البرز زاهدی شعر مریم حیدرزاده و علی دایی

احمد شاملو درباره مریم حیدرزاده به گفتن یک جمله اکتفا کرده بود " تنها نکته قابل احترام در این خانم، نابینا بودنشان است". می‌توان حدس زد که لحن شاملو این نبوده و این چیزی بوده که از او در همان سال‌ها منتشر شده است. پیرمرد کمتر از این حرف‌ها اعصاب داشته است که اینقدر شمرده شمرده و فرهیخته، فحش به کسی بدهد. این صحبت به سالهایی برمی‌گردد که پدیده‌های "داریوش‌پریم" و "ابی‌پریم" رو شده بودند و کاست‌هایشان بازار را ترکانده بود و خشایار اعتمادی، داریوش‌پریمِ معروف، اشعاری از مریم حیدرزاده را خوانده بود و بازار را ترکانده بود و لابلای ترانه‌ها، مریم حیدرزاده با صدای زیر و تینیجری‌اش مثلا می‌خواند: " من میگم خیلی دیوونه‌م، تو میگی( با بغض) آره می‌دونم... تو میگی خدا به همرات، من میگم ( نفس عمیق) چه تلخه حرفات" و من که سن ناقابلی داشتم و تجربه ناقصی، اصلا می‌خوردم به در و دیوار و شعرها را جز به جز روی کاغذ پیاده می‌کردم که بدهم به ساجده، دختر صد و بیست کیلویی همسایه که عاشقش شده‌ بودم و دو سه سالی از منِ 13 ساله بزرگتر بود. وقتی جواب "نه" به من داد، با خودم تنهایی راه می‌رفتم و سرم را تکان می‌دادم و مثل تمام آدم‌های به ته خط رسیده، به دور و اطرافم هم نگاه نمی‌کردم و فقط زیر لب با خودم شعر می‌خواندم. انگار که شهری از "ریلکه" را زیر لب نجوا کنم، با خودم هی تکرار می‌کردم:" من میگم خیلی دیوونه‌م، تو میگی آره می‌دونم" و مثل کابویِ ناامید و زخمی انتهای فیلم‌های وسترن، در افق گم می‌شدم. بعدش رفته بودم خانه، شاملویِ روی میز را باز کرده بودم و تنها شعری که از شاملو را که می‌فهمیدم یعنی "پریا" را از اول تا آخر، چند بار خوانده بودم و نفهمیده بودم که حیدرزاده بیشتر حس یک نوجوان سیزده ساله را می‌فهمد که شکست خورده است تا شاملو که بیشتر وقتش را صرف سرودن "دردِ مشترک" انبوه انتلکت‌های یک جامعه کرده است. آقای شاملو برای من وقتی نداشته است.
هفت هشت سال بعد، دانشگاه بودم و وسط یکی از این میهمانی‌های دانشجویی، آن دو تا عزیزِ موقشنگ، چشم‌قشنگ، گونه‌قشنگمان، صدا قشنگ، با هم دم می‌گرفتند که " چرا خورشید می‌تابه، چرا می‌چرخه زمین... تو فقط بگو چرا، عشق من بگو همین" و من زیر چشمی به سوژه جدیدی نگاه می‌کردم که آن طرفِ سالن نشسته بود و دست می‌زد و باید به سراغش می‌رفتم و دستش را می‌گرفتم و بلندش می‌کردم. آهنگ که تمام نشده بود، داشتم آن وسط‌ها دم می‌گرفتم و داد و بیداد می‌کردم و با این دو تا برادرمان شعرِ بانوحیدرزاده را تکرار می‌کردم. "اگه عشقِ من تو نیستی..." و تمام که شد، کار خودم را تمام کرده بودم. اتفاقا اولین کتابی که به "اگه عشقِ من تو نیستی" هدیه دادم، دفتر "ابراهیم در آتش" شاملو بود. شاملو شاعرِ دورهمی نبود. شاعری نبود که با آن عشقی به فرجام برسد. ترانه‌هایش را هم که خوانندگان می‌خواندند بیشتر به کارِ زندانیانی می‌آمد که در شبِ مهتاب به آسمان نگاه می‌کنند. اما به درد درمانِ حزنِ همیشگی عاشق می‌خورد و اندوه و تنهاییِ عارض‌شده بر عشاق را کلماتش می‌فهمید. اما مگر زندگی تنها در همین لحظات حزن‌آلود بود که خلاصه شده بود. مگر رابطه عاشقانه را تنها همین انزوای دردناک شکل داده است. مگر خود شاملو تا به حال عروسی نرفته است و نخواسته تا وسط میدان قرِ کمر بدهد و همان لحظه منتظرِ صدای شهرام شب‌پره نمانده است؟ اگر بگویید نه، باید بگویم خیلی در باغِ زندگی خصوصی غول‌های مورد علاقه خود نبوده‌اید. ما برای لحظات ساده زندگی‌مان، همان لحظات مبتذلی که محذوفان همیشگی شعر و ادبیات و حماسه هستند و بیشتر عمرِ ما را، بیشتر دلخوشی‌ها و تسکین‌های ما را شکل داده‌اند، نیاز به شاعران و خوانندگان و ترانه‌های ساده خودمان هستیم. ما همان‌قدر به صدای زخم‌دارِ فرهاد نیاز داریم، به صدای شنگِ شهرام شب‌پره محتاجیم تا جنونمان را وسط میدانِ رقص، مدیریت کند.
همه انسان‌های روی زمین، در هر سطحی از بینش و دانش، با هر منتالیته‌ و هر جهان‌بینی، بیشتر ساعات عمرشان را مانند یکدیگر می‌گذرانند. احتیاجاتشان یکی است و نیازهایشان به یک صورت برطرف می‌شود. شاید کیفیت رفع نیازها متفاوت باشد، اما جنس و ماهیتش ثابت است. در لابلای سبکی و سنگینی تحمل‌ناپذیر هستی، همانقدر که به ترانه ساده و احمقانه، ضعیف و دم‌دستی مریم جیدرزاده احتیاج پیدا می‌کنیم تا کسی را که دوست داریم از جایش بلند کنیم، برقصیم، به یکدیگر نزدیک شویم، همانقدر در اوج بی‌قراری‌های نهاد ناآرام که ملول از روزمرگی‌های یکنواخت و پوچ شده است، به کلمات شاملو نیاز داریم که " از مهتابی به کوچه تاریک خم می‌شوم و به جای همه نومیدان زمین می‌گریم... آه من حرام شده‌ام"... ما برای زیستن، محکوم به تجربه دائمی موقعیت‌های معلق هستیم. موقعیت‌هایی معلق بین روزمرگی جانفرسا و انزوای جانفرساتر، بین ابتذال و خلاقیت، بین سبکی و سنگینی، بین مشتاقی و مهجوری و بین مریم حیدرزاده و احمد شاملو... جایی این میانه‌هاست که زیستن محقق می‌شود.



نه! او هرگز نفهمید که قهرمان کسی است که درست در یک لحظه درست آن کار درست را انجام می‌دهد. انگار محکومش کرده باشند به یک «نابهنگامی» مستمر.این بود که هیچ‌وقت نفهمید به موقع رسیدن یعنی چه؟ به موقع تمام کردن چیست؟ کجا باید تمامش کنی؟ کجا باید ترتیبش را بدهی؟ کجا باید توپ را استپ کنی؟ کجا باید دستانت را تکان دهی تا تعویضت کنند؟ کجا باید گل‌هایت را خرج کنی؟ کجا باید از خیر آرزوهایت بگذری؟ کجای زمان باید کفش‌هایت را آویزان کنی؟ کجای زمان است که باید بفهمی موعد خداحافظی رسیده است؟ کجا باید کلمات را بکشی و حتی استرس جمله را روی کدام کلمه باید فرود بیاوری؟ حتی نفهمید کجا باید بخندی و کجا باید جدی باشی؟ کجا باید گردنت را تکان بدهی؟ کجا باید از «داستایوفسکی» استفاده کنی. او هیچوقت نفهمید باید در کجای زمان بایستد. همیشه در مختصات ساعت‌ها گم شده بود. 
کریمی اشتباه می‌کرد. کسی که در زمان گم شده باشد و معنای زود رسیدن و «دیر رسیدن» را نفهمد، هرگز خدا بغلش نکرده است. یک قهرمان هرگز نمی‌تواند زود برسد یا دیر. باید جای درست را برای کار درستش پیدا کند. مثل عاشقی است که اگر بنای وصال دارد باید درست سر موقع رسیده باشد. مجال دیر کردن ندارد قهرمان. مجال دیر رسیدن ندارد قهرمان. این سرنوشت «علی دایی» است که پشتکار داشته باشد، استعداد داشته باشد، ضریب هوشی بالایی داشته باشد اما از درک منطق زمان ناتوان باشد. سرنوشتش است که فارغ التحصیل بهترین دانشگاه مملکت باشد، بهترین گلزن جهان شود، یکی از بزرگ‌ترین ثروتمندان ایران باشد و قامت رعنا داشته باشد و با این حال هرگز، هرگز یک قهرمان نباشد. علی دایی یک نابهنگامی بزرگ است. کسی که فرجامی جز سقوط ندارد حتی اگر سیاهه‌ای از موفقیت‌ها را برابر اسمش نوشته باشند.
UnlikeUnlike ·  · 

زن را باید بلد بود

من میخواستم او به خاطرِ من با زمین و زمان بجنگد.دلم میخواست برای داشتنم با خودم هم گلاویز شود.دلم میخواست وقتی میگویم :نه،من نیستم!
دستهای مردانه اش را روی شانه هایم فشار دهد،بگوید:نه،نمی گذارم.جای تو هم اینجاست!
من هم از روی زنانگی از روی همه ی نبودن هایش فریاد بزنم:نه،نمی خواهمت.
بعد این موقع ست که بی درنگ به گریه خواهم افتاد.
این ذاتِ زنانگی ست،تقابل عشق و عقل آنها را به گریه می اندازد.زنها از نبودن،از خستگی و البته هزار چیزِ دیگر به گریه خواهند افتاد....
بعد این موقع است که باید آنها را بلد بود،با دقت،با لطافت.
باید انگشتهایت را مثل برگی آرام بسترِ شبنم های ناگهانیِ چشمهایشان کنی.همینطور بی صدا به چشمهایشان خیره بمانی بی کلامی شاعرِ شعرِ چشمهایشان باشی...(مطمئنم اتفاق خوبی خواهد افتاد)
زن را باید بلد بود.
درست مثلِ باران و پاییز...
زنها تکه ی گم شده ی طبیعت اند...
و درست مانند طبیعت برای هیچ اتفاقی خبر نمیکنند!
نیلوفر غزاله



کافکا زمانی گفت نوشتن بیرون‌پریدن از صف مُردگان است. و خواندن، در این میان، شاید چیزی باشد چون اشتیاقی وصف‌ناپذیر به گمنامی در دلِ ازدحامِ پُرهمهمه‌ی یک جمعیت.



حالا که فکر می‌کنم می‌بینم بیشتر بچگی‌م در یک حالت مشخص گذشته: تعجب. تقریبا از هرچیزی متعجب می‌شدم. از اینکه چرا زن‌ها و مردها برای بچه‌دار شدن باید مهمونی به اون عریض و طویلی بگیرن، چرا ما نمی‌تونیم یه بز سیاه تو خونه‌مون داشته باشیم که نقاشی هایی که خوب نشدن رو بدیم بخوره، چرا فقط زن‌ها رو به فامیل شوهرهاشون می‌شناسن نه مردها رو به فامیل زن‌هاشون، چرا آدم باید حتا با اونایی که دوست‌شون نداره هم خوب تا بکنه، چرا وقتی خیلی صادقانه به آدما می‌گیم که درباره‌‌شون چی فکر می‌کنیم ...پدرومادرمون به جای اینکه ازمون تشکر کنن دعوامون می‌کنن و سرآخر اینکه چرا شیراز رودخونه نداره. برای من که بچه‌ی اهواز بودم و بیست دقیقه طول می‌کشید تا با ماشین از روی کارون خروشان گل‌آلود رد بشم و به اونهمه کوسه‌ای فکر کنم که داشتن اون زیر برای خوردن‌م دندون تیز می‌کردن و بعد ساکن اصفهانی شده بودم که زاینده‌رودش اگرچه سرکشی و افسار گسیختگی کارون‌م رو نداشت اما رود باوقاری بود که آروم از زیر پل‌های مجلل‌اش می‌خرامید و با خودش دل می‌برد، رودخونه جزء جدایی ناپذیر شهر به نظر می‌رسید. رودخونه داشتن شهر همون قدر برام بدیهی بود که مادر داشتن بچه یا دم داشتن گربه. اولین بار که شیراز رو دیدم هی صبر کردم تا ببینم رودخونه‌اش چه شکلیه و به قشنگی کارون و زاینده رود هست یا نه و وقتی فهمیدم شیراز رودخونه نداره درست همون‌قدر تعجب کردم که وقتی فهمیدم دایی‌م مثل من و برادرم بچه‌ی مامانم نیست تعجب کرده بودم. به نظرم امکان نداشت شهری بتونه بدون رودخونه زندگی کنه. انگار که بخواد بدون هوا یا بدون آفتاب دوام بیاره.
حالا اما زنده رود مرده و کارون مثل شمعی در جوار مرگ ملول و با سحر نزدیکه و دستش گرم کار مرگ. تحلیل رفته و لاغر و محتضر زیر آفتاب خوزستان دراز کشیده و به بخل آسمون چشم دوخته. رودخونه‌های زندگی‌م دارن یکی یکی از دست می‌رن و بدتر از همه اینکه امیدی هم به پرآب شدن دوباره شون نیست. رویاهای کودکی م قطره قطره از لای انگشت‌های بزرگسالی‌م می‌چکن و برای خدا می‌دونه تا کی توی خشکی زمین گم می‌شن.

سارا کریم زاده



نوشته سحرطلوعی

    بیایید ترانه skyfall ادل را برای علی دایی بخوانیم؛ This is the end... اصلا بیایید این ترانه را تکثیر کنیم و بفرستیم برایش. هر کدام از ما هواداران پرسپولیس بی حرف اضافه بی توهین. شاید شهریار فوتبال ایران به خودش آید و از میدان مربی گری کنار بکشد. شاید غرورش کمی خش بردارد و به روزهای اوجش بازگردد و مجاب شود علی دایی بازیکن تومنی صنار با علی دایی مربی فرق دارد. آن بازیکنی که به توپ هرگونه ضربه می زد ( کمی اغراق آمیز ) اما مقصدش درون چارچوب بود بی آنکه مدام ذکر بگوید و مدام غر ب...زند، حالا کنار زمین و در کسوت مربی کاری جز مدام ذکر گفتن و غر زدن و به این و آن پریدن ندارد. کاش آن ذهن مستدل و منطقی مهندسها به کمکش بیاید و با یک دو دوتا چهارتای ساده متقاعدش کند دایی - مربی سوء تفاهمی بیش نیست. سوء تفاهمی است که به جنگ با اعتبارات یک بازیکن حرفه ای، سختکوش و موفق آمده است. سوء تفاهمی که کمر به نابودی محبوب ترین تیم فوتبال یک کشور بسته است. سوء تفاهمی که هر هفته باعث عصبیت و ناامیدی می شود و هیچ. سوء تفاهمی که مانع می شود دایی بفهمد استفاده از بازیکنان صرفا جوان در تیمی مثل پرسپولیس جوابگو نیست. شاید این ترانه یادش بیاورد او دانش آموخته یکی از تاکتیکی ترین دانشگاه های این کشور است. دایی دانشجوی شریف قطعا واحدهایش را با ذکر یا زهرا پاس نکرده است. او درس خوانده و از پس امتحانات سخت شریف برآمده، البته که اعتقاداتش به او کمک کرده است. باید همراه این ترانه خاطره مشهور فرگوسن را هم ضمیمه کنیم. همان که سر الکس برای پیروزی در زمین فوتبال یک بار روی خدا حساب کرده و دست آخر متوجه شده این خدا، خدای تیم مقابل هم هست. بیایید یادش بیاوریم او در این چند سال مربی گری دستاورد قابل اعتنایی نداشته است. بیایید روشنش کنیم آنها که او را لباس مربی گری پوشاندند و روی نیمکت تیم ملی نشاندند و به نیمکت تیمی چون پرسپولیس آوردند، در حقش رفاقت نکرده اند. آنها فقط یک اعتبار بین المللی را به بازی گرفته اند. همین.

عالی

تنها و تنها در یک صورت می توانید یک زن را در عرض ثانیه ای بشکنید و خرد کنید. اینکه دقیقا تمام حرفهایی که به او زده اید را بدون جا انداختن یک واو به نفر بعدی بگویید. هرگز این کار را با یک زن نکنید. از زندگی اش بیرون بروید. تنهایش بگذارید، این ها را تاب خواهد آورد. اما بخشش کلماتی که متعلق به او بودند را به دیگری نمی تواند تاب بیاورد. برای ابراز عشق به دیگری کلماتی دیگر بیابید...
ارام روانشاد

به سلامتی شما رفقا. به سلامتی زن حامله‌ای که دارد از کوچه رد می‌شود. به سلامتی بچه اش. به سلامتی گربه‌ای که دیروز هرچقدر بچه‌ها با سنگ زدنش نمُرد. به سلامتی اسید معده. اسید معده‌ی کسی که شمار روزهای غذا نخوردنش از چهل می‌گذرد. به سلامتی خمپاره‌های عمل نکرده, آجرهای پرتاب نشده. به سلامتی آن دوست زود‌ رنجمان. به سلامتی کلیه های فروشی. به سلامتی گنجشکی که صبح ها صوتَ‌ش با تصویر چند قاصدکِ معلق توی حیاط ترکیب می‌شود. به سلامتی شما رفقا. به سلامتی آتشی که این روزها میان کوه‌ها روشن است اما از دور دیده نمی‌شود. به سلامتی دیده نشدنش.

فرزاد پارسایی


  1. من نمی دانم چرا وقتی می خواهند ما را تحت تاثیر قرار دهند از کشته شدن نوزادها و بچه ها در غزه حرف می زنند و تصاویر آنها را نشانمان می دهند. مردهای میان سال را چرا نشانمان نمی دهند. زنهای میان سال را چرا نمی بینیم آنها که با یک عمر خاطره، آرز...وهای تباه شده، تجربیات پیروز یا شکست خورده، دردها و رنج ها زندگی شان نصفه کاره می ماند و می میرند. بچه ها همیشه فرصت دارند رنج ها را فراموش کنند، و اگر در کودکی بمیرند چیزی جز یک بدن تازه و ذهنی نوپا را زیر خاک نمی گذارند. من وقتی شش ماهه بودم فتقم می ترکد و به دلایلی یک روز کامل طول می کشد که عملم کنند. مادرم و فامیل هایم گه گاه برایم گفته اند در آن یک روز چه دردی کشیدم و آنها چه رنجی را تحمل کردند اما من حتی لحظه ای از آن درد احتمالا عظیم را به یاد ندارم ولی حالا وقتی دستم را با چاقو می برم روزگارم سیاه می شود و این سیه روزی هیچ وقت از یادم نمی رود حتی اگر نود سال عمر کنم. مردن بچه ها غم انگیز است. کیست که دیدن کودکی در خون او را نرنجاند. کشته شدن هر انسانی –حتی گناه کار- دردناک است اما به خدا مردن میان سال ها از همه دردناک تر است. با مردن آنها یک زندگی چند ده ساله که می توانسته مفهوم بی عدالتی، سرزمین مادری، مبارزه و خیانت را درک کند خاک می شود. تنی که دست کم یک بار از اعماق وجودش عاشق شده چال می شود. من برای میان سالها اشک می ریزم. برای پدرها و مادرها، خواهرها و برادرها، پسرخاله ها و دوست های خانوادگی. برای مجردهای بی کس و کار. برای تن های زمخت و بی قواره؛ شکم های گنده و باسن های از شکل افتاده. برای موهای خاکستری و چروک های ناچیز زیر چشمها.

    پینوشت: این عکس را فقط برای جلب توجه گذاشته ام واِلا این دلقک های زیبا رو، این دانشجویان سال اول بازیگری و بشردوستان عدالت خواه هیچ دردی از غزه دوا نکرده اند و نمی کنند
مهام میقانی عالی

البرز زاهدی

شب آخر بود. لابلای میهمان‌های خانوادگی، علی و مهرنوش هم همراه بچه‌ها آمدند تا بدرقه‌ام کنند. چمدان بسته شده بود. نه به فکر جامانده‌ها بودم و نه به فکر بردنی‌های کوچک یک مسافر ابدی. قرار این بود مسافر ابدی باشم. خب همه مسافریم اما فیزیک همه‌چیز را بی‌رحمانه تر می‌کند. قرصی که باید مسافر را منگ کند خورده بودم. مغزم از کار افتاده بود. همین چند کلمه را نوشتم. چند کلمه از یک شعر ساده. «حتی به روزگاران... حتی به روزگاران». فردا دیگر ایران نبودم. فیسبوک بی‌فیلتر باز شد و اولین چیزی که نقش بست روی «هام پیج» این پست علی بود که توی آن تگ شده بودم.
شب شب آخر بود.
شب آخر آمده بود خانه ما تا بدرقه‌ام کند.
وقت آن رسیده که دریابند!
وقت آن رسیده که وقتش برسد.
وقت آن رسیده.

هاله/ پُل سِلان
(2)
ده سال... از همان روزهای اول دانشگاه و کلاس ساعت 8 صبح زیباکلام و «تاریخ تخولات ایران» با هم آشنا شدیم. حقوقی بود و مستمع‌آزاد سر بعضی از کلاس‌های ما هم می‌نشست. چه رابطه پر فراز و نشیبی... یک دوستی جسته و گریخته اما گره خورده به تاریخ شخصی زندگی‌مان. توی تمام نقاط عطف حوادث زندگی به هم می‌رسیدیم. عشق، شکست، مرگ، یاس و روزمرگی‌هایی که گاهی اوقات کشنده می‌شد. دور و نزدیک شدن‌های متوالی. فکر می‌کرد و گاهی هم «تیکه»اش را می‌انداخت. لمپنی در درون البرز زندگی می‌کند. البرز میان ساحت‌های مختلف سرگردان است و من هم فکر می‌کردم «علیلطفی» یک «اسنوب» واقعی است. پذیرشی صادقانه رابطه دوستی ما را همیشه روی مرزی از علاقه و صمیمیت پیش برده است. شب‌نشینی‌های چند ساعته و سیگار پشت سیگار کشیدن‌های تا سر صبح که بخش اعظم تاریخ یک دوستی و معاشرت دیرپا مانده است.
(3)
حالا همه‌چیز برعکس شده است. من برگشته‌ام که همیشه و به هر قیمتی بمانم و او می‌خواهد به هر قیمتی که شده برود که برود. گفتگوی ملال‌آور این سال‌ها را اینجا نادیده می‌گیرم. در همین شب‌های سیگار تا صبح بارها بحثش را کرده‌ایم. مهاجرت حاوی معنایی است که فقط از خلال یک تجربه زیسته امکان دسترسی به آن وجود دارد. این همان چیزی است که من نمی‌فهمیدم. از دید من مهاجرین دو دسته بودند. آن‌ها که چس‌ناله می‌کنند و غر می‌زنند و «اگر راست می‌گویند بسم الله... برگردند همین خراب‌شده اصلا.» و گروه دومی که راضی هستند و با مشکلات کنار آمده‌اند. ذهنیت دوگانه‌ساز عقیم، ذهنیت ساده‌سازِی که هیچ از پیچیدگی موقعیت‌ها درنمی‌یابد و به دنبال ساده‌ترین جواب می‌گردد. حالا همه‌چیز برایم پیچیده‌تر شده است. هیچ حکمی در کار نیست. تنها کاری که می‌توانم برای آدم‌ها بکنم روایت شخصی خودم است از سفر در ملتهب‌ترین تجربه‌ها از مهاجرت...
حالا او هم بناست یکی از آدم‌هایی باشد که ماهی یکی دو بار توی همین فیسبوک «چت» کنیم. گاهی خاطره‌بازی کنیم. گاهی هم توصیه و پیشنهاد و گزارشِ کار. وقتی تجربه روزمره مشترک کم می‌شود حرف‌ها هم ته می‌کشند. این سرنوشت تمام معاشرت‌های از راه دور است که تاریخ شخصی‌ و صمیمیتش آرام آرام از دست می‌رود.

(4)
من برای بدرقه‌اش به فرودگاه نمی‌روم. برای بدرقه هیچ‌کس دیگری هم به فرودگاه نخواهم رفت. من مکان‌ها را با آدم‌ها به یاد می‌آورم و فرودگاه حالا مرکز جغرافیای «غیاب» است. جایی که آدم‌ها دود می‌شوند و به هوا می‌روند و جایی در همین فیسبوک، در تصاویر «ایسنتاگرام» یا در کادر کوچک «اسکایپ» فرود می‌آیند.
حالا نوبت وردِ بدرقه است. چیزی مناسب‌تر و افشاگرانه‌تر از این شعر شاملو به ذهنم نمی‌رسد که برای رفیقی که مسافر است بنویسم:
« نه در رفتن حرکت بود، نه در ماندن سکونی...
شاخه‌ها را از ریشه جدایی نبود
و باد سخن‌چین با برگ‌ها رازی چنان نگفت که بشاید
دوشیزه عشق من مادری بیگانه است و ساره پرشتاب در گذرگاهی مایوس جاودانه خواهد شد





  1. حالا عدد نمی‌دهیم. هشتصد نفر، هزار نفر، هزار و پانصد نفر؟ اینش مهم نیست. لابد ما شاگردان ممتاز و نمونه لایه های فوقانی طبقه متوسط هستیم که این شانس را داشته‌ایم تا گلو خودمان را مسلح کنیم به کالاهای فرهنگی یا آنقدر غبغبمان ورم کند که ادای آدم‌های فربه را دربیاوریم. همه با یکی دو واسطه تهش با یکدیگر آشنا درمی‌آییم. اسم ده نفر از معاشرین اطراف را که ببریم حتما سه چهار نفری مشترک از آب درمی‌آیند. «م...ا بی شماریم»ی هزار نفری که هی در کافه‌ها، گالری‌ها، دورهمی‌های آخر هفته و میهمانی‌های خارج شهر به هم برخورد می‌کنیم و می‌توانیم تا خود صبح درباره طوفان‌هایی که در فنجان‌های قهوه و پروفایل‌های فیسبوک برپاست حرف بزنیم.
    ما که از ترس فراموش شدن، از ترس بی‌شکوهیمان هر کدام طبلی به خودمان آویختیم و برندهای مختلف عرصه عمومی را مصرف کردیم تا به ترکیب اصلی تیم چندصد نفره «بچه معروف»های برخوردارشده از منزلت و اعتبار بپیوندیم.
    ما شاگرد ممتازهایِ دانشگاه‌رفته ای بودیم که به زندگی در اندرونی محکوممان کرده بودند. با پس‌گردنی ما را از «عرصه عمومی» به پستوهای مجازی راندند و بعد به زیرزمین هولمان دادند و دیوارهای باریک و فرسوده ایدئولوژی و قدرت، هنوز از گردن‌های ما کلفت‌تر بود. از خیابان‌ها سقوط کردیم به کنج خانه‌ها. از «شهر» و از هر آن چه زندگی جمعی را ممکن می‌کردد رانده شدیم به جزیره‌های کوچک چند نفره. شهر شد ازدحامی مجازی لبریز از عکس‌ها و ژست‌ها. خواستیم شهر را در پستوهای کوچک بازتولید کنیم. خانه به مثابه «بار»، کافه به مثابه خیابان، گالری به مثابه دیوار. ما به هیچ نقاب و هیچ فیگوری رحم نکردیم. گاهی روشنفکر شدیم و گاهی آرتیست‌های مولتی‌آرت چندمنظوره و گاهی همه با هم، همه در هم. ناظرینی بی‌رحم بودیم. قاضیانی که تا وقتی در معرض دیدن قرار ندارند بی‌رحم‌ترین جلادان تاریخند و هنگامی که پروژکتور «برادر بزرگ» رویشان بیفتد می‌شوند بزرگ‌ترین قربانیان جهان. بهمن فرسی نداشتیم که «شب یک شب دو»ی ما را بنویسد و ترتیبمان را در یکی از همین بالماسکه‌ها بدهد. اگر هم داشتیم لابد اینقدر منصف می‌شد که هم‌ذات‌پنداری بیشتری با ما داشته باشد و بداند که ما پیش از آن که بجنبیم، لابلای چرخ‌دنده‌های تاریخ له شده بودیم و آن جوکِ وصفِ حال را تهش ضمیمه کند. مجبور بودیم. مجبور. می‌فهمی؟
    پ.ن: توضیحش حتما در کامنت‌ها لازم می‌شود که این یک روایت است. حجیت معرفت‌شناسانه ندارد. مواجهه ای فردی است با موقعیتی جمعی... تحلیل نیست. توصیف و توضیح آکادمیک و پارادایمیک و ... هم نیست
  •  اینطور باشه خوبه ولی برای تبدیل شدن به یه موضوع تبیینی باید مداقه بیشتری توی مفاهیم و کلمات بشه. مثلا شخصا این درگیری ذهنی رو دارم و توی معاشرت با دوستان و رفقا هم این چند وقت مطرح بوده که این حجم «عرضه» هنری و نظری توی ایران و بعد از سال 88 رو چطوری میشه تبیین کرد.

همینطوریا

  1. کاش اذان در کلیسا و اسکان و اطعام مسیحیان آواره در حرم امام حسین دلیل دیگری جز وحشی‌بازی‌های اسرائیل و داعش داشت. جهان زیبا بود و جنگ نبود
    1. کوله را به زور چپاندم در طاقچه‌مانندِ بالای سر و روی صندلی نشستم. ارزان‌ترین بلیط را خریده‌بودم برای همین فکرش را هم نمی‌کردم شانس بیاورم و جایم کنار پنجره بیافتد. شانه‌هایم را که هنوز هیچی نشده زیر بار سنگین کوله درد گرفته‌بود، مالیدم و او...لین چیزی که به ذهنم رسید این بود که نمی‌دانم، نمی‌خواهم بدانم که دیگر هرگز به لندن برمی‌گردم یا نه. 

      قرارداد خانه ده روز پیش از تاریخ حرکت تمام می‌شد. صاحبخانه هم لطف‌ش زیادی کرده‌بود و عصبانی از این‌که من کُلا داشتم از خانه‌اش می‌رفتم دو شب پیش از قرارمان نصفه شب با تیپا از خانه بیرونم کرد. وقتی ساعت سه بعد از نیمه‌شب خانه‌ی آخرم را ترک کردم و با یک چمدان و سه-چهار ساک و یک گلدان گندمی در بغلم کنار محمد رفیقم بر جدول پیاده‌رو کنار خیابان منتظر تاکسی نشسته‌بودم، بیش از هر زمانی احساس کردم تصمیم‌م چه درست و به موقع بوده. آخرین ذره‌های طاقتم را داشتم مصرف می‌کردم.

      وسایلم را جمع کرده‌بودم و گذاشته‌بودم در زیرشیروانی خانه‌ی گلچهر. میزم را هم که خیلی دوست‌ش داشتم و عادت داشتم ساعت‌ها پشت‌ش بشینم و بنویسم، وقتی صاحبخانه ساعت دو نصفه شب به سرش زد و سرم داد زد که باید همراهم ببرم، شسکتم و تکه‌هایش را گذاشتم کنار سطل‌های زباله در کوچه. دیگر چیزی نمی‌ماند که برای خاطرش دلم بلرزد و بخواهم برگردم، جز گندمی‌ها. آن‌ها را هم به گلچهر سپردم و می‌داسنتم که به خوبی از پس‌شان برمی‌آید. 

      یک ماهی بود که خیلی‌ها به‌م می‌گفتند بهتر است برنگردم. نگرانم بودند. کم‌کم توهم داشت خودم را هم می‌گرفت که اگر برگردم چنین و چنان می‌شود. داشت می‌شد دو سال که ایران نرفته‌بودم. مامان‌جون مرده‌بود، پشت‌بندش آقاجون دق کرده‌بود و برای من همه‌ی این‌ها خبرهایی بود که در هپروت می‌شنیدم. ماه‌های آخر بی آن‌که حواسم باشد شماره مامان‌جون را می‌گرفتم حال‌ش را بپرسم. حوالی عیدنوروز حالم دیگر خیلی بد شد. یک ماه تمام از اتاق‌م بیرون نرفتم. لابد می‌رفتم در حد خرید و گاهی دیدن یک آدم‌هایی، اما تصویری که در ذهنم مانده شب و روزهای بهم ریخته و آشفته است و زمانی که تنها پشتِ لپ‌تاپ می‌گذشته. یک ماه تمام فقط تایپ کردم. حدود دویست‌وپانزده صفحه شده از سفرهایی که هجده تا بیست‌وچهار سالگی دور ایران رفتم. لندن نبودم. یک‌جایی در خاطراتم می‌چرخیدم. یک روز متوجه شدم که اگر بمانم انگار به یک توهم مسخره‌ای تن داده‌ام که برایش نقطه‌ی پایانی وجود ندارد. توهمی که باعث شده فاصله‌ی لندن تا تهران حالا برایم یک دره‌ای بشود که از وحشتِ سقوط به آن، بر لبه‌هایش راه می‌روم و خیال می‌کنم دارم دور می‌شوم در حالی که همان‌جا مانده‌ام و فقط خاک زیر پایم هر لحظه سست‌تر می‌شود.

      اول از همه به صاحبخانه‌ام گفتم. به صورتم خیره شد و فهمیدم دارد می‌سنجد چه‌قدر حرفم جدی بوده. وقتی فهمید انگار شوخی ندارم رویش را کرد آن طرف و رفت. از همان روز هر لحظه رفتارش با من سرد و سردتر شد تا یک ماه بعد، دو شب مانده به رفتنم که زیر قول‌ش زد و نیمه شب از خانه بیرونم کرد. در آن یک ماه که برنامه‌ریزی‌ می‌کردم و با این و آن مشورت می‌کردم، خیلی‌ها، به خصوص آن‌هایی که سال‌ها لندن زندگی کرده‌بودند می‌گفتند که این رویایشان بوده و خوشحالی همراه با حسادت‌شان را ابراز می‌کردند که حالا کسی دیگر دارد رویایشان را عملی می‌کند. چند نفری باورشان نمی‌شد. فکر می‌کردند که خیلی کار غیرممکنی است و خیلی خطرها دارد. چند نفر هم پرسیدند که مگر من خلم و مگر پرواز نمی‌توانم بکنم. 

      برای من اما این یک رویا بود. از آن رویاها که همیشه همه‌جا با من است. اگر هر اتفاقی زندگی‌ام را به گه بکشد، اگر تمام ایده‌هایم شکست بخورند، اگر بدترین چیزهایی که نمی‌خواهم تصور کنم برایم رخ دهد، انگار یک راه نجات برای من همیشه باز است. بیش از آن‌که خودکشی برایم راه آخر باشد، سفر راهِ همیشه بازی است به همه‌جا، به ناکجا. پیش از آن‌که در آن اتاق و با آن حجمِ نوستالژی و افسردگی که باعث شد یک ماه تمام در خاطراتم غوطه بخورم و از مکان و زمان پرت شوم به جایی در گذشته‌ای که پیوسته عقب و جلو می‌شد، کارم به جاهای باریک بکشد، می‌داسنتم باید بروم. باید تنِ لشم را بردارم و بزنم به جاده. باید منظره‌های تازه ببینم که یادم بیاید دنیا چه تنوع بی‌نظیری دارد. باید خودم را در معرض کوه و دریا و آسمان قرار دهم که حالی‌ام شود چه کوچکم. که با همه‌ی دردهایم ممکن است با موج بعدی زیر آب بروم و دیگر بیرون نیایم و همه چیز تمام شود. فقط می‌دانستم باید بروم.

      لندن به تهران که کمتر از یک ماه طول کشید و هر روز یادداشتی از اتفاق‌هایش در ستونی در روزنامه‌ی شرق چاپ می‌شد. تجربه‌ی فوق‌العاده‌ای که با کمک رفقای خوبم مصطفی کریمی، پوریا سوری و پژمان موسوی برایم ممکن شد. سفری که مسیر زندگی‌ام را از خیلی نظرها تغییر داد، و شورِ دیوانه‌بازی‌های تازه‌ای را در سرم انداخت، دقیقا یک سال پیش شروع شد. وقتی بعد از دوماه‌ونیم ماندن در ایران بلاخره فکر کردم هنوز کارهایی در لندن برای انجام دادن دارم و دوباره انگیزه داشتم برگردم، نشستم در هواپیما و این بار مسیری را پریدم که حالا خیلی برایم معنی‌های تازه داشت. بیشتر داستان‌های نشینده و تجربه نشده‌اش هیجان‌زده‌ام می‌کرد. اولین چیزی که وقتی نشستم در هواپیما به ذهنم رسید این بود که مسیر بعدی را انتخاب کنم. برای چند ماه به سرزمین ماورالنهر فکر می‌کردم، اما به دلایلی تصمیم گرفتم دوباره لندن تا تهران را طی کنم. این بار سفری که حدود ده ماه دیگر خواهم رفت و این روزها سخت مشغول برنامه ریزی‌هایش هستم، سفری است که از لندن شروع می‌شود، از فرانسه و اسپانیا می‌گذرد و از شمال افریقا به ایران نزدیک می‌شود. می‌گویم نزدیک می‌شود چون اصلا نمی‌دانم آخرش چه‌طور خودم را به ایران خواهم رساند. راستش نمی‌خواهم بدانم. از هر طرف که روی نقشه به ایران نزدیک می‌شوم، جز باریکه مرز مشترک با ترکیه، خبر جنگ و شرایط ناپایدار مانعم می‌شود. اما نمی‌خواهم اسیر کلیشه‌های رسانه‌ها شوم. می‌خواهم تا جای ممکن مسیرهای ناممکن را امتحان کنم. شاید هم آخر سر از ترکیه و مرز بازرگان سردرآوردم! 

      در این مدت خیلی‌ها درباره سفرنامه ازم سوال کرده‌اند و همه‌اش همه را به آینده حواله داده‌ام. بابت بی‌حوصلگی برای پیدا کردنِ لینک نوشته‌ها معذرت می‌خوام. اما دلیل مهم‌ترم برای بی‌انگیزگی این بود که کتاب سفر دارد کم‌کم جمع‌وجور می‌شود. بلاخره کتاب دارد به یک جاهایی می‌رسد. به خودم قول داده‌ام که تا آذرماه که باز در ایران هستم متن نهایی شده‌باشد که بسپارم‌ش به دست ناشر و آرزویم این است که در نمایشگاه کتاب سال بعد، در تهران روی پیشخوان کتابفروشی‌ها باشد! 

      1. خوشبختی در انجام کارهاییه که دوست داری انجام بدی،نه این که چیزهایی رو که میخای،داشته باشی...
        1. آدم طول های طویل، ادامه های بلند، عمق های بسیط...آدم دائم باز کردن حساب. هزینه کردن! رفتن و افتادن و ماندن در میانی ترین دایره های مرکز ثقل! و سطح، بزرگترین کابوس است!عمرهای کوتاه و تصادفهای بی سرانجام هم...باید همیشه چیزی باشد که بتوان با آن مسیرها را کش داد و ادامه ها را به هم وصل کرد حتی اگر نه از راه های قبل، نه مثل گذشته نه از یک جنس! حتی در میانه ی بازاری شلوغ که عابری لبخند یا سلامش را بی هدف رها کرده است باید دوید و روی هوا خنده اش را قاپید و رساند به دست صاحبش! اگر نبود لااقل توی قاب حافظه ثبتش کرد... رابطه ها، زیباترین اتفاقهای جهانند نمی شود رهاشان کرد روی سطح سیال روزمرگی! نمی شود ساده از کنارشان گذشت...مریم رویین تن

        1. دیدنِ تصویرِ آدم‌ها پشتِ موبایل باید خیلی دیدنی باشد.
          استاد صفدر تقی‌زاده انسانِ خیلی محترمی هستند | پای تلفن که دیگر خیلی خیلی محترم هستند | ایشان هر بار که با منزلِ ما تماس می‌گرفتند من ناخودآگاه پشتِ تلفن تعظیم می‌کردم و عرضِ ادب می‌کردم... ...
          هر بار که ایشان تماس می‌گرفتند همه اطرافیان قه قه می‌زدند زیرِ خنده | پدرم می‌گفت:"تو رو که نمی‌بینن...برای چی خم می‌شی؟" | می‌گفتم دستِ خودم نیست....ایشان خیلی محترم‌اند.

          امروز که رفته بودم گوشیِ جدید بخرم یادِ این خاطره افتادم...
          آخر موبایل شاهدِ یک صحنه‌های عجیبی‌ست...
          هر بار که با مادربزرگ تماس می‌گیرم....بغض می‌کنم | او هم بغض می‌کند | مدام سعی می‌کنم صدایم را صاف کنم و حرف بزنم و حال خود را خوب نشان بدهم | ولی فقط این گوشی‌ست که شاهدِ اشکِ من است.

          وقت‌هایی که با معشوق حرف می‌زدم | زمانی که با یک‌سری جملاتش ذوق می‌کردم | سعی می‌کردم به روی خودم نیاورم که ذوق کرده‌ام | ولی خیلی ریز آن پایین بشکن می‌زدم و این‌جا فقط گوشی شاهدِ بشکن زدنِ من بود.
          یا وقت‌هایی که قربان صدقه‌اش می‌رفتم و دلم نمی‌خواست بفهمد | گوشی شاهد بود که با مشت به سینه‌ام می‌کوبم و زیرِ لب قربان صدقه می‌روم.

          با تلفن صحبت کردن تنها خفا و خلوتی‌ست که در آن دیگران حضور دارند | ولی شاهدِ ما نیستند و در این‌جا تنها شاهدِ امن همین گوشی‌ست.

          این گوشی اولین گوشی‌ای بود که در مالزی خریده بودم | ابتدا یک گوشی از ایران با خودم آوردم | گوشی را در تاکسی جا گذاشتم | بعد رفتم این گوشی را خریدم...

          دوستانم همیشه با من دعوا داشتند که چرا اینباکس‌ات را خالی نمی‌کنی؟ هر بار اس‌ام‌اس می‌دهیم نمی‌رسد...
          یکی از مشکلاتم همین بود و هست | که نمی‌دانم کدام اس-ام-اس را پاک کنم تا یک اس-ام-اس جدید بیاید | چون هر کدام‌اش برایم ارزش و خاطره داشت | حتی اس‌ام‌اسی که در آن دوستی گفته‌است"ok"...

          من خیلی با اشیائی که دارم دوست می‌شوم | همیشه احساس می‌کنم جان دارند | از همین رو هر بار که می‌روم کفش بخرم صد بار دورِ پاساژ را می‌گردم | چون معتقدم کفش باید شخصیت داشته باشد و شخصیت‌اش به شخصیتِ آدم بیاید | چون قرار است مدت‌ها با هم برویم و بیاییم.
          گوشی هم به همین‌شکل... از همین‌رو هیچ‌وقت این مدلی نبودم که مدل به مدل گوشی عوض کنم...

          خوب است که اشیاء‌مان را دوست داشته باشیم | به شرطِ آن‌که آن را با آدم قاطی نکنیم | اگر سهل‌انگارانه گم‌شان کردیم و به روی‌مان نیاوردند | اگر سهل‌انگارانه خراب‌شان کردیم و صدای‌شان در نیامد | و اگر یکی بهترشان آمد و آن‌ها را گذاشتیم کنار | دلیل نمی‌شود که همین کار را با آدم‌ها بکنیم | چون ممکن است که اشیاء جان داشته باشند | ولی دل ندارند | ولی آدم هم دل دارد و هم جان و هم روح و ...

          خلاصه که گوشی جانِ عزیزم | گل خزان ندیده | بهار نو رسیده | کنون که می‌روی زین گلزار | خدا تو را نگهدار کیومرث مرزبان

        1. کتابی را که گفته بودی نخوانده‌‌ام. درست در خط دوم صفحه‌ی 26 مانده‌ام. رسیدم به‌جایی که مکالمه‌ای چنان تند و سخت بین دو نفر پیش می‌رفت که نفس ببرد، و من نمی‌دانستم به کدام باید حق بدهم. حقیقتاً نمی‌دانستم. هر دو درست می‌گفتند، هر دو صد در صد حق داشتند. ولی یکی، بزرگوارانه‌تر پیش می‌رفت. و به همین خاطر، با ضربات سنگین‌تری از طرف مقابلش روبه‌رو می‌شد. اما باز بزرگواری‌اش مانع می‌شد چیزی بگوید که دیگر...ی را برآشوبد، و این، خود، دیگری را برمی‌آشفت. و قصد ضربه‌ای سنگین‌تر می‌کرد. برایت پیغام دادم که نمی‌دانم، و از موقعیت‌های این‌چنین بیزارم. نوشتی که باید حق خودم را در نظر بگیرم. که به‌عنوان خواننده حق دارم نظر خودم را در ماجرا دخالت بدهم. چون تصمیم من هیچ تأثیری بر زندگی کسی ندارد. اشتباه بزرگ تو این است عزیز من. این‌که کدام طرف مکالمه را بگیرم و در دلم به کدام فحش بدهم یا نه، خودم را تغییر می‌دهد. و بعد از آن دیگر معلوم نیست تبدیل به چه آدمی بشوم. معلوم نیست بتوانم در صف قطار به چه کسی راه بدهم که برود، یا به کدام آدمِ کافه لبخند بزنم یا حتی نزنم، حتی موهایم را دور انگشتم بپیچم یا نه، چون من دیگر خودم نخواهم بود، طرفدارِ یک‌طرف مکالمه، و مخالفِ طرفِ دیگر خواهم بود. و این بد نیست، اما من هنوز نمی‌دانم حق با کدام است. تازه، برایت توضیح خواهم داد که چطور خودت را زیر پا گذاشته‌ای وقتی برایم نوشته‌ای: "خسته نشو، عزیز من، مراقب خودت باش و بدان که هر تغییری حساب می‌شود". پس کتاب را همان بعدازظهر گرم که بزرگ‌ترین خوشبختی بازی سایه‌ی برگ درخت و آفتاب بر دیوار کناری بود، بستم. به فنجان چای و بخارش بی‌اعتنایی نکردم و کف پایم کرم نرم‌کننده زدم. و یک دامن بلند سفید بخشیدم به کولی‌های همسایه، چون به هر حال روز خاصی بود، و آفتاب و سایه هرگز سر به سر آدم نمی‌گذارند. و حتی نشانه‌ای در کتاب نگذاشتم. به‌جایش، یک روز در تقویم را علامت زده‌ام، که بنشینم کنارِ تو، دوباره کتاب را از اول بازکنم، همه‌چیز را فراموش کنم و دوباره داستان را بخوانم. اما تو باید بدانی که خسته شده‌ام، علیرغم هر چه نوشتی، خسته شده‌ام عزیزم کتایون کشاورزی
          1. پورن مفهوم ضمنی زیادی داره.
            چیزی که بیشتر از همه برای من مهمه و منو درگیر میکنه، پورن پنهان در لایه های زندگی "دختراس". شاید به خاطر سِن و یا شاید به خاطر حجم بالای عکس/فیلمی که تو اینترنت جابه جا میشه چیزی که میبینم و هستیم، تعداد زیادی دخ...تر با اعتماد به نفس های پایین پنهانه.
            پنهان، چون این دخترا موفقن. نیس که نباشن. درس خوندن. مدرک دارن. ورزش میکنن. اجازه دارن با پسرا برن بیرون. برن اردو. برن مهمونی. اما معلقن. کافیه یه فیلم از ویکتوریاز سیکرت ببینن تا بهاتی یا آلساندرو پودرشون کنه و بریزه زمین. بارها و بارها دیدم که دخترای خوب و خوشتیپ کنار دخترای خوب و خوشتیپ دیگه وای میستن و چربی پهلوهاشونو تو دس میگیرن و دزدکی به مقایسه بدنشون با بدن طرف مشغولن. این لذت نیس. رقابت هم نیس. چیز مریضیه از جنس معلق بودن و بی برنامگی. این وسط "شوهر نکردن" و "با کسی نبودن" چیزیه که گاه به گاه دختران قابل تحسین زندگیمو یقه میکنه و ارشون موجوداتی متزلزل میسازه.
            بدون شک، بدن یه زن - در کنار شغل، مرتبه اجتماعی، تحصیلات- از محکم ترین دست آویزها برای اعتماد به نفسه. اما پورن، دختری رو عرضه میکنه که وجود نداره. نه به لحاظ حجم توده بدن. نه به لحاظ پرفرمانس و دیزایر واین گاه به گاه اعتماد به نفس همه ی دخترایی که میشناسم - من جمله خودم- رو میگیره.
            دریغ ازینکه تو کل بازی اساسا کسی ار کسی جلو تر نیس تو زندگی.فرانک توتونچی


          1. دوستی از من خواست برای خدا نامه بنویسم | اول‌اش در دلم گفتم من با خدا چکار دارم این وسط؟ ولی بعد دیدم پیشنهاد بدی هم نیست...خصوصاً که امشب گویا میهمانی‌اش هم تمام شده و نشسته روی ایوان دارد سیگار می‌کشد و بهترین زمان است برای نامه نوشتن...
            بله خدا جان...حواست با منه؟
            بچه که بودم مادربزرگ‌ام تو را به من معرفی کرد | می‌گفت خیلی آدمِ خوبی هستی | خیلی مهربانی | خیلی بخشنده‌ای | خیلی حامی‌ای | هوای بند...ه‌هایت را داری | هیچ‌کس را تنها نمی‌گذاری | می‌گفت خیلی بزرگی | آن‌قدری که در مغزِ من نمی‌گنجد ...
            از تو یک داستانی تعریف می‌کرد | می‌گفت روزی هنگامِ درد دل کردن به یک‌نفر گفتی:"من با بنده‌هایم طوری رفتار می‌کنم که احساس می‌کنند تنها بنده‌ی من هستند | ولی بنده‌های من کلی خدا دارند" | مادربزرگ‌ام می‌گفت طوری زندگی کنم که تو تنها خدای زندگی‌ام باشی.

            من خودم خیلی باهات حال می‌کردم | خیلی دوستت داشتم ...خیلی خوب بودی...خیلی مهربان بودی...
            نمی‌دانم چرا بزرگ که شدم عوض شدی | اصلاً انگار دیگر حال نداری | خسته‌ای | انگار دلت از چیزی گرفته‌است | خب اگر غمگینی و مشکلی داری بیا به خودِ من بگو | این همه پیامبر داشتی | چرا با هیچ‌کدام درد دل نکردی؟ | چند سالی‌ست انگار خوابت می‌آید... یک چشم داری دنیا را می‌پایی...

            راستی از فرشته‌هایت چه خبر؟ چرا فقط عزرائیل فعال است؟ باقی چه می‌کنند؟ می‌گفتند میکائیل روزی‌رسان است | حالا ما دست‌مان به دهن‌مان می‌رسد..شکر...ولی این‌همه آدمِ بی روزی چه می‌کنند؟

            همین جناب جبرئیل | دقیقاً الان دارد چه می‌کند؟ آن‌شب‌هایی که ما برای معشوق می‌گریستیم | کجا بود که بیاید به خوابِ معشوقِ ما و بگوید در چه حالیم؟ کجا بود؟ این‌همه صدایت کردیم...کجا بود؟

            همین اسرافیل...فقط بلد است صور بزند؟ خب اگر بیکار نشسته‌است بگو بیاید کمک کند...

            چند تا معجزه کردی و تمام شد رفت؟ فکر کردی دنیا شده گل و بلبل؟ اگر هنوز هستی | چرا دیگر کارهای بزرگ نمی‌کنی؟ | مثلاً تو اگر خدایی و خفنی ...چه از خدایی و خفنی‌ات کم می‌شود که معجزه کنی و بزنی مرزها را ور داری؟ می‌دانی چقدر آدم دل‌تنگ هستند...اصلاً می‌دانی دل‌تنگی یعنی چه؟
            خوش‌ به حالت...خدایی...قوی هستی و نمی‌دانی دل‌تنگی یعنی چه | عاشق نمی‌شوی | دوری اذیت‌ات نمی‌کند | مادربزرگ نداری که دل‌تنگ‌اش شوی...فرودگاه نرفته‌ای تا گریان از پشتِ پنجره با هواپیما بای بای کنی...سرِ مزار هم که بروی یحتمل گریه نمی‌کنی... چون قوی‌ای...ولی خب کسانی که قوی هستند در این‌جور مواقع دیگران را آرام می‌کنند...این‌کار را چرا نمی‌کنی؟

            می‌گویند کسی که این‌حرف‌ها را بزند بدبخت می‌شود | سوسک می‌شود... خب اگر راست است...تو چه خدایی هستی که جنبه‌ی انتقاد نداری؟...اگر دروغ است...چرا کسانی که این‌حرف‌ها را به دروغ از زبانِ تو و دوستانت می‌زنند را سوسک نمی‌کنی ما را راحت کنی؟
            واقعاً انقدر جدی‌ و خشکی؟ چرا چهار تا شوخی نمی‌کنی با مردم بخندیم؟ نهایتِ شوخی‌ات شده‌است خاورمیانه که خیلی شوخیِ زشتی‌ست...چه می‌شود چند آیه‌ی بامزه نازل کنی و دل مردم را شاد کنی...چیزی کم می‌شود؟

            وضع دنیا را می‌بینی؟ آن‌ور یک عده سرِ تو دارند می‌جنگند | خوشت می‌آید؟ اگر خوشت نمی‌آید | چرا یک‌هو نمی‌آیی خودت آتش‌بس اعلام کنی؟ می‌ترسی خودت را هم بگیرند و زندان بیندازند و یا بکشند؟...
            خب از اول چرا گذاشتی کار به اینجا بکشید؟

            خدا جان... من ترجیح می‌دهم تو باشی | واقعی باشی | واقعاً وجود داشته باشی | واقعاً همان بخشنده و مهربانی باشی که در بچگی می‌شناختم | باور کن این‌طوری برای من راحت‌تر است... خیلی راحت‌تر است...
            یک‌کاریش بکن...یحتمل ملائک شبکه‌های بدی را می‌بینند که این‌گونه از وضعِ دنیا بی‌خبر اند...چند فرشته بفرست که از نزدیک وضع دنیا را ببینند...گولِ این رسانه‌ها را نخور...

            ارادت
            کیومرث مرزبان
          2. چه اهمیتی دارد؟ که تلویزیون‌ها کور باشند، روزنامه‌ها لال و رادیوها خاموش؟ آن چیزی که اهمیت دارد این است: گورستان‌های کوبانی، تا ابد شهادت خواهند داد که در آن مختصات، زن‌ها در صف مقدم جنگیدند. جنگجویان ِ مَرد، در مقابل ِ گلوله های «داعش» نشکستند؛ اما در گورستان ها بغضشان شکست و منفجر شد. طول و عرض ِ جغرافیایی کوبانی تا ابد همچون جعبه ای سیاه، شهادت خواهد داد که شهامت، عادلانه تقسیم شد. سالمندان، اس...لحه به دست، برای آینده نوه‌هایشان سرود خواندند. و کودکان، عکس دایی و خواهر و خاله‌هایشان را در دست گرفتند. و سرود خواندند. برای جای خالی آنانی که هرگز بازنخواهند گشت.

            بگذارید تلویزیون‌ها کور باشند. روزنامه‌ها لال و رادیوها خاموش. گورستان‌ها اما تا ابد اعترافی را با صدای بلند تکرار و تکرار می‌کنند و می‌گویند: قلمرو ِ قبرهای من، هیچ‌گاه چنین عادلانه بین زن و مرد تقسیم‌نشده بود. در بیشتر جنگ‌ها، سهم ِ گورستان از انسان، فقط مَرد است. گورستان‌های پیرامون ِ جنگ‌ها، مردسالارند. کوبانی اما، برابری جنسیتی را در زیر ِ خاک‌ها جامه عمل پوشاند. تا فردا، دختران کوبانی، پسران کوبانی، بر روی خاک سرزمینشان، سرهایشان را بالا بگیرند و بگویند: در سرزمین ما زنانی که حقشان زندگی بود، با خون خودشان، برابری را رقم زدند. جنگیدند. کشته شدند. و با تقدیم جانشان، تا ابد برابری خواهی و حق‌خواهی را به یادگار برایمان به جا گذاشتند.

            چنین می‌گویند. دختران و پسران کوبانی. درست درحالی‌که به آرامش ِ ابدی گورستان خیره شده‌اند. و به جای خالی عزیزانشان می‌اندیشند.
          3. سامان رسول پور

البرز زاهدی درمورد علی کریمی

مه ای طولانی برای علی کریمی:

(1)
هنوز شماره پشت پیراهنت انگلیسی نشده بود. یک هشت فارسی سفید رو چسبونده بودند پشت پیراهن قرمزت. یه جوون بیست و یک ساله با صورت تیپیک گیلانی. فک جلوآمده و چونه دراز، چشمای ورقلمبیده و زیرچشم‌های تو رفته داشت وسط زمین جادو میکرد. توپ رو از هر جایی که میگرفتی نمایشت شروع میشد. میرقصیدی با توپ لامصب. کمرت، بالاتنه‌ت یه طرف می‌رفت و بعد پاهات اون طرفی می‌چرخید. یه نفر، دو نفر، سه نفر... اسمت رو دیگه یاد گرفته بودیم. این پسر نابغه ست. این پسر جادو میکنه. علی پروین که هنوز واسه پرسپولیسی‌ها سلطان بود و سلطانی می‌کرد تو رو کشف خودش میدونست ولی بعدا گفتند زمانی که ایویچ مربی تیم ملی بود، تو با یه ساک روی دوشت به سفارش یکی از مربیای لیگ آزادگانی رفته بودیخودتو بهش معرفی کنی. من علی کریمی هستم. یه نابغه. لیگ هنوز لیگ برتر نبود. شماره‌ها فارسی و زمین کج و کوله و ناهموار با چمنی که همیشه هم سبز نبود. بعدها فهمیدیم تو آخرین اتفاق باشکوه پرسپولیس هستی.
(2)
وسط بازیهای تیم امید بود که به پشت داور و به آینده خودت لگد زدی. محرومت کردند. شانس آوردی محرومیتت یکی دو سال بیشتر نبود وگرنه جوونه نزده، پژمرده میشدی ای ستاره. برگشتی تیم ملی. مقدماتی جام جهانی بود. بلازویچ میگفت این پسره جادو میکنه توی زمین. میگفت فقط باید هدایتش کرد. بس که هیچی واسه‌ت مهم نبود جز جادویی که وسط زمین میتونستی بکنی. درو میکردی و میرفتی جلو. وقتی باید پاس میدادی دریبل میکردی، وقتی باید شوت میکردی دریبل میکردی. تقصیر تو نبود. تموم کوچه خاکی‌های این سرزمین لونه کرده بود توی ساق پاهات. پاهات رو زمین خاکی‌ها تربیت کرده بودند و توپ لاکی دولایه‌ای که واسه «گل کوچیک» ساخته شده بود. همون موقع چشم خیلیارو گرفتی. از همون موقع باید میفهمیدیم تو دیوونه تر از این حرفایی که به آینده فکر کنی. تو درگیر زیبایی خودت بودی. درگیر لحظه حاضر. نه به فردا فکر میکردی نه به «موفقیت» و «شهرت» و این حرفا. ایران که نرفت جام جهانی، تو هم تصمیم گرفتی نری «اتلتیکو مادرید». شاید حوصله نداشتی. شاید فکر کردی همین دور و برا باشه حالش بیشتره. تو یه ستاره خاورمیانه ای بودی. تو متعلق به سرزمینی بودی که با نفت قد کشیده و با نفت بیدار شده، خوابیده و نفس کشیده. تو هم مثل همه آدمایی بودی که عادت نکردند به جاهای دور خیره بشن. یه نگاهشون به زیر زمین بوده و یه نگاه به آسمون. درگیر حرکت افقی نبودی ستاره. این بود که رفتی امارات. رفتی واسه عرب‌های همسایه جادو کنی و دل اونارو هم بقاپی و گزارشگرای عرب رو به وجد بیاری که «کریمی، کریمی، کریمی، شوف کریمی»...
(3)
کره‌ای‌ها وامونده و خسته روی زمین نشستند تا آخر بازی با همون غرور و سردی همیشه صورتت پرچم ایران رو تکون بدی. سه تا گل که دو تاش رو با سر زدی تا نشون بدی جادوت فقط توی رقص بدنت و دریبل های کشنده‌ت نیست. ما با تو پرواز میکردیم ستاره. ما بودیم و دلخوشی به تو که حالا موهات هم همراه بدنت با باد میرقصید. گزارشگر عرب «دوبی اسپرت» بهت گفت «زیدان آسیا». چند ماه بعد که ستاره‌های آلمانی رو مثل موانع پلاستیکی رانندگی پشت سر میذاشتی و از کنارشون عبور میکردی، حتی ما هم که با افق غریبه بودیم با خیالت اون دوردورا پرواز میکردیم. توی خیالمون تو رو وسط استادیوم سانتیاگو برنابئو میدیدیم یا کنار رونالدینهو و مسی وسط نیوکمپ. فکر میکردیم چقدر خوب میشه اگه یه کمی انگیزه داشته باشی و یه کمی جاه طلب باشی. فکر کردیم چقدر خوبه اگه مثل تمام مواقعی که عصبانی میشی تمرین کنی و بازی کنی همیشه. همیشه بخوای و همیشه بجنگی. با تو تا خیلی جاها میرفتیم جادوگر. آخرش تصمیمت رو گرفتی که بری «بایرن». کسی چه میدونه که تصمیمت برای کم کردن روی چند تا رقیب فوتبالی بوده یا جای دیگه ای رو دیدی. «بهترین بازیکن آسیا» تصمیمش رو گرفته که دروازه‌های جدید رو فتح کنه و دل‌های جدیدی رو بقاپه. چه اتفاق با شکوهی. وقتی کارشناس آلمانی گفت «کریمی زمستان آلمان را هم نخواهد دید» دندونامون رو گذاشتیم روی هم و فشار دادیم و زیر لب گفتیم«نشونش بده جادوگر... نشونش بده». همه چیز خوب شروع شد. تو میخواستی بجنگی و این بود که وقتی «ماگات» گذاشتت وسط زمین تا توی پست «هافبک دفاعی» بازی کنی باز از پسش براومدی. ضربه های کرنر بایرن رو میزدی و گه‌گاهی هم توی فوتبالی که همه چیزش با همه چیز تو غریبه بود چوب جادوت رو بیرون میاوردی. زمستون هنوز توی بایرن مونیخ بودی اما نه مثل علی کریمی. نه چیزی که باید باشی. جنست به جنسشون نمیخورد. تو آدم لحظه بودی. آدم لذت‌های لحظه‌ای، استارت‌های لحظه‌ای و دریبل‌های لحظه‌ای. ستاره زمان حال بودی و اونا آدم‌های آینده، آدم‌های آینده‌نگری، آدم‌های نظم پولادین. تو از سرزمین نفت اومدی بودی و سرزمین نخواستن و رواقی‌گری. تو از جنس همه ما بودی که گه‌گاهی رویایی داریم و گه‌گاهی هم سودایی ولی حال دنبال کردن رویاها رو توی گردنه کوه‌ و تپه و سراشیبی و قله نداریم. مصدوم شدی. وقتی برگشتی جام جهانی شروع شده بود و تو خودت نبودی. کلافه بودی. زیر بار نظمی که قاعده‌ش محل اشکال بود نمیرفتی. هیچوقت زیر بار هیچ نظمی نرفتی و این دفعه همه‌چیز علیه تو بود جادوگر. از چوب جادوت هم خبری نبود. ساق پات که توش روح تموم کوچه خاکی‌های ایران و عصیان بچه‌های اعماق زندگی می‌کرد بلند شد روی هوا و خورد به ساک و وسایل نیمکت‌نشینای تیم ملی. دوباره موقع عصیانت رسیده بود. تو که آدم لحظه بودی و لذت و رخوت آبت با اونی که آدمِ نقشه بود و رابطه و موفقیت، هیچوقت توی یه جوب نرفت که نرفت و دودش کمونه کرد توی چشم یه تیم. تیمی که نماینده یه ملت رویاپرداز بود.
(4)
شهر توی دست مردم بود. چشم‌ها خیس و لب‌ها به فریاد. دل توی دل تو هم نبود. تو که از همین مردم بودی و توی رقص بدنت که حالا دیگه سنگین تر شده بود این همه تمنا و تقلا پنهون شده بود. تو که از تیم ملی دورت کرده بودند جماعت «زرنگ» و «موفق». بازی رو باختید چون مردمتون بازی رو باخته بودند. بازی رو مردونه باختید چون مردمتون بازی رو مردونه باخته بودند. دیگه عصیان مردم توی ساق خسته پاهات زندگی نمیکرد. ولی تو از ما بودی و مچ دستت رو پیش‌کش خیابونای شهر کردی که اون روزا خونه مردمت شده بود. تو بودی و آقا مهدی و جواد و حسین و مسعود و وحید که آدمای اصلی تیم بودید. مهم نیست نیمه دوم بازی رو باختید و مهم نیست مچ بندها از دستتون دراومد. ما هم نیمه دوم بازی رو وا دادیم و باختیم جادوگر.
بعدش دیگه مثل همه ما بودی. ستاره خاموش شده دل‌های ما. از پرسپولیس رفتی، دوباره برگشتی، دوباره رفتی. سرگردون مثل همه ما. هی جنگیدی که تموم شدنت رو بندازی عقب‌تر. تقدیرت این بود که نیمه تموم بودی مثل همه رویاهای جمعی ما. پیراهنت رو امضاء کردی و دادی به «اشکان» که وقتی عمرش به دنیا بود و به رویا، باهات مثل همه ما عاشقی کرده بود. به هیچ‌جات نبود تشریفات آدم برنده‌ها. به هیچ‌جات نبود اخم و تخمِ آدم‌برنده‌های قلابی. تو شبیه همه ما بودی. حال و حوصله‌ت ته کشید و فقط بازی کردی. گه‌گاهی کورسویی از همون ستاره رویایی و گه‌گاهی همون هم نه.
این جام جهانی جات خیلی خالی بود جادوگر. دوست داشتیم تو هم یه جای این جنگ و این بازی امید و این رویاپردازی باشی. بودی... ولی نه توی زمین و نه حتی روی نیمکت. با سکوتت همراهمون بودی. حالا وقت رفتنه. میری تا تو هم بخشی از رویای نیمه تمام ما باشی. میری تا دوست داشتنی ترین حسرت فوتبالی نسل ما باشی. امکان برباد رفته افتخار و شکوه باشی و با این حال دوست داشتنی ترین شماره 8 جهان برای ما بمونی. تو که شبیه ما بودی و له‌له نزدی برای قد کشیدن. تو که وقتی همه از استعدادت گفتند و از پشتکاری که نداری، فقط لبخند زدی و چقدر تمام مایی بودی که یه سر داشتیم و هزار سودا و بعد دیدیم نشد که نشد که نشد.
(5)

بگذار لحنم را عوض کنم. ای جادوگر خاورمیانه، حالا تو هم رفتی و دوباره ما ماندیم و نیاز همیشه به معجزه، به جادو، به جادوگر و اسطوره. ای نابغه ناتمام، به اندازه تمام ناتمامی‌های یک نسل و یک سرزمین دوستت داریم. ما که فوتبال زمین تحقق رویاهایمان شد و شکست‌های جمعی را با برد‌های جمعی داخل مستطیل سبز تاخت زدیم تا همیشه حفره‌ای را درون قلب فوتبالی‌مان حمل خواهیم کرد. حفره‌ای که نبودن توست و رفتن تو و ناتمامیِ تمام آرزوهایی که با تو خوابش را دیده بودیم. ما تو را با آن دریبل‌های منحصر به فرد، با استارت‌های درجایِ شگفت‌انگیز و با تمام لذت و زیبایی به خاطر می‌آوریم. ما تو را با آن حس عصیان لحظه‌ای و عسرت و رخوت گاه‌گاهی به یاد می‌آوریم. هر چه باشد ما این حس را خوب می‌شناسیم. هر چه باشد ما فرزندان نفت و خاورمیانه‌ایم.

استتوس قبلی در ادامه ی ان

  1. یک وقتهایی حس نوشتن یک مطلبی زمانی میاید و بعد هم میرود، خلاصه که هروقت ادم دچار همان حس شد باید بنویسید واگرنه، نه تو حس نقلش را داری نه مطلب آن کاراییش را!
    این مطلبو صبح میخواستم بذارم نشد الان میذارم اونم فقط چون فکرمیکنم لازمه که گفته... باشه،
    (پس خواهشا ابتدا استتوسی که شیر کردم رو بخونید بعد کلیپ رو ببینید و بعد نوشته ی من رو بخونید)

    صبح یه کلیپی دیدم(همین که لینکشو میذارم) بعدترش این نوشته رو خوندم، میبینید؟ در تناقضند باهم ، الانم دنبال این نیستم که بگم کدومش درسته کدومش غلط...
    مسیجی که پای استتوس پایین گذاشتم رو اینجا دوباره مینویسم:

    نوشته ی خوب و قابل تاملی هست(خطاب به نوشته یی پایین)ولی من فکرمیکنم یه چیز دیگری رو هم باید اضافه کرد و اون اینه که مخصوصا پسرای امروزه کلا فقط دوس دارن حظ ببرن حظ کلامی حظ بصری ...همین ..کاملا دوست دارن توی لحظه ی حال باشن و فقط یه چیزی بگن که لذت برده باشن بدون هرگونه تعهد و مسئولیت در قبال حتی واژه هایی که به کار میبرن! این یه چیزی فراتر از اینه که ادم بگه این حرفای روزمره با حرفای زیر سقف فرق میکنه مساله دقیقا همین زیر بار مسئولیت نرفتنه که سعی میکنن صرفا با واژه ها یا...ارضا بشن و اونم زودگذر و این متاسفانه مشکل این روزهاست که قطعا فیلمهای ماهواره مثل جم و...هم بی تاثیر نیستن! و این یعنی ریشه ی نهاد خانواده سست شدن! و یا ازدواج های موقت و طلاقهای روزافزون! یعنی حتی بعد از ازدواج هم این تعهد باز تعهد باقی نمیمونه !(ربطی به قشر و طبقه ی خاصی هم ندارد)

    با توجه به کلیپ و این نوشته، معلومه که در واقع (اینجا نه واژه ی پسر رو به کار میبرم نه مرد، چون حتی درمورد مردهای متاهل هم این مساله زیاد دیده شده) درنتیجه میگم جمعیت مذکر،دقیقا میدونن درچه موقعیتی هستند ولی زیر بار مسئولیت نمیرند و اینم چیزی نیست جز هم خر رو خواستن هم خرما...نمیشه شما بگید من یه حرفی میزنم یه کاری میکنم یه حرکتی نشون میدم ولی شماها برداشت خاصی ازش نکنید! نمیتونید بگید 2*2 تا نمیشه 4تا، دقیقا وقتی یه کاری رو انجام میدید یک عملی رو ،ختم به گزاره و نتیجه ای میشه که دقیقا پاسخ به همون عمل شماست!

    درآخرم این نوشته که نمیدونم از کی هست:
    کاش بشود به واژه ها وفادار بود و همینطور هرز و هرجا از عزیزمها و دوستت دارمها استفاده نکرد، این واژه ها گنج اند، هیچ کس گنج خودش را حراج نمی کند، گنج را باید در هزار پستو پنهان کرد تا بیاید روزی که به دست صاحبش برسد. به واژه ها و معنایشان وفادار باشیم و بگذاریم که حرمت و بزرگیشان حفظ شود که اگر جایی کسی گفت و آن دیگری شنید، به اندازه سهمگین ترین توفانها و در هم کوبنده ترین زلزله ها بتواند قلب آدمهای رابطه را فرو بریزد و کیفیت خوردن یک استکان چای ساده را هزار برابر کند. احتیاط، واژه ها را دریابیم. عشقها در خطرند


    https://www.facebook.com/photo.php?v=239691772907709&set=vb.100006006632298&type=2&theater


واژه‌ی «هرزگی» برای من بار اخلاقی منفی تداعی نمی‌کند. یعنی آن‌جور که می‌گویند فلانی هرزه است. یا هرزگی می‌کند. یا هرز می‌پرد. یا از این قبیل. حتی دهخدایش هم نمی‌گوید هرزگی فقط یعنی کار بد و قبیح. می‌گوید هرزگی، ناز و کرشمه و فریب و دلربائی هم معنا می‌دهد.

من هرزگی را که می‌شنوم، یاد همان هرز خودمان می‌افتم. اتفاقن همین دهخدا می‌گوید هرز همان هرزه است؛ مخفف شده‌اش. پس وقتی کسی می‌گوید فلانی هرزه است، انگار می‌شنوم که می‌گوید فلان چیز «پیچ‌ش/سرپیچ‌ش هرز شده». که یعنی خوب جا نمی‌رود. که یعنی خوب بسته نمی‌شود؛ چکه می‌کند. یعنی چیزی که باید سر جایش باشد، نیست؛ چون جای‌ش دیگر همان جای قبلی نیست: دنده‌هایش ساییده شده، از ریخت افتاده، گشاد شده، از اندازه و قاعده درآمده. پس دیگر آن‌جایی که باید باشد، نمی‌تواند باشد. یا آن‌چیزی را که باید در خود جا بدهد، سفت در آغوش بکشد، محکم بغل کند و نگذارد رخنه و روزنه‌ای در میان‌شان باشد، که نگذارد برود، نمی‌تواند. یک‌جوری نیمه‌ی خودش را دیگر نمی‌تواند چفت خودش کند. دهخدا می‌گوید هرز یعنی بیهوده. یعنی آدم‌ات را داری، آن‌ی را که باید در او جا بگیری/در خود جا بدهی، داری، اما دیگر وجودت بیهوده است؛ هرز است. دیگر بدتر از این؟!

به گمانم آدم باید مواظب باشد هرز نشود؛ هرزه نشود. به گمانم آدم باید خودش را، آغوش‌ش را، حجم روح و جسمش را، نگه دارد برای نیمه‌اش، برای آنی که باید.

...

اى کاش جان بخواهد - جان بخواهد - معشوقِ جانىِ ما. چیزِ دیگر نخواهد؛ محبت نخواهد. توجه نخواهد. تعهد نخواهد. زمان نخواهد. فکر نخواهد. خیال نخواهد. هر روز صبح‌به‌خیر و هر شب بوسِ‌پیش‌ازخواب نخواهد. کشف بوسه‌ى بى‌هوا به وقت رویا نخواهد. اصلن رویا نخواهد. دل‌دل نخواهد. قرارِ ساعتِ چهارِ سرِ کوچه درختى نخواهد. نامه‌ى کاغذى نخواهد؛ چون این روزها با ایران‌رادیاتور کى مى‌رود توى غار، براى معشوقش نامه‌ى کاغذى بنویسد؟ مگر وایبر و تانگو و وى‌چت را ازمان گرفته‌اند که یک «مى‌میرم برات، عشقم» بنویسیم و براى صد نفر بفرستیم؟ پس لطفن چیزى جز جان نخواهد. چون ما آدم‌هایى هستیم که پاى معشوق، چیزى کمتر از جان نمى‌دهیم. آن چیزهاى دگر هم نیست دگر، هیچ مگوید، نخواهد.

دوستی داشتم که اگر بخواهم توصیفش کنم فقط می توانم بگویم شبیه ِ نیمه ی پر ِ لیوان بود!...از آن لیوان های باریک و بلند و خوش اندام!از آن هایی که بعد از هربار که می بری سمت لب هات باید یکبار بگیری شان جلوی چشم هات و خوب و طولانی نگاهشان کنی که ببینی چقدر نوشیده ای و چقدر مانده؟!...و اصلا ً چه فرقی می کرد وقتی او همیشه نیمه ی پر لیوان بود و تو می توانستی دلت به بودن های ادامه دارش خوش باشد...
نیمه ی پر هر لیوانی بودن خوب نیست!آدم باید نیمه ی پر لیوان های قدبلند و کشیده و پدرمادر دار باشد...لیوان های شفاف که نیمه ی پرشان معلوم است!...یعنی می خواهم بگویم اگر شده بروید نیمه ی خالی یکی از این لیوان ها بشوید اما خودتان را درگیر نیمه ی پر استکان های کوچک ِ لب پریده و لیوان های پافیلی ِ از مد افتاده نکنید...که این ها نیمه ی پُرشان هم بدجوری خالی ست!...
صدیقه حسینی/رشت


Hamid Malekzade 

July 18 · Edited
.


آقا راستش را بخواهید من اگر ننویسم دیوانه می شوم. اصلا تقصیر من نیست. توان این حجم از چیزهای خواستنی را دلم ندارد. این طوریست دیگر. گاهی آدم دلش می خواهد هی بریزد بیرون همه چیز را. پیش ترها توی دفترچه یادداشت کوچکی می نوشتم برای خودم. اما دیگر حوصله مواجهه شدن خودم با خودم را به تنهایی ندارم. نه این که بخواهم از شرایط گلایه ای کنم یا یک همچین چیزی. من کلا عادت ندارم غر بزنم یا نق بزنم اما واقعیتش اینست که از حرف زدن، درست مثل بوسیدن لذت می برم؛ جوان که بودم یک دوست دختری داشتم که همییشه می گفت: تو توی مرحله اورال مانده ای؛شاید خودش هم نمی دانست این دقیقا چه معنایی دارد. ولی همیشه با شیطنت اضافه می کرد: که آدم باید روح و جسمش را بدهد به دهانت؛به یکی از دوستانش هم گفته بود که: این آدم با یک تکه گوشت توی دهانش کارهای عجیبی می کند. دوستش هم وسوسه شده بود که بداند من چه کارهایی رابلدم با زبانی که انگار برای لذت بردن دیگران به من داده بودند انجام بدهم؛ اما راستش را بخواهید خودم همیشه بیشتر از کسی که فکر می کرد دارد لذت می برد لذت می بردم. گاهی اینطور می شود؛یک نفر پیدا می شود که دوست دارد خودش را به دست آدم بدهد تا آدم هرچیزی را که یادگرفته است به اون نشان بدهد و آدم فقط با زندگی کردن خودش غرق می شود توی لذتی که باید به دیگری می داد. حالا صحبت این چیزها نیست می خواستم بگویم: این غیر ایرانی ها در شکل مواجهه شان با رابطه های تنانیشان بی این که مثل بعضی از ایرانی ها- چه توی ادبیات و سینما،چه توی زندگی روزمره- شکوه دروغین به بدن و چیزهای مربوط به آن بدهند یا مثل بعضی دیگران اهریمنی را احضار کنند تا درباره چیزهای بدنی حرف بزند یک جور انسانیت رو راست را به آدم نشان می دهند. آدم نه احساس خدایی می کند وقتی می خواندشان نه احساس شیطانی؛ فقط یک جور احساس انسانی دوست داشتنی هست که به آدم منتقل می شود. درست مثل لذتی که ممکن از هر مواجه انسانی ی دیگر توی دنیا به آدم دست بدهد. حالا فرض کنید که من یک بار بتواند دوباره داستان بنویسم برای خودم. وقتی که بخواهم این چیزها را بنویسم حتما باید حواسم را جمع کنم. انگار یک جور سختی توی کار هست که از جایی توی تاریخ اجازه نمی دهد به آدم راحت بنویسد.



 یکی باید همین امشب و یا فردا سه نقطه
 یکی که مثل من دیوانهء دیوانه باشد
 و مثل من روانش پاک باشد تا سه نقطه
 یکی که لهجه اش خاکی ، مرامش آفتابی 
 صدایش آبی آرامش دریا سه نقطه
 یکی که مثل بی بی خستگی های دلم را
 بگیرد و بخواند طفلکم لا لا سه نقطه
 همیشه توی خوابم دیده ام سهم من از عشق
 انار و سیب و بعدش خانم سارا سه نقطه
 انار وسیب و سارا توی بشقاب وجودم
 و بی وقفه به ریش مردم دنیا سه نقطه
 ولی اینها همه خواب و خیال کودکانه است
 خیالات محال آدمـــــــــی تنها سه نقطه

***
دوباره پای شاعر از گلیمش چیزتز شد
 و بعدش این غزل را مرتکب شد با سه نقطه
 تمام سعی خود را کرد ، توی بیت آخر؛
 بگوید یکنفر شاید ... هنوز... اما... سه نقطه.

متن های قشنگ فیس بوکی.

به آب و رنگ و خال و خط که نه؛ راز جذابیت برای من در «تسلط» است. غلام رؤیت آنم که بر جذبه‌ی خویش مسلط است. آن کس که بدارد و بداند که چه دارد. تو بگو یک جفت چشم زیبا فقط. یا طره گیسویی پرپیج‌وتاب. یا پوستی لطیف و شفاف. یا کلماتی فریبنده وناب. یا یک‌جور خنده‌ی قشنگِ دلخواه. یا طرز خاصی از نگاه. اما بر همان که دارد آگاه است و مسلط. می‌داند که چگونه خیره شود، پلک بزند، گیسو افشان کند، سخن بگوید، بخندد.





چه‌طور می‌شود این یادداشت را خواند و گریه نکرد؟


آخرین نوشته‌ی آن‌ماری یاسر، فیلم‌ساز فلسطینی در فیس‌بوک به شعر می‌ماند، او به نقل از دوست‌ش در غزه آن لحظه‌ی کذایی را، وقتی که ارتش اسرائیل تلفن می‌کند به ساکنان غزه و مژده‌‌ی بمباران می‌دهد، این‌طور توصیف کرده:


اجازه دهید به شما بگویم که سختتر و جان‌کاه‌تر از مردن با موشک‌های اسرائیل چیست. سخت‌تر این است که تلفن که زنگ می‌زند، تلفن‌های اتوماتیک ارتش اسرائیل باشد که از شما می‌خواهد خانه و زندگی‌تان را ترک کنید، چون تا ده دقیقه‌ی دیگر بمباران می‌شود!


تصور کنید! ده دقیقه! و بعد همه‌ی تاریخچه‌‌ی زندگی شما از روی زمین پاک می‌شود! هدایایی که گرفتید، عکس بستگان و بچه‌ها (مرده یا زنده) ... دل‌بستگی‌هات ... صندلی‌ت! کتاب‌هات، مجموعه شعری که تازه خوانده‌ای ... نامه‌ی خواهر تبعیدی‌ت، یادگاری عشق‌ت، بوی تخت، یاسمن‌هایی که از پنجره‌ی اتاق آویزان هستند، گیره‌ی موهای دخترت، لباس‌ها، سجاده، طلاهای زن‌ت، پس‌اندازت ... تصور کن! همه‌ی این‌ها به آنی از جلوی چشم‌ت می‌گذرد! 


بعد می‌روی سراغ جعبه‌ی فلزی کهنه‌ای که توش شناس‌نامه‌ات را گذاشتی. دست‌آخر باید تصمیم بگیری. از خانه‌ت بیرون بروی که در این صورت هزار بار می‌میری و زنده می‌شوی یا که بمانی و یک بار برای همیشه بمیری.



یکی‌ از مسافر‌ان هلندی پرواز مالزی که امروز دچار سانحه شد، قبل از پرواز از هواپیما تصویری منتشر کرده و نوشته "اگه گم شد این عکسشه" !!!




«خدا کند انگورها برسند

 جهان مست شود 

 تلوتلو بخورند خیابان‌ها 

 به شانه‌ی هم بزنند 

 رئیس‌جمهورها و گداها

مرزها مست شوند 

 و محمد علی بعد از ۱۷ سال مادرش را ببیند 

 و آمنه بعد از ۱۷ سال، کودکش را لمس کند.

خدا کند انگورها برسند 

 آمو زیباترین پسرانش را بالا بیاورد 

 هندوکش دخترانش را آزاد کند.

برای لحظه‌ای 

 تفنگ‌ها یادشان برود دریدن را 

 کاردها یادشان برود 

 بریدن را 

 قلم‌ها آتش را 

 آتش‌بس بنویسند 

 خدا کند کوه‌ها به هم برسند 

 دریا چنگ بزند به آسمان 

 ماهش را بدزدد 

 به می‌خانه‌ شوند پلنگ‌ها با آهوها.

خدا کند مستی به اشیاء سرایت کند 

 پنجره‌‌ها 

 دیوارها را بشکنند 

 و 

 تو 

 همچنان‌که یارت را تنگ می‌بوسی 

 مرا نیز به یاد بیاوری.

محبوب من 

 محبوب دور افتاده‌ی من 

 با من بزن پیاله‌ای دیگر 

