پینوشت: این عکس را فقط برای جلب توجه گذاشته ام واِلا این دلقک های زیبا رو، این دانشجویان سال اول بازیگری و بشردوستان عدالت خواه هیچ دردی از غزه دوا نکرده اند و نمی کنند
به سلامتی شما رفقا. به سلامتی زن حاملهای که دارد از کوچه رد میشود. به سلامتی بچه اش. به سلامتی گربهای که دیروز هرچقدر بچهها با سنگ زدنش نمُرد. به سلامتی اسید معده. اسید معدهی کسی که شمار روزهای غذا نخوردنش از چهل میگذرد. به سلامتی خمپارههای عمل نکرده, آجرهای پرتاب نشده. به سلامتی آن دوست زود رنجمان. به سلامتی کلیه های فروشی. به سلامتی گنجشکی که صبح ها صوتَش با تصویر چند قاصدکِ معلق توی حیاط ترکیب میشود. به سلامتی شما رفقا. به سلامتی آتشی که این روزها میان کوهها روشن است اما از دور دیده نمیشود. به سلامتی دیده نشدنش.
فرزاد پارسایی
شب آخر بود. لابلای میهمانهای خانوادگی، علی و مهرنوش هم همراه بچهها آمدند تا بدرقهام کنند. چمدان بسته شده بود. نه به فکر جاماندهها بودم و نه به فکر بردنیهای کوچک یک مسافر ابدی. قرار این بود مسافر ابدی باشم. خب همه مسافریم اما فیزیک همهچیز را بیرحمانه تر میکند. قرصی که باید مسافر را منگ کند خورده بودم. مغزم از کار افتاده بود. همین چند کلمه را نوشتم. چند کلمه از یک شعر ساده. «حتی به روزگاران... حتی به روزگاران». فردا دیگر ایران نبودم. فیسبوک بیفیلتر باز شد و اولین چیزی که نقش بست روی «هام پیج» این پست علی بود که توی آن تگ شده بودم.
شب شب آخر بود.
شب آخر آمده بود خانه ما تا بدرقهام کند.
وقت آن رسیده که دریابند!
وقت آن رسیده که وقتش برسد.
وقت آن رسیده.
هاله/ پُل سِلان
(2)
ده سال... از همان روزهای اول دانشگاه و کلاس ساعت 8 صبح زیباکلام و «تاریخ تخولات ایران» با هم آشنا شدیم. حقوقی بود و مستمعآزاد سر بعضی از کلاسهای ما هم مینشست. چه رابطه پر فراز و نشیبی... یک دوستی جسته و گریخته اما گره خورده به تاریخ شخصی زندگیمان. توی تمام نقاط عطف حوادث زندگی به هم میرسیدیم. عشق، شکست، مرگ، یاس و روزمرگیهایی که گاهی اوقات کشنده میشد. دور و نزدیک شدنهای متوالی. فکر میکرد و گاهی هم «تیکه»اش را میانداخت. لمپنی در درون البرز زندگی میکند. البرز میان ساحتهای مختلف سرگردان است و من هم فکر میکردم «علیلطفی» یک «اسنوب» واقعی است. پذیرشی صادقانه رابطه دوستی ما را همیشه روی مرزی از علاقه و صمیمیت پیش برده است. شبنشینیهای چند ساعته و سیگار پشت سیگار کشیدنهای تا سر صبح که بخش اعظم تاریخ یک دوستی و معاشرت دیرپا مانده است.
(3)
حالا همهچیز برعکس شده است. من برگشتهام که همیشه و به هر قیمتی بمانم و او میخواهد به هر قیمتی که شده برود که برود. گفتگوی ملالآور این سالها را اینجا نادیده میگیرم. در همین شبهای سیگار تا صبح بارها بحثش را کردهایم. مهاجرت حاوی معنایی است که فقط از خلال یک تجربه زیسته امکان دسترسی به آن وجود دارد. این همان چیزی است که من نمیفهمیدم. از دید من مهاجرین دو دسته بودند. آنها که چسناله میکنند و غر میزنند و «اگر راست میگویند بسم الله... برگردند همین خرابشده اصلا.» و گروه دومی که راضی هستند و با مشکلات کنار آمدهاند. ذهنیت دوگانهساز عقیم، ذهنیت سادهسازِی که هیچ از پیچیدگی موقعیتها درنمییابد و به دنبال سادهترین جواب میگردد. حالا همهچیز برایم پیچیدهتر شده است. هیچ حکمی در کار نیست. تنها کاری که میتوانم برای آدمها بکنم روایت شخصی خودم است از سفر در ملتهبترین تجربهها از مهاجرت...
حالا او هم بناست یکی از آدمهایی باشد که ماهی یکی دو بار توی همین فیسبوک «چت» کنیم. گاهی خاطرهبازی کنیم. گاهی هم توصیه و پیشنهاد و گزارشِ کار. وقتی تجربه روزمره مشترک کم میشود حرفها هم ته میکشند. این سرنوشت تمام معاشرتهای از راه دور است که تاریخ شخصی و صمیمیتش آرام آرام از دست میرود.
(4)
من برای بدرقهاش به فرودگاه نمیروم. برای بدرقه هیچکس دیگری هم به فرودگاه نخواهم رفت. من مکانها را با آدمها به یاد میآورم و فرودگاه حالا مرکز جغرافیای «غیاب» است. جایی که آدمها دود میشوند و به هوا میروند و جایی در همین فیسبوک، در تصاویر «ایسنتاگرام» یا در کادر کوچک «اسکایپ» فرود میآیند.
حالا نوبت وردِ بدرقه است. چیزی مناسبتر و افشاگرانهتر از این شعر شاملو به ذهنم نمیرسد که برای رفیقی که مسافر است بنویسم:
« نه در رفتن حرکت بود، نه در ماندن سکونی...
شاخهها را از ریشه جدایی نبود
و باد سخنچین با برگها رازی چنان نگفت که بشاید
دوشیزه عشق من مادری بیگانه است و ساره پرشتاب در گذرگاهی مایوس جاودانه خواهد شد