...زرشک وآزادی ....
امروز به تحقیق درباره " دربزرگراه گم می شوی گذشت >" گاهی خست به خرج می دهد وحرف نمی زند ...ازمن می ترسد ازهمان دخترک سر به هوای سرتق ...
گونزالس می گوید عجب تش بادی ....
درست میگوید تش باد های صحرای نودا دوروز است تمام کاکتوس ها را سوزانده اند ...کسی چه می داند پرنده ای که برای من می خواند از ترس این تش باد کجا گریخته
https://www.facebook.com/photo.php?v=10152405127549361
عالی از نظر میزان دقت و زیبایی و فرق کار ایرانی و خارجی
بعضی ها خیال می کنند
دوست داشتن
ساده است
خیال می کنند
باید همه چیز خوب باشد...
تا بتوانند کسی را عاشقانه دوست داشته باشند
اما
من می گویم
دوست داشتن درست از زمانی شروع می شود
که بی حوصله می شود
که بهانه می گیرد
که یادش می رود بگوید
دلتنگ است
یادش می رود
با شیطنت بگوید
دوستت دارم
دوست داشتن از زمانی شروع می شود
که خنده هایتان بغض شود
بغض هایتان آغوش بخواهد
و ببینید آغوشش کمرنگ است
اگر در روزهایِ ابری و طوفانی
دوستش داشتی
شاهکار کرده ای
.
ما عادت کرده ایم همه چیز را
حاضر و آماده بخواهیم
همه چیز آنطور که می خواهیم پیش برود
و ادعا هم داریم که
دوست داریم
که عاشقیم
و این درست ترین
اشتباهِ ممکن
است.
"عادل دانتیسم
آدم های کمی هستند که می دانند ،
تنهایی ِ یک نفر!!!!
.
.
....
.
.
.
.
.
.
حرمت دارد .
همین طور بی هوا سرشان را پایین نمی اندازند
و بپرند وسط تنهایی آن فرد..!
چون خوب می دانند که اگر آمدند ،
باید بمانند ؛
تا آخرش باید بمانند ؛
آنقدر که دیگر تنهایی وجود نداشته باشد .
و گرنه مسافرها همیشه موقع خداحافظی ،
تنهایی را هزار برابر می کنند...!
داستان آخرین مواجهه شبلی و منصور حلاج را همه میدانیم، هرچند به یک معنا انگار نمیدانیم، نمیدانیم از این بابت که این روایت، روایت هر روزه زندگی ماست. چه در سطح بر خوردهای اساسا شخصیمان چه در سطح اتفاقات اجتماعی. در ماجرای شبلی و حلاج ، آنها که نمی دانستند به حلاج سنگ انداختند و شبلی (که میدانست) برای موافقت نه سنگ که گِل انداخت. تفاوت شبلی های روزگار ما این است که برای موافقت نه گل، نه حتی سنگ که پاره های آجر پرتاب میکنند. مثال هایش زیاد است، اینکه مثلا کسی اهل کتاب خواندن با...شد و استدلال کند کتاب خواندن به هیچ درد نمی خورد، اینکه کسی در هوای فرهنگ نفس کشیده باشد و چوب لای چرخ اهل فرهنگ بگذارد. باور کنید هیچ چیز از این سخت تر نیست که از کسی که میداند زندگی بدون فرهنگ، تنزل به سطح غریزه است بشنوی مگر اهل فرهنگ چه گلی بر سر جهان زده اند؟ یا ببینی روشنفکری زیر آب روشنفکری را میزند. اینکه در زندگی خصوصی با اهل فرهنگ آبمان به یک جو نرود دلیل نمیشود کلیت یک جریان تاثیر گذار را زیر سوال ببریم. ما به واسطه حضور همین انسان هایی که فکر کرده اند و نوشته اند قدم به قدم به اینجا رسیده ایم. گیرم که این آدم ها در زندگی شخصیشان آدم های نچسب و بداخلاقی بوده باشند.
