عالی

تنها و تنها در یک صورت می توانید یک زن را در عرض ثانیه ای بشکنید و خرد کنید. اینکه دقیقا تمام حرفهایی که به او زده اید را بدون جا انداختن یک واو به نفر بعدی بگویید. هرگز این کار را با یک زن نکنید. از زندگی اش بیرون بروید. تنهایش بگذارید، این ها را تاب خواهد آورد. اما بخشش کلماتی که متعلق به او بودند را به دیگری نمی تواند تاب بیاورد. برای ابراز عشق به دیگری کلماتی دیگر بیابید...
ارام روانشاد

به سلامتی شما رفقا. به سلامتی زن حامله‌ای که دارد از کوچه رد می‌شود. به سلامتی بچه اش. به سلامتی گربه‌ای که دیروز هرچقدر بچه‌ها با سنگ زدنش نمُرد. به سلامتی اسید معده. اسید معده‌ی کسی که شمار روزهای غذا نخوردنش از چهل می‌گذرد. به سلامتی خمپاره‌های عمل نکرده, آجرهای پرتاب نشده. به سلامتی آن دوست زود‌ رنجمان. به سلامتی کلیه های فروشی. به سلامتی گنجشکی که صبح ها صوتَ‌ش با تصویر چند قاصدکِ معلق توی حیاط ترکیب می‌شود. به سلامتی شما رفقا. به سلامتی آتشی که این روزها میان کوه‌ها روشن است اما از دور دیده نمی‌شود. به سلامتی دیده نشدنش.

فرزاد پارسایی


  1. من نمی دانم چرا وقتی می خواهند ما را تحت تاثیر قرار دهند از کشته شدن نوزادها و بچه ها در غزه حرف می زنند و تصاویر آنها را نشانمان می دهند. مردهای میان سال را چرا نشانمان نمی دهند. زنهای میان سال را چرا نمی بینیم آنها که با یک عمر خاطره، آرز...وهای تباه شده، تجربیات پیروز یا شکست خورده، دردها و رنج ها زندگی شان نصفه کاره می ماند و می میرند. بچه ها همیشه فرصت دارند رنج ها را فراموش کنند، و اگر در کودکی بمیرند چیزی جز یک بدن تازه و ذهنی نوپا را زیر خاک نمی گذارند. من وقتی شش ماهه بودم فتقم می ترکد و به دلایلی یک روز کامل طول می کشد که عملم کنند. مادرم و فامیل هایم گه گاه برایم گفته اند در آن یک روز چه دردی کشیدم و آنها چه رنجی را تحمل کردند اما من حتی لحظه ای از آن درد احتمالا عظیم را به یاد ندارم ولی حالا وقتی دستم را با چاقو می برم روزگارم سیاه می شود و این سیه روزی هیچ وقت از یادم نمی رود حتی اگر نود سال عمر کنم. مردن بچه ها غم انگیز است. کیست که دیدن کودکی در خون او را نرنجاند. کشته شدن هر انسانی –حتی گناه کار- دردناک است اما به خدا مردن میان سال ها از همه دردناک تر است. با مردن آنها یک زندگی چند ده ساله که می توانسته مفهوم بی عدالتی، سرزمین مادری، مبارزه و خیانت را درک کند خاک می شود. تنی که دست کم یک بار از اعماق وجودش عاشق شده چال می شود. من برای میان سالها اشک می ریزم. برای پدرها و مادرها، خواهرها و برادرها، پسرخاله ها و دوست های خانوادگی. برای مجردهای بی کس و کار. برای تن های زمخت و بی قواره؛ شکم های گنده و باسن های از شکل افتاده. برای موهای خاکستری و چروک های ناچیز زیر چشمها.

    پینوشت: این عکس را فقط برای جلب توجه گذاشته ام واِلا این دلقک های زیبا رو، این دانشجویان سال اول بازیگری و بشردوستان عدالت خواه هیچ دردی از غزه دوا نکرده اند و نمی کنند
مهام میقانی عالی

البرز زاهدی

شب آخر بود. لابلای میهمان‌های خانوادگی، علی و مهرنوش هم همراه بچه‌ها آمدند تا بدرقه‌ام کنند. چمدان بسته شده بود. نه به فکر جامانده‌ها بودم و نه به فکر بردنی‌های کوچک یک مسافر ابدی. قرار این بود مسافر ابدی باشم. خب همه مسافریم اما فیزیک همه‌چیز را بی‌رحمانه تر می‌کند. قرصی که باید مسافر را منگ کند خورده بودم. مغزم از کار افتاده بود. همین چند کلمه را نوشتم. چند کلمه از یک شعر ساده. «حتی به روزگاران... حتی به روزگاران». فردا دیگر ایران نبودم. فیسبوک بی‌فیلتر باز شد و اولین چیزی که نقش بست روی «هام پیج» این پست علی بود که توی آن تگ شده بودم.
شب شب آخر بود.
شب آخر آمده بود خانه ما تا بدرقه‌ام کند.
وقت آن رسیده که دریابند!
وقت آن رسیده که وقتش برسد.
وقت آن رسیده.

