پسرک یازده سالش است. در بیروت به دنیا آمده و در پاریس بزرگ شده. شاید در مجموع کمتر از شش ماه در ایران به سر برده و آخرین بار وقتی فقط پنج سال داشت در ایران بود. تلاش من و مادرش در این سالها برای علاقمند کردنش به ایران کاملا بیفایده بود. ذهنش نمیتوانست بین حکومت ایران و مردم عادی تفاوت قائل شود. معادلهی ذهنیاش ساده است: ایران جاییست که تمام خانوادهاش در آن زندگی میکنند و مجبور به رعایت قوانینی عجیب و غریب هستند. یکی از این قوانین عجیب و غیر قابل فهم این است که او نمی...تواند خانوادهاش را ببیند.
با شروع جام جهانی اما، همه چیز دگرگون شد. بعد از باخت به آرژانتین به تلخی گریه کرد و وقتی این امید وجود داشت که ایران به عنوان تیم دوم گروه صعود کرده و در مرحله بعد با فرانسه بازی کند، با حرارت به دوستانش میگفت که قطعا در آن بازی هوادار تیم کشورش است.
حالا نه تنها خودش، که سه نفر از دوستان اسپانیایی، کروات و فرانسویاش هم به ایران علاقمند شدند و هر روز سوالاتی در مورد ایران میپرسند. میخواهد دوستانش را به صرف غذای ایرانی دعوت کند. اخبار مربوط به ایران، فوتبالش و رضا قوچاننژاد (بازیکن مورد علاقهاش) را با دقت دنبال میکند. هر روز که در راه مدرسه هستیم، از من در مورد ایران، گذشته و آیندهاش، خانوادهاش و ریشههایش سوال میکند و پاسخها را با دوستانش به اشتراک میگذارد. میگوید از بس در مورد ایران حرف زده که آلبرت کروات به خانوادهاش اصرار کرده که یک تابستان را به ایران سفر کنند.
معجزهی فوتبال غیر از این است؟
قلمفرسایی بیفایدهست. مهاجر نامرئیست. مهاجر تعریف ندارد. مهاجر گوشتِ قربانیست. بلند و کوتاه، سیاه و سفید، تحصیلکرده و بیسواد، دیده نمیشود حتی اگر دیده شود. چیزی بینِ واقعیت و خیال است، سایهاش اما همه جا هست، سنگین و غمآلود. از کشوری به کشورِ دیگر گریخته است و رازِ بقا را میداند. مهاجر، در بهترین حالت، تجسمِ عینیِ منتظر ماندن است. و نه انتظار، منتظر ماندن. در ماندنِ مهاجر تعارضِ شگرفیست، زیرا مهاجر نمیماند، از جایِ ماندن رفته است، رفتنی بوده، اما با این حال سایها...ش ساکنِ همهی کشورهاست. وقتی از مهاجری در اروپا حرف میزنند، انگار مهاجرانِ همهی دنیا را میگویند، انگار ما را میگویند. و وقتی مهاجری غرق میشود، کسی درونِ ما عزادار میشود. زیرا که ما سایههایِ ساکنِ جهانیم، زیرا سایههایِ ما بر همهی مرزها و شهرها و کشورها افتادهاست، ما افغانِ ساکنِ ایرانیم، بیآنکه باشیم هستیم. و چه اهمیتی دارد قلمفرساییِ من؟ و اینکه هر طور مینویسم این نوشته موسیقی ندارد، چون مهاجر غرق میشود و زیرِ آب صدا به صدا نمیرسد. و وقتی مهاجری غرق میشود کسی درونِ ما میگرید، چون مهاجری هنوز مهاجرت نکرده است، ما سایهای را باختهایم، و نانمانِ به حسِّ دریوزگیِ غریبی آلوده شدهاست، ما توانستهایم، آنها نتوانستند. مهاجر گونهی جدیدی از آدمیزاد است. جهان را با مرگش تسخیر خواهد کرد، در حالیکه غرق میشود و حبابِ سرگردانی که به این کرهی خاکی میماند کنارِ انگشتش میترکد.
شاگرد جان هفته ی پیش در کنکور زبان شرکت کرده است. می گویدم که هی تست زده است هی کلمه ی آشنا دیده است هی یادم کرده است. خوشحال می شوم که در آستانه ی سی سالگی چیزکی هست که دلخوشی اش روز آدم را بسازد...برای ما که همیشه دستهامان خالی است و فکر بی ثمری، خوراک غالبمان!
منتظر الهام نباشید ...کار بیهوده ایست ...الهام یعنی هرروز طبق برنامه گوشه ای پیدا کردن ونشستن به کار...اصل کارکردن است ونشستن وتن دادن به زحمت بی دریغ .وگرنه همه ما در ذهن پرچم ها هوا می کنیم وهوراها می شنویم ...البته کار ساده ای نیست سوال ها برسر ما باریدن می گیرد وقتی شروع می کنیم ...برای کی ؟کجا منتشر کنم ؟ چه فایده ای دارد ...اما این سوال هاازجانب شیطان می آید حتی حکومتی که مدعیی خدا باوریست هم نمی تواند یک نویسنده سرتق را به بیکاره ای تبدیل کند ...شیطان چرا...تنبلی چرا....درپاسخ همه این سوال های شیطانی میتوانید پوزخند بزنید و بگوئید برای دل خودم می نویسم. برای دل خودم می سازم. برای دل خودم کار می کنم .....برای دل خودم میکارم برای دلک خودم....نوشتن هم مثل عاشقی می ماند ...ادم های سرتق برای دل خودشان عاشق می شوند ...هوراشیو...هوراشیو گونزالس!!!!1
هوراشیو ...هوراشیو گونزالس!!!!!!!!
ترنج، گل زندگی است...
زندگی را بی پایان می کند. زندگی با ترنج، زندگی بی پایان است برای من. روزگاری با نقش ترنج در آجرکاری های ناب سلجوقی زیسته ام... روزگاری نیز به نقش ترنج زیبای فرش هریس اتاقم نگریسته ام... روزگاری شاید نمی دانسته ام که زندگی ام و زیستنم با ترنج چنان در هم خواهد آمیخت که نام زیباترین دخت دنیا را ترنج نام خواهم داد....
آدم طول های طویل، ادامه های بلند، عمق های بسیط...آدم دائم باز کردن حساب. هزینه کردن! رفتن و افتادن و ماندن در میانی ترین دایره های مرکز ثقل! و سطح، بزرگترین کابوس است!عمرهای کوتاه و تصادفهای بی سرانجام هم...باید همیشه چیزی باشد که بتوان با آن مسیرها را کش داد و ادامه ها را به هم وصل کرد حتی اگر نه از راه های قبل، نه مثل گذشته نه از یک جنس! حتی در میانه ی بازاری شلوغ که عابری لبخند یا سلامش را بی هدف رها کرده است باید دوید و روی هوا خنده اش را قاپید و رساند به دست صاحبش! اگر نبود لااقل توی قاب حافظه ثبتش کرد... رابطه ها، زیباترین اتفاقهای جهانند نمی شود رهاشان کرد روی سطح سیال روزمرگی! نمی شود ساده از کنارشان گذشت...
بد شده ام...
از وقتی شروع کردم به قربانت بروم های تایپی به دوستت دارم های اس ام اسی..
به عاشقتم های وایبری ، ویچتی ، لاینی و....
بد شده ام!
از وقتی هر ﻛﺴﻲ ﻛﻪ ﺑﺮاﻳﻢ چیزی فرستاد قلب های سرخ را روانه اﺵ ﻛﺮﺩﻡ و عشقم و عزیزم و گلم صدایش کردم..
...فرقی هم نمیکرد که باشد
دیگر کلمات دم دستی ترین ترفندم شد
کلماتی که مقدسند
که معجزه میکنند
افتادﻧﺪ زیر دست و پا...
فرقی برایم نکرد که چه کسی باشد
از چه جنسی باشد
فقط اینکه باشد و دمی بگذرد برایم کفایت کرد...!
بد شده ام...!
از وقتی لبخند زدم..
و انسوی ماجرا پیچیدم و پیچاندم...
حال خیلی هایمان خوب نیست این روزها
عادت کردیم مرگ خیلی چیزها را جشن بگیریم
دردناک است حال و روزمان
اﻣﺎ ﻣﻲﺩاﻧﻢ ﻛﻪ دردمان درمان دارد
صداقت
و شهامت
همین.....