تکرار روایت شبلی در زندگی ما به همین ها محدود نمیشود،
آنجا که مثلا همه میدانیم تیم ملی فوتبالمان چه مصیبت ها داشته است برای صعود به جام جهانی و باز شبلی وار برای موافقت گِلی هم ما بیاندازیم، آنجا که می دانیم مبارز سیاسیمان با چه دستگاه مخوفی رو به روست و باز شبلی وار برای موافقت او را هم سنگی یا گلی بیاندازیم و قس علی هذا...
« پس هر کسی سنگی میانداختند.
شبلی موافقت را گلی انداخت.
حسین منصور آهی کرد.
گفتند: از این همه سنگ هیچ آه نکردی، از گلی آه کردن چه معنی است؟
گفت: از آن که آنها نمیدانند معذورند. از او سختم میآید که او میداند که نمیباید انداخت»
یهوقتی نوشته بودم که دلم بغل فوتبالیستی میخواد. از اون بغلها که میدوئی و میدوئی و میدوئی و محکم و سفت بغل میگیری طرفت رو. نه از این بغلهای الکی و شُلکی و خدافظکی و غمکی و اشکگی.
بعد دیشب یادم افتاد که تو هنوزم اهل بغل فوتبالیستی هستی بچهجان.
یه وقتایی به من میگی که بشینم زمین، دستامو تسلیم، چلیپا وا کنم، خودت میری تا دورترین جای ممکن واسه دورخیز کردن، میگی چشماتو ببند و بعد میدوئی طرفم.
حالا، امشب که پنجساله شدی - و من عینهو این عکسه که لحظهی اولین مواجههی م...ن و توئه، بیست و پنجم تیر هشتاد و هفت، قد همون روز از تو ذوقزده و شگفتزده و خیلی چیزای خوب زدهم هنوز- بذار واست اعتراف کنم که هربار که میگی چشماتو ببند و به دو میای طرفم، من چشمام بستهی بسته نیست. اون لحظه هم که قد یه نفس نزدیکم میشی، دستامو میارم جلو، تن کوچیکتو نگه میدارم که ضرب برخورد رو بگیرم.
میترسم آخه... میترسم بیفتی، میترسم به جایی بخوری، میترسم وقت بغل کردن دردت بیاد... حتی شاید... دردم بیاد.
آره «واو به جای ذال» نازنینم، میترسم.
اما مهم نیست، مهم اینه که توی کلهخر عزیز مث فرفره میدوئی، میندازی خودتو بغلم، و بعد که من مثلن از بغل کردن تو ولوی زمین میشم، میخندی.
مهم اینه که تو هنوز نمیترسی.
تولدت مبارک.
دیروز آخرهای بازی بود. همه که اولش جلوی تلویزیون نشسته بودیم، از نا امیدی کشیده بودیم گوشه و کنار و یه نگاهمون به تلویزیون بود و یه نگاهمون به گوشیهای موبایل. این وسط تنها بابا با پیرهن مشکیِ تنش، با شوق و علاقه همچنان نگاه میکرد و تشویق. میدونستم غمگینه به طور کلی. یه نگاهی به ما کرد و گفت "امید داشته باشید! هنوز یه ربع میدونه، توکل به خدا! هنوز که نباختیم، ایشالا گل میزنیم"! و با شوق و تشویق به تماشای بازی ادامه داد. این همون روحیهای ه که ماها نداریم؛ همون روحیهای که... حتی اگه تهش باخت باشه، بشه باهاش حفظِ امید کرد. شاید برای همینه همه ما خمودهایم. خیلی راحت نا امید میشیم، خیلی راحت صفحه علیرضا حقیقی و باقی بازیکنا رو پر از بار منفی میکنیم. خیلی راحت استتوسهامون متمایل میشه به همون رویهای که این روزها هممون پیدا کردیم؛ کنار کشیدن، روحیه باخت، بیادبی، و بعدش جملههای همیشگی: بازم نشد! نمیشه هیچوخ! الکی امیدوارم بودیم و ... . شاید اون چیزی که ما از دستش دادیم، برد ایران توی هیچکدوم از این سالها نبوده، اونچیز واژههایی مثل "ایمان"، "امید"، "شکستناپذیری"، "توکل" و نگاه مثبت تا آخرین لحظه است؛ حتی اگه برنده نباشیم. بعد از بازی، بابا یه لبخندی زد و گفت "بریم شام بخوریم، مهم اینه تلاششون رو کردن".