هاله/ پُل سِلان
(2)
ده سال... از همان روزهای اول دانشگاه و کلاس ساعت 8 صبح زیباکلام و «تاریخ تخولات ایران» با هم آشنا شدیم. حقوقی بود و مستمع‌آزاد سر بعضی از کلاس‌های ما هم می‌نشست. چه رابطه پر فراز و نشیبی... یک دوستی جسته و گریخته اما گره خورده به تاریخ شخصی زندگی‌مان. توی تمام نقاط عطف حوادث زندگی به هم می‌رسیدیم. عشق، شکست، مرگ، یاس و روزمرگی‌هایی که گاهی اوقات کشنده می‌شد. دور و نزدیک شدن‌های متوالی. فکر می‌کرد و گاهی هم «تیکه»اش را می‌انداخت. لمپنی در درون البرز زندگی می‌کند. البرز میان ساحت‌های مختلف سرگردان است و من هم فکر می‌کردم «علیلطفی» یک «اسنوب» واقعی است. پذیرشی صادقانه رابطه دوستی ما را همیشه روی مرزی از علاقه و صمیمیت پیش برده است. شب‌نشینی‌های چند ساعته و سیگار پشت سیگار کشیدن‌های تا سر صبح که بخش اعظم تاریخ یک دوستی و معاشرت دیرپا مانده است.
(3)
حالا همه‌چیز برعکس شده است. من برگشته‌ام که همیشه و به هر قیمتی بمانم و او می‌خواهد به هر قیمتی که شده برود که برود. گفتگوی ملال‌آور این سال‌ها را اینجا نادیده می‌گیرم. در همین شب‌های سیگار تا صبح بارها بحثش را کرده‌ایم. مهاجرت حاوی معنایی است که فقط از خلال یک تجربه زیسته امکان دسترسی به آن وجود دارد. این همان چیزی است که من نمی‌فهمیدم. از دید من مهاجرین دو دسته بودند. آن‌ها که چس‌ناله می‌کنند و غر می‌زنند و «اگر راست می‌گویند بسم الله... برگردند همین خراب‌شده اصلا.» و گروه دومی که راضی هستند و با مشکلات کنار آمده‌اند. ذهنیت دوگانه‌ساز عقیم، ذهنیت ساده‌سازِی که هیچ از پیچیدگی موقعیت‌ها درنمی‌یابد و به دنبال ساده‌ترین جواب می‌گردد. حالا همه‌چیز برایم پیچیده‌تر شده است. هیچ حکمی در کار نیست. تنها کاری که می‌توانم برای آدم‌ها بکنم روایت شخصی خودم است از سفر در ملتهب‌ترین تجربه‌ها از مهاجرت...
حالا او هم بناست یکی از آدم‌هایی باشد که ماهی یکی دو بار توی همین فیسبوک «چت» کنیم. گاهی خاطره‌بازی کنیم. گاهی هم توصیه و پیشنهاد و گزارشِ کار. وقتی تجربه روزمره مشترک کم می‌شود حرف‌ها هم ته می‌کشند. این سرنوشت تمام معاشرت‌های از راه دور است که تاریخ شخصی‌ و صمیمیتش آرام آرام از دست می‌رود.

(4)
من برای بدرقه‌اش به فرودگاه نمی‌روم. برای بدرقه هیچ‌کس دیگری هم به فرودگاه نخواهم رفت. من مکان‌ها را با آدم‌ها به یاد می‌آورم و فرودگاه حالا مرکز جغرافیای «غیاب» است. جایی که آدم‌ها دود می‌شوند و به هوا می‌روند و جایی در همین فیسبوک، در تصاویر «ایسنتاگرام» یا در کادر کوچک «اسکایپ» فرود می‌آیند.
حالا نوبت وردِ بدرقه است. چیزی مناسب‌تر و افشاگرانه‌تر از این شعر شاملو به ذهنم نمی‌رسد که برای رفیقی که مسافر است بنویسم:
« نه در رفتن حرکت بود، نه در ماندن سکونی...
شاخه‌ها را از ریشه جدایی نبود
و باد سخن‌چین با برگ‌ها رازی چنان نگفت که بشاید
دوشیزه عشق من مادری بیگانه است و ساره پرشتاب در گذرگاهی مایوس جاودانه خواهد شد