با کسی همراه و همسفر شوید که از پذیرفتنِ اینکه دلش برای شما تنگ شده واهمه ای نداشته باشد. کسی که با اینکه می داند کامل نیستید اما طوری با شما رفتار میکند که گویی نقصی ندارید. کسی که از دست دادن شما را نتواند تصور کند. کسی که تمام قلبش را به شما می بخشد. کسی که به شما بگوید دوستتان دارد و ثابتش کند. و در نهایت کسی را پیدا کنید که وقتی صبح با شما بیدار می شود هیچ اهمیتی به چروکهای روی صورت و سپیدی مویتان ندهد و دوباره و دوباره عاشقتان گردد
این آدم دیگه یک کَس نیست این میشه همه کَسِ آدم
ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻫﺮ ﺁﺩﻣﯽ، ﯾﮏ ﻧﻔﺮ ﭘﯿﺪﺍ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ﮐﻪ
ﺑﯽ ﻣﻘﺪﻣﻪ ﺁﻣﺪﻩ.. ﻣﺪﺗﯽ ﻣﺎﻧﺪﻩ؛ ﻗﺪﻣﯽ ﺯﺩﻩ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺍﻣﺎ ﺑﯽ
ﻫﻮﺍ ﻏﯿﺐ ﺵ ﺯﺩﻩ ﻭ ﺭﻓﺘﻪ ..
ﺁﻣﺪﻥ ﻭ ﻣﺎﻧﺪﻥ ﻭ ﺭﻓﺘﻦ ِ ﺁﺩﻡ ﻫﺎ ﻣﻬﻢ ﻧﯿﺴﺖ ..
ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﭘﺎﯾﺎﻥ ِ ﺭﺍﺑﻄﻪ، ﺭﻭﺯﯼ ﺭﻭﺯﮔﺎﺭﯼ.. ﺩﺭ ﺟﻤﻌﯽ...
ﺣﺮﻓﯽ ﺍﺯ ﺗﻮ ﺑﻪ ﻣﯿﺎﻥ ﺑﯿﺎﯾﺪ، ﺁﻥ ﺷﺨﺺ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺗﻮﺻﯿﻒ ﺍﺕ
ﻣﯽ ﮐﻨﺪ ﻣﻬﻢ ﺍﺳﺖ.. ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﮔﺬﺷﺖ ِ ﭼﻨﺪ ﺳﺎﻝ،
ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﺪﻥ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﺗﺎﻥ ﺑﻪ ﻫﻢ، ﭼﻪ ﺫﻫﻨﯿﺘﯽ ﺍﺯ ﻫﻢ
ﺩﺍﺭﯾﺪ، ﻣﻬﻢ ﺍﺳﺖ.. ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺁﻥ ﺫﻫﻨﯿﺖ ﻣﺜﺒﺖ ﺍﺳﺖ ﯾﺎ
ﻣﻨﻔﯽ .. ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺗﻮ ﺭﺍ ﭼﻄﻮﺭ ﺁﺩﻣﯽ ﺷﻨﺎﺧﺘﻪ، ﻣﻬﻢ ﺍﺳﺖ ..
ﺑﻪ ﻋﻨﻮﺍﻥ ﯾﮏ ﺁﺩﻡ ِ ﺧﻮﺏ ﺍﺯ ﺗﻮ ﯾﺎﺩ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ ﯾﺎ ﺑﺪ؟
ﻣﯽﮔﻮﯾﺪ ﺑﭽﻪ ﺍﯼ ﻭ ﺭﻓﺘﺎﺭﻫﺎﯼ ﮐﻮﺩﮐﺎﻧﻪ ﺩﺍﺭﯼ، ﯾﺎ ﻧﻪ، ﻣﻨﻄﻘﯽﻫﺴﺘﯽ ﻭ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ﺭﻭﯼ ﺩﻭﺳﺘﯽ ﺍﺕ ﺣﺴﺎﺏ ﮐﺮﺩ؟
ﻣﯽﮔﻮﯾﺪ ﺩﻭﺳﺖ ِ ﺧﻮﺑﯽ ﺑﻮﺩﯼ ﺑﺮﺍﯾﺶ ﯾﺎ ﻣﻬﻢ ﺗﺮﯾﻦ ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ ِﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﺵ
ﺧﺎﻃﺮﺍﺕ ِ ﺧﻮﺑﯽ ﺍﺯ ﺗﻮ ﺩﺍﺭﺩ ﯾﺎ ﻧﻪ،
ﺑﺮﻋﮑﺲ ..ﺑﺪﺗﺮﯾﻦ ﺭﻭﺯﻫﺎﯼ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﺵ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺗﻮ ﺗﺠﺮﺑﻪ
ﮐﺮﺩﻩ؟
ﺑﻪ ﮔﻤﺎﻧﻢ ﺫﻫﻨﯿﺘﯽ ﮐﻪ ﺁﺩﻡ ﻫﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻢ ﺑﻪ ﯾﺎﺩﮔﺎﺭ ﻣﯽ
ﮔﺬﺭﺍﻧﺪ ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺍﻫﻤﯿﺖ ﺩﺍﺭﺩ
آنان که آزادی را فدای امنیت می کنند،
نه شایستگی آزادی را دارند و نه لیاقت امنیت را....
بنجامین فرانکلین
میروید تمام موم و عسل کندو رو از بیخ میتراشید. هفته بعد برمیگردید و کندو رو وارسی میکنید. همه چیز مثل اولش بازسازی شده. عمر زنبور عسل هم دو هفتهست. اصل داستان در همین بازسازی جمعیست.
علیرضا حقیقی دروازه بان تیم ملی این پست رو توی فیسبوکش منتشر کرده:
الان اینجا 4 صبح ، از بَسکی کامنت های فحش خوندم هنوز خوابم نبرده !
واسه همین موضوع دیگه تصمیم گرفتم فیسبوک نیام و
این پیج رو به یکی از هوادارانم ( دوست صمیمی ) خواهم داد و...
از این به بعد به جزء یک پروفایل شخصی هیچ پیجی در فیسبوک ندارم ...
مرسی از فحش هایی که به پدر مادر بی گناهم دادین .
در طی ده سال وبلاگ نویسی یک تفاوت بارز بین خوانندگانم دیده ام
زنان محتاط هستند ، از کلمات فکر شده ای استفاده می کنند و محدوده گسترده ای را برای من باز می کنند که جوابهای مختلفی می توانم به درخواست هایشان بدهم ، فاصله مناسبی بین گفتگو ها قرار می دهند و طنز اندک اما دلپذیری دارند، شرایط را درک می کنند و برای پاسخ های منفی ام ، احترام قایلند
آقایان، با طنز آغاز می کنند و همان ابتدای کار از کلمات نادرستی انتخاب می کنند که طنزشان را برخورنده و یا گزنده می کند، به سرعت خودمانی می... شوند و گفتگو را با پرسش های مداوم آغاز کرده و ادامه می دهند، به طوری که تحت فشار قرار می گیرم و بعد با بمبارانی از ایمیل و پیغام روبرو می شوم ، بسرعت آزرده می شوند و گاه بی ادب و سرانجام بلاک می شوند
شکست یه خوبی داره. «مگسان گرد شیرینی» خودشون رو نشون میدن. نقنقوهای همیشه طلبکار... شریک شادی و متواری غم... اصحاب «سگ زرد برادر شغال».
چند تا جمله فقط میمونه خطاب به یوزپلنگهای تیم ملی:
«بابت این چند روز فراموشی و مستی و شادی، برای امیدهای کوچیکی که ساختید و چیزای خوبی که یادمون آوردید و یادمون رفته بود، دمتون گرم. شکست هم فدای سرتون. ما کودتاش رو هم گذروندیم و اینکارهایم و شکست بلدیم. ککمون از این شکستها نمیگزه...دمتون گرم»
اگه اجازه داشته باشم میخوام کت و شلوار «پابلیک»م رو دربیارم و ضمن تشکر از کیروش، انگشت وسط دست راستش رو تقدیم کنم به همه دلالان و مربیان کوتوله فوتبال فارسی که از فردا با وقاحت زمینه رو برای نشستن یه کوتوله روی نیمکت تیم ملی آماده میکنند.
آن لحظه که کتش را از تن درآورد و آستین هایش را بالا زد و ۹۰ دقیقه ایستاد زیر باران و تمام قد خیس شد، رشک بریتانیایی هایی بود که استیو مک لارن را دیده بودند. مرد...ی که با چتر کنار چمن می ایستاد تا بازیکنان انگلیس را زیر باران کوچ کند! اما کی روش همان اندازه خیس شد و باران خورد که بازیکنانمان. آن لحظه که مشتهایش را گره کرده بالا آورد، او امید داشت و می دانست بازی تمام نشده، اما ما هر چی داشتیم و نداشتیم جلوی آرژانتین گذاشته بودیم و دیگر چیزی نداشتیم. آن لحظه که رفت توی شکم داور فقط به خاطر یک سوت اشتباه برای اوت، هدف فقط یک اوت نبود، راستش خون به مغزمان نمی رسید و گرنه باید با آن شور و اشتیاق و تعصب سر ذوق می آمدیم و بیشتر حوصله می کردیم. حوصله نداشتیم .
تیمی بودند خیلی دوست داشتنی. دو تا از سه بازی را هم خیلی خوب کار کردند. کلا آبرومون نرفت. توجه زیادی هم بهشون جلب شد در سطح بین المللی. (بخشیش هم البته به سبب خوشگلی و خوشتیپی شون بود) یک مربی آدم حسابی هم دارند که اگه بعضی از اون مربی های حسود تو ایران و کفاشیان و دارودسته بزارند می تونه خیلی هم بهتر کار کنه در سالهای آینده و در شرایط بهتر. و از همه مهتر یادآوری خوبی بود که هممون علی رغم اختلافهای عمیق سیاسی و فرهنگی و غیره چقدر به آینده و موفقیت و سربلندی کشور و تیم های ملی ایران (والیبال هم) علاقه مندیم.
در میان تیمی که دیگر رمق نداشت، تنها یک "مرد" بود که تا دقیقهی 90 جنگید، یک مرد بود که امید و باور داشت که میشود، او همان کسیست که در این 10 روز رویای ما را رج زد و ساخت. وقتی دقیقهی 85 بازی، هنوز لب خط فریاد میکشید که تیمش را به جلو بخواند، وقتی دقیقهی 86 به خاطر یک تکل بد روی بازیکنش، به سمت داور هجوم برد، وقتی دقیقهی 90 دوربینها نشانش دادند که خیسی باران و عرق تنش درهم آمیخته و هنوز خود را نباخته، آرزو کردم کاش 11 تا کارلوس کیروش توی زمین داشتیم؛ مردی که تسلیم نمیشود ... کیروش بمان و چهار سال دیگر دوباره در جامجهانی بدرخش!
دوستت داریم و ممنون
دولت ایدئولوژیک بیشتر از هر چیز به محتویات شُرت شهروندانش دلبسته است. به همان اندازه که به آن دلبسته است از دیدنش دچار وحشت هم میشود. تنها عضوی از بدن انسان که به تسخیر هیچ قدرتی درنمیآید. عضوی که باعث میشود هیجان و شور و جنونی که در راه «ناظر کبیر» و سوت و کف زدن در راه او خرج میشود، به هرز رود و در جای دیگری خودش را مصرف کند. ناظر کبیر از هیچ چیز اندازه آلت قطور مردان و راهی که به زهدان زنان برسد، نمی هراسد.
مشترکا از من و جرج اورول و دلوز - طبعا بی هیچ دخل و ارتباطی به احوالات یومیه ما...