  1. حالا عدد نمی‌دهیم. هشتصد نفر، هزار نفر، هزار و پانصد نفر؟ اینش مهم نیست. لابد ما شاگردان ممتاز و نمونه لایه های فوقانی طبقه متوسط هستیم که این شانس را داشته‌ایم تا گلو خودمان را مسلح کنیم به کالاهای فرهنگی یا آنقدر غبغبمان ورم کند که ادای آدم‌های فربه را دربیاوریم. همه با یکی دو واسطه تهش با یکدیگر آشنا درمی‌آییم. اسم ده نفر از معاشرین اطراف را که ببریم حتما سه چهار نفری مشترک از آب درمی‌آیند. «م...ا بی شماریم»ی هزار نفری که هی در کافه‌ها، گالری‌ها، دورهمی‌های آخر هفته و میهمانی‌های خارج شهر به هم برخورد می‌کنیم و می‌توانیم تا خود صبح درباره طوفان‌هایی که در فنجان‌های قهوه و پروفایل‌های فیسبوک برپاست حرف بزنیم.
    ما که از ترس فراموش شدن، از ترس بی‌شکوهیمان هر کدام طبلی به خودمان آویختیم و برندهای مختلف عرصه عمومی را مصرف کردیم تا به ترکیب اصلی تیم چندصد نفره «بچه معروف»های برخوردارشده از منزلت و اعتبار بپیوندیم.
    ما شاگرد ممتازهایِ دانشگاه‌رفته ای بودیم که به زندگی در اندرونی محکوممان کرده بودند. با پس‌گردنی ما را از «عرصه عمومی» به پستوهای مجازی راندند و بعد به زیرزمین هولمان دادند و دیوارهای باریک و فرسوده ایدئولوژی و قدرت، هنوز از گردن‌های ما کلفت‌تر بود. از خیابان‌ها سقوط کردیم به کنج خانه‌ها. از «شهر» و از هر آن چه زندگی جمعی را ممکن می‌کردد رانده شدیم به جزیره‌های کوچک چند نفره. شهر شد ازدحامی مجازی لبریز از عکس‌ها و ژست‌ها. خواستیم شهر را در پستوهای کوچک بازتولید کنیم. خانه به مثابه «بار»، کافه به مثابه خیابان، گالری به مثابه دیوار. ما به هیچ نقاب و هیچ فیگوری رحم نکردیم. گاهی روشنفکر شدیم و گاهی آرتیست‌های مولتی‌آرت چندمنظوره و گاهی همه با هم، همه در هم. ناظرینی بی‌رحم بودیم. قاضیانی که تا وقتی در معرض دیدن قرار ندارند بی‌رحم‌ترین جلادان تاریخند و هنگامی که پروژکتور «برادر بزرگ» رویشان بیفتد می‌شوند بزرگ‌ترین قربانیان جهان. بهمن فرسی نداشتیم که «شب یک شب دو»ی ما را بنویسد و ترتیبمان را در یکی از همین بالماسکه‌ها بدهد. اگر هم داشتیم لابد اینقدر منصف می‌شد که هم‌ذات‌پنداری بیشتری با ما داشته باشد و بداند که ما پیش از آن که بجنبیم، لابلای چرخ‌دنده‌های تاریخ له شده بودیم و آن جوکِ وصفِ حال را تهش ضمیمه کند. مجبور بودیم. مجبور. می‌فهمی؟
    پ.ن: توضیحش حتما در کامنت‌ها لازم می‌شود که این یک روایت است. حجیت معرفت‌شناسانه ندارد. مواجهه ای فردی است با موقعیتی جمعی... تحلیل نیست. توصیف و توضیح آکادمیک و پارادایمیک و ... هم نیست
  •  اینطور باشه خوبه ولی برای تبدیل شدن به یه موضوع تبیینی باید مداقه بیشتری توی مفاهیم و کلمات بشه. مثلا شخصا این درگیری ذهنی رو دارم و توی معاشرت با دوستان و رفقا هم این چند وقت مطرح بوده که این حجم «عرضه» هنری و نظری توی ایران و بعد از سال 88 رو چطوری میشه تبیین کرد.

همینطوریا

  1. کاش اذان در کلیسا و اسکان و اطعام مسیحیان آواره در حرم امام حسین دلیل دیگری جز وحشی‌بازی‌های اسرائیل و داعش داشت. جهان زیبا بود و جنگ نبود
    1. کوله را به زور چپاندم در طاقچه‌مانندِ بالای سر و روی صندلی نشستم. ارزان‌ترین بلیط را خریده‌بودم برای همین فکرش را هم نمی‌کردم شانس بیاورم و جایم کنار پنجره بیافتد. شانه‌هایم را که هنوز هیچی نشده زیر بار سنگین کوله درد گرفته‌بود، مالیدم و او...لین چیزی که به ذهنم رسید این بود که نمی‌دانم، نمی‌خواهم بدانم که دیگر هرگز به لندن برمی‌گردم یا نه. 

      قرارداد خانه ده روز پیش از تاریخ حرکت تمام می‌شد. صاحبخانه هم لطف‌ش زیادی کرده‌بود و عصبانی از این‌که من کُلا داشتم از خانه‌اش می‌رفتم دو شب پیش از قرارمان نصفه شب با تیپا از خانه بیرونم کرد. وقتی ساعت سه بعد از نیمه‌شب خانه‌ی آخرم را ترک کردم و با یک چمدان و سه-چهار ساک و یک گلدان گندمی در بغلم کنار محمد رفیقم بر جدول پیاده‌رو کنار خیابان منتظر تاکسی نشسته‌بودم، بیش از هر زمانی احساس کردم تصمیم‌م چه درست و به موقع بوده. آخرین ذره‌های طاقتم را داشتم مصرف می‌کردم.

      وسایلم را جمع کرده‌بودم و گذاشته‌بودم در زیرشیروانی خانه‌ی گلچهر. میزم را هم که خیلی دوست‌ش داشتم و عادت داشتم ساعت‌ها پشت‌ش بشینم و بنویسم، وقتی صاحبخانه ساعت دو نصفه شب به سرش زد و سرم داد زد که باید همراهم ببرم، شسکتم و تکه‌هایش را گذاشتم کنار سطل‌های زباله در کوچه. دیگر چیزی نمی‌ماند که برای خاطرش دلم بلرزد و بخواهم برگردم، جز گندمی‌ها. آن‌ها را هم به گلچهر سپردم و می‌داسنتم که به خوبی از پس‌شان برمی‌آید. 

      یک ماهی بود که خیلی‌ها به‌م می‌گفتند بهتر است برنگردم. نگرانم بودند. کم‌کم توهم داشت خودم را هم می‌گرفت که اگر برگردم چنین و چنان می‌شود. داشت می‌شد دو سال که ایران نرفته‌بودم. مامان‌جون مرده‌بود، پشت‌بندش آقاجون دق کرده‌بود و برای من همه‌ی این‌ها خبرهایی بود که در هپروت می‌شنیدم. ماه‌های آخر بی آن‌که حواسم باشد شماره مامان‌جون را می‌گرفتم حال‌ش را بپرسم. حوالی عیدنوروز حالم دیگر خیلی بد شد. یک ماه تمام از اتاق‌م بیرون نرفتم. لابد می‌رفتم در حد خرید و گاهی دیدن یک آدم‌هایی، اما تصویری که در ذهنم مانده شب و روزهای بهم ریخته و آشفته است و زمانی که تنها پشتِ لپ‌تاپ می‌گذشته. یک ماه تمام فقط تایپ کردم. حدود دویست‌وپانزده صفحه شده از سفرهایی که هجده تا بیست‌وچهار سالگی دور ایران رفتم. لندن نبودم. یک‌جایی در خاطراتم می‌چرخیدم. یک روز متوجه شدم که اگر بمانم انگار به یک توهم مسخره‌ای تن داده‌ام که برایش نقطه‌ی پایانی وجود ندارد. توهمی که باعث شده فاصله‌ی لندن تا تهران حالا برایم یک دره‌ای بشود که از وحشتِ سقوط به آن، بر لبه‌هایش راه می‌روم و خیال می‌کنم دارم دور می‌شوم در حالی که همان‌جا مانده‌ام و فقط خاک زیر پایم هر لحظه سست‌تر می‌شود.

      اول از همه به صاحبخانه‌ام گفتم. به صورتم خیره شد و فهمیدم دارد می‌سنجد چه‌قدر حرفم جدی بوده. وقتی فهمید انگار شوخی ندارم رویش را کرد آن طرف و رفت. از همان روز هر لحظه رفتارش با من سرد و سردتر شد تا یک ماه بعد، دو شب مانده به رفتنم که زیر قول‌ش زد و نیمه شب از خانه بیرونم کرد. در آن یک ماه که برنامه‌ریزی‌ می‌کردم و با این و آن مشورت می‌کردم، خیلی‌ها، به خصوص آن‌هایی که سال‌ها لندن زندگی کرده‌بودند می‌گفتند که این رویایشان بوده و خوشحالی همراه با حسادت‌شان را ابراز می‌کردند که حالا کسی دیگر دارد رویایشان را عملی می‌کند. چند نفری باورشان نمی‌شد. فکر می‌کردند که خیلی کار غیرممکنی است و خیلی خطرها دارد. چند نفر هم پرسیدند که مگر من خلم و مگر پرواز نمی‌توانم بکنم. 

      برای من اما این یک رویا بود. از آن رویاها که همیشه همه‌جا با من است. اگر هر اتفاقی زندگی‌ام را به گه بکشد، اگر تمام ایده‌هایم شکست بخورند، اگر بدترین چیزهایی که نمی‌خواهم تصور کنم برایم رخ دهد، انگار یک راه نجات برای من همیشه باز است. بیش از آن‌که خودکشی برایم راه آخر باشد، سفر راهِ همیشه بازی است به همه‌جا، به ناکجا. پیش از آن‌که در آن اتاق و با آن حجمِ نوستالژی و افسردگی که باعث شد یک ماه تمام در خاطراتم غوطه بخورم و از مکان و زمان پرت شوم به جایی در گذشته‌ای که پیوسته عقب و جلو می‌شد، کارم به جاهای باریک بکشد، می‌داسنتم باید بروم. باید تنِ لشم را بردارم و بزنم به جاده. باید منظره‌های تازه ببینم که یادم بیاید دنیا چه تنوع بی‌نظیری دارد. باید خودم را در معرض کوه و دریا و آسمان قرار دهم که حالی‌ام شود چه کوچکم. که با همه‌ی دردهایم ممکن است با موج بعدی زیر آب بروم و دیگر بیرون نیایم و همه چیز تمام شود. فقط می‌دانستم باید بروم.

      لندن به تهران که کمتر از یک ماه طول کشید و هر روز یادداشتی از اتفاق‌هایش در ستونی در روزنامه‌ی شرق چاپ می‌شد. تجربه‌ی فوق‌العاده‌ای که با کمک رفقای خوبم مصطفی کریمی، پوریا سوری و پژمان موسوی برایم ممکن شد. سفری که مسیر زندگی‌ام را از خیلی نظرها تغییر داد، و شورِ دیوانه‌بازی‌های تازه‌ای را در سرم انداخت، دقیقا یک سال پیش شروع شد. وقتی بعد از دوماه‌ونیم ماندن در ایران بلاخره فکر کردم هنوز کارهایی در لندن برای انجام دادن دارم و دوباره انگیزه داشتم برگردم، نشستم در هواپیما و این بار مسیری را پریدم که حالا خیلی برایم معنی‌های تازه داشت. بیشتر داستان‌های نشینده و تجربه نشده‌اش هیجان‌زده‌ام می‌کرد. اولین چیزی که وقتی نشستم در هواپیما به ذهنم رسید این بود که مسیر بعدی را انتخاب کنم. برای چند ماه به سرزمین ماورالنهر فکر می‌کردم، اما به دلایلی تصمیم گرفتم دوباره لندن تا تهران را طی کنم. این بار سفری که حدود ده ماه دیگر خواهم رفت و این روزها سخت مشغول برنامه ریزی‌هایش هستم، سفری است که از لندن شروع می‌شود، از فرانسه و اسپانیا می‌گذرد و از شمال افریقا به ایران نزدیک می‌شود. می‌گویم نزدیک می‌شود چون اصلا نمی‌دانم آخرش چه‌طور خودم را به ایران خواهم رساند. راستش نمی‌خواهم بدانم. از هر طرف که روی نقشه به ایران نزدیک می‌شوم، جز باریکه مرز مشترک با ترکیه، خبر جنگ و شرایط ناپایدار مانعم می‌شود. اما نمی‌خواهم اسیر کلیشه‌های رسانه‌ها شوم. می‌خواهم تا جای ممکن مسیرهای ناممکن را امتحان کنم. شاید هم آخر سر از ترکیه و مرز بازرگان سردرآوردم! 

      در این مدت خیلی‌ها درباره سفرنامه ازم سوال کرده‌اند و همه‌اش همه را به آینده حواله داده‌ام. بابت بی‌حوصلگی برای پیدا کردنِ لینک نوشته‌ها معذرت می‌خوام. اما دلیل مهم‌ترم برای بی‌انگیزگی این بود که کتاب سفر دارد کم‌کم جمع‌وجور می‌شود. بلاخره کتاب دارد به یک جاهایی می‌رسد. به خودم قول داده‌ام که تا آذرماه که باز در ایران هستم متن نهایی شده‌باشد که بسپارم‌ش به دست ناشر و آرزویم این است که در نمایشگاه کتاب سال بعد، در تهران روی پیشخوان کتابفروشی‌ها باشد! 

      1. خوشبختی در انجام کارهاییه که دوست داری انجام بدی،نه این که چیزهایی رو که میخای،داشته باشی...
        1. آدم طول های طویل، ادامه های بلند، عمق های بسیط...آدم دائم باز کردن حساب. هزینه کردن! رفتن و افتادن و ماندن در میانی ترین دایره های مرکز ثقل! و سطح، بزرگترین کابوس است!عمرهای کوتاه و تصادفهای بی سرانجام هم...باید همیشه چیزی باشد که بتوان با آن مسیرها را کش داد و ادامه ها را به هم وصل کرد حتی اگر نه از راه های قبل، نه مثل گذشته نه از یک جنس! حتی در میانه ی بازاری شلوغ که عابری لبخند یا سلامش را بی هدف رها کرده است باید دوید و روی هوا خنده اش را قاپید و رساند به دست صاحبش! اگر نبود لااقل توی قاب حافظه ثبتش کرد... رابطه ها، زیباترین اتفاقهای جهانند نمی شود رهاشان کرد روی سطح سیال روزمرگی! نمی شود ساده از کنارشان گذشت...مریم رویین تن

        1. دیدنِ تصویرِ آدم‌ها پشتِ موبایل باید خیلی دیدنی باشد.
          استاد صفدر تقی‌زاده انسانِ خیلی محترمی هستند | پای تلفن که دیگر خیلی خیلی محترم هستند | ایشان هر بار که با منزلِ ما تماس می‌گرفتند من ناخودآگاه پشتِ تلفن تعظیم می‌کردم و عرضِ ادب می‌کردم... ...
          هر بار که ایشان تماس می‌گرفتند همه اطرافیان قه قه می‌زدند زیرِ خنده | پدرم می‌گفت:"تو رو که نمی‌بینن...برای چی خم می‌شی؟" | می‌گفتم دستِ خودم نیست....ایشان خیلی محترم‌اند.

          امروز که رفته بودم گوشیِ جدید بخرم یادِ این خاطره افتادم...
          آخر موبایل شاهدِ یک صحنه‌های عجیبی‌ست...
          هر بار که با مادربزرگ تماس می‌گیرم....بغض می‌کنم | او هم بغض می‌کند | مدام سعی می‌کنم صدایم را صاف کنم و حرف بزنم و حال خود را خوب نشان بدهم | ولی فقط این گوشی‌ست که شاهدِ اشکِ من است.

          وقت‌هایی که با معشوق حرف می‌زدم | زمانی که با یک‌سری جملاتش ذوق می‌کردم | سعی می‌کردم به روی خودم نیاورم که ذوق کرده‌ام | ولی خیلی ریز آن پایین بشکن می‌زدم و این‌جا فقط گوشی شاهدِ بشکن زدنِ من بود.
          یا وقت‌هایی که قربان صدقه‌اش می‌رفتم و دلم نمی‌خواست بفهمد | گوشی شاهد بود که با مشت به سینه‌ام می‌کوبم و زیرِ لب قربان صدقه می‌روم.

          با تلفن صحبت کردن تنها خفا و خلوتی‌ست که در آن دیگران حضور دارند | ولی شاهدِ ما نیستند و در این‌جا تنها شاهدِ امن همین گوشی‌ست.

          این گوشی اولین گوشی‌ای بود که در مالزی خریده بودم | ابتدا یک گوشی از ایران با خودم آوردم | گوشی را در تاکسی جا گذاشتم | بعد رفتم این گوشی را خریدم...

          دوستانم همیشه با من دعوا داشتند که چرا اینباکس‌ات را خالی نمی‌کنی؟ هر بار اس‌ام‌اس می‌دهیم نمی‌رسد...
          یکی از مشکلاتم همین بود و هست | که نمی‌دانم کدام اس-ام-اس را پاک کنم تا یک اس-ام-اس جدید بیاید | چون هر کدام‌اش برایم ارزش و خاطره داشت | حتی اس‌ام‌اسی که در آن دوستی گفته‌است"ok"...

          من خیلی با اشیائی که دارم دوست می‌شوم | همیشه احساس می‌کنم جان دارند | از همین رو هر بار که می‌روم کفش بخرم صد بار دورِ پاساژ را می‌گردم | چون معتقدم کفش باید شخصیت داشته باشد و شخصیت‌اش به شخصیتِ آدم بیاید | چون قرار است مدت‌ها با هم برویم و بیاییم.
          گوشی هم به همین‌شکل... از همین‌رو هیچ‌وقت این مدلی نبودم که مدل به مدل گوشی عوض کنم...

          خوب است که اشیاء‌مان را دوست داشته باشیم | به شرطِ آن‌که آن را با آدم قاطی نکنیم | اگر سهل‌انگارانه گم‌شان کردیم و به روی‌مان نیاوردند | اگر سهل‌انگارانه خراب‌شان کردیم و صدای‌شان در نیامد | و اگر یکی بهترشان آمد و آن‌ها را گذاشتیم کنار | دلیل نمی‌شود که همین کار را با آدم‌ها بکنیم | چون ممکن است که اشیاء جان داشته باشند | ولی دل ندارند | ولی آدم هم دل دارد و هم جان و هم روح و ...

          خلاصه که گوشی جانِ عزیزم | گل خزان ندیده | بهار نو رسیده | کنون که می‌روی زین گلزار | خدا تو را نگهدار کیومرث مرزبان

        1. کتابی را که گفته بودی نخوانده‌‌ام. درست در خط دوم صفحه‌ی 26 مانده‌ام. رسیدم به‌جایی که مکالمه‌ای چنان تند و سخت بین دو نفر پیش می‌رفت که نفس ببرد، و من نمی‌دانستم به کدام باید حق بدهم. حقیقتاً نمی‌دانستم. هر دو درست می‌گفتند، هر دو صد در صد حق داشتند. ولی یکی، بزرگوارانه‌تر پیش می‌رفت. و به همین خاطر، با ضربات سنگین‌تری از طرف مقابلش روبه‌رو می‌شد. اما باز بزرگواری‌اش مانع می‌شد چیزی بگوید که دیگر...ی را برآشوبد، و این، خود، دیگری را برمی‌آشفت. و قصد ضربه‌ای سنگین‌تر می‌کرد. برایت پیغام دادم که نمی‌دانم، و از موقعیت‌های این‌چنین بیزارم. نوشتی که باید حق خودم را در نظر بگیرم. که به‌عنوان خواننده حق دارم نظر خودم را در ماجرا دخالت بدهم. چون تصمیم من هیچ تأثیری بر زندگی کسی ندارد. اشتباه بزرگ تو این است عزیز من. این‌که کدام طرف مکالمه را بگیرم و در دلم به کدام فحش بدهم یا نه، خودم را تغییر می‌دهد. و بعد از آن دیگر معلوم نیست تبدیل به چه آدمی بشوم. معلوم نیست بتوانم در صف قطار به چه کسی راه بدهم که برود، یا به کدام آدمِ کافه لبخند بزنم یا حتی نزنم، حتی موهایم را دور انگشتم بپیچم یا نه، چون من دیگر خودم نخواهم بود، طرفدارِ یک‌طرف مکالمه، و مخالفِ طرفِ دیگر خواهم بود. و این بد نیست، اما من هنوز نمی‌دانم حق با کدام است. تازه، برایت توضیح خواهم داد که چطور خودت را زیر پا گذاشته‌ای وقتی برایم نوشته‌ای: "خسته نشو، عزیز من، مراقب خودت باش و بدان که هر تغییری حساب می‌شود". پس کتاب را همان بعدازظهر گرم که بزرگ‌ترین خوشبختی بازی سایه‌ی برگ درخت و آفتاب بر دیوار کناری بود، بستم. به فنجان چای و بخارش بی‌اعتنایی نکردم و کف پایم کرم نرم‌کننده زدم. و یک دامن بلند سفید بخشیدم به کولی‌های همسایه، چون به هر حال روز خاصی بود، و آفتاب و سایه هرگز سر به سر آدم نمی‌گذارند. و حتی نشانه‌ای در کتاب نگذاشتم. به‌جایش، یک روز در تقویم را علامت زده‌ام، که بنشینم کنارِ تو، دوباره کتاب را از اول بازکنم، همه‌چیز را فراموش کنم و دوباره داستان را بخوانم. اما تو باید بدانی که خسته شده‌ام، علیرغم هر چه نوشتی، خسته شده‌ام عزیزم کتایون کشاورزی
          1. پورن مفهوم ضمنی زیادی داره.
            چیزی که بیشتر از همه برای من مهمه و منو درگیر میکنه، پورن پنهان در لایه های زندگی "دختراس". شاید به خاطر سِن و یا شاید به خاطر حجم بالای عکس/فیلمی که تو اینترنت جابه جا میشه چیزی که میبینم و هستیم، تعداد زیادی دخ...تر با اعتماد به نفس های پایین پنهانه.
            پنهان، چون این دخترا موفقن. نیس که نباشن. درس خوندن. مدرک دارن. ورزش میکنن. اجازه دارن با پسرا برن بیرون. برن اردو. برن مهمونی. اما معلقن. کافیه یه فیلم از ویکتوریاز سیکرت ببینن تا بهاتی یا آلساندرو پودرشون کنه و بریزه زمین. بارها و بارها دیدم که دخترای خوب و خوشتیپ کنار دخترای خوب و خوشتیپ دیگه وای میستن و چربی پهلوهاشونو تو دس میگیرن و دزدکی به مقایسه بدنشون با بدن طرف مشغولن. این لذت نیس. رقابت هم نیس. چیز مریضیه از جنس معلق بودن و بی برنامگی. این وسط "شوهر نکردن" و "با کسی نبودن" چیزیه که گاه به گاه دختران قابل تحسین زندگیمو یقه میکنه و ارشون موجوداتی متزلزل میسازه.
            بدون شک، بدن یه زن - در کنار شغل، مرتبه اجتماعی، تحصیلات- از محکم ترین دست آویزها برای اعتماد به نفسه. اما پورن، دختری رو عرضه میکنه که وجود نداره. نه به لحاظ حجم توده بدن. نه به لحاظ پرفرمانس و دیزایر واین گاه به گاه اعتماد به نفس همه ی دخترایی که میشناسم - من جمله خودم- رو میگیره.
            دریغ ازینکه تو کل بازی اساسا کسی ار کسی جلو تر نیس تو زندگی.فرانک توتونچی


          1. دوستی از من خواست برای خدا نامه بنویسم | اول‌اش در دلم گفتم من با خدا چکار دارم این وسط؟ ولی بعد دیدم پیشنهاد بدی هم نیست...خصوصاً که امشب گویا میهمانی‌اش هم تمام شده و نشسته روی ایوان دارد سیگار می‌کشد و بهترین زمان است برای نامه نوشتن...
            بله خدا جان...حواست با منه؟
            بچه که بودم مادربزرگ‌ام تو را به من معرفی کرد | می‌گفت خیلی آدمِ خوبی هستی | خیلی مهربانی | خیلی بخشنده‌ای | خیلی حامی‌ای | هوای بند...ه‌هایت را داری | هیچ‌کس را تنها نمی‌گذاری | می‌گفت خیلی بزرگی | آن‌قدری که در مغزِ من نمی‌گنجد ...
            از تو یک داستانی تعریف می‌کرد | می‌گفت روزی هنگامِ درد دل کردن به یک‌نفر گفتی:"من با بنده‌هایم طوری رفتار می‌کنم که احساس می‌کنند تنها بنده‌ی من هستند | ولی بنده‌های من کلی خدا دارند" | مادربزرگ‌ام می‌گفت طوری زندگی کنم که تو تنها خدای زندگی‌ام باشی.

            من خودم خیلی باهات حال می‌کردم | خیلی دوستت داشتم ...خیلی خوب بودی...خیلی مهربان بودی...
            نمی‌دانم چرا بزرگ که شدم عوض شدی | اصلاً انگار دیگر حال نداری | خسته‌ای | انگار دلت از چیزی گرفته‌است | خب اگر غمگینی و مشکلی داری بیا به خودِ من بگو | این همه پیامبر داشتی | چرا با هیچ‌کدام درد دل نکردی؟ | چند سالی‌ست انگار خوابت می‌آید... یک چشم داری دنیا را می‌پایی...

            راستی از فرشته‌هایت چه خبر؟ چرا فقط عزرائیل فعال است؟ باقی چه می‌کنند؟ می‌گفتند میکائیل روزی‌رسان است | حالا ما دست‌مان به دهن‌مان می‌رسد..شکر...ولی این‌همه آدمِ بی روزی چه می‌کنند؟

            همین جناب جبرئیل | دقیقاً الان دارد چه می‌کند؟ آن‌شب‌هایی که ما برای معشوق می‌گریستیم | کجا بود که بیاید به خوابِ معشوقِ ما و بگوید در چه حالیم؟ کجا بود؟ این‌همه صدایت کردیم...کجا بود؟

            همین اسرافیل...فقط بلد است صور بزند؟ خب اگر بیکار نشسته‌است بگو بیاید کمک کند...

            چند تا معجزه کردی و تمام شد رفت؟ فکر کردی دنیا شده گل و بلبل؟ اگر هنوز هستی | چرا دیگر کارهای بزرگ نمی‌کنی؟ | مثلاً تو اگر خدایی و خفنی ...چه از خدایی و خفنی‌ات کم می‌شود که معجزه کنی و بزنی مرزها را ور داری؟ می‌دانی چقدر آدم دل‌تنگ هستند...اصلاً می‌دانی دل‌تنگی یعنی چه؟
            خوش‌ به حالت...خدایی...قوی هستی و نمی‌دانی دل‌تنگی یعنی چه | عاشق نمی‌شوی | دوری اذیت‌ات نمی‌کند | مادربزرگ نداری که دل‌تنگ‌اش شوی...فرودگاه نرفته‌ای تا گریان از پشتِ پنجره با هواپیما بای بای کنی...سرِ مزار هم که بروی یحتمل گریه نمی‌کنی... چون قوی‌ای...ولی خب کسانی که قوی هستند در این‌جور مواقع دیگران را آرام می‌کنند...این‌کار را چرا نمی‌کنی؟

            می‌گویند کسی که این‌حرف‌ها را بزند بدبخت می‌شود | سوسک می‌شود... خب اگر راست است...تو چه خدایی هستی که جنبه‌ی انتقاد نداری؟...اگر دروغ است...چرا کسانی که این‌حرف‌ها را به دروغ از زبانِ تو و دوستانت می‌زنند را سوسک نمی‌کنی ما را راحت کنی؟
            واقعاً انقدر جدی‌ و خشکی؟ چرا چهار تا شوخی نمی‌کنی با مردم بخندیم؟ نهایتِ شوخی‌ات شده‌است خاورمیانه که خیلی شوخیِ زشتی‌ست...چه می‌شود چند آیه‌ی بامزه نازل کنی و دل مردم را شاد کنی...چیزی کم می‌شود؟

            وضع دنیا را می‌بینی؟ آن‌ور یک عده سرِ تو دارند می‌جنگند | خوشت می‌آید؟ اگر خوشت نمی‌آید | چرا یک‌هو نمی‌آیی خودت آتش‌بس اعلام کنی؟ می‌ترسی خودت را هم بگیرند و زندان بیندازند و یا بکشند؟...
            خب از اول چرا گذاشتی کار به اینجا بکشید؟

            خدا جان... من ترجیح می‌دهم تو باشی | واقعی باشی | واقعاً وجود داشته باشی | واقعاً همان بخشنده و مهربانی باشی که در بچگی می‌شناختم | باور کن این‌طوری برای من راحت‌تر است... خیلی راحت‌تر است...
            یک‌کاریش بکن...یحتمل ملائک شبکه‌های بدی را می‌بینند که این‌گونه از وضعِ دنیا بی‌خبر اند...چند فرشته بفرست که از نزدیک وضع دنیا را ببینند...گولِ این رسانه‌ها را نخور...

            ارادت
            کیومرث مرزبان
          2. چه اهمیتی دارد؟ که تلویزیون‌ها کور باشند، روزنامه‌ها لال و رادیوها خاموش؟ آن چیزی که اهمیت دارد این است: گورستان‌های کوبانی، تا ابد شهادت خواهند داد که در آن مختصات، زن‌ها در صف مقدم جنگیدند. جنگجویان ِ مَرد، در مقابل ِ گلوله های «داعش» نشکستند؛ اما در گورستان ها بغضشان شکست و منفجر شد. طول و عرض ِ جغرافیایی کوبانی تا ابد همچون جعبه ای سیاه، شهادت خواهد داد که شهامت، عادلانه تقسیم شد. سالمندان، اس...لحه به دست، برای آینده نوه‌هایشان سرود خواندند. و کودکان، عکس دایی و خواهر و خاله‌هایشان را در دست گرفتند. و سرود خواندند. برای جای خالی آنانی که هرگز بازنخواهند گشت.

            بگذارید تلویزیون‌ها کور باشند. روزنامه‌ها لال و رادیوها خاموش. گورستان‌ها اما تا ابد اعترافی را با صدای بلند تکرار و تکرار می‌کنند و می‌گویند: قلمرو ِ قبرهای من، هیچ‌گاه چنین عادلانه بین زن و مرد تقسیم‌نشده بود. در بیشتر جنگ‌ها، سهم ِ گورستان از انسان، فقط مَرد است. گورستان‌های پیرامون ِ جنگ‌ها، مردسالارند. کوبانی اما، برابری جنسیتی را در زیر ِ خاک‌ها جامه عمل پوشاند. تا فردا، دختران کوبانی، پسران کوبانی، بر روی خاک سرزمینشان، سرهایشان را بالا بگیرند و بگویند: در سرزمین ما زنانی که حقشان زندگی بود، با خون خودشان، برابری را رقم زدند. جنگیدند. کشته شدند. و با تقدیم جانشان، تا ابد برابری خواهی و حق‌خواهی را به یادگار برایمان به جا گذاشتند.

            چنین می‌گویند. دختران و پسران کوبانی. درست درحالی‌که به آرامش ِ ابدی گورستان خیره شده‌اند. و به جای خالی عزیزانشان می‌اندیشند.
          3. سامان رسول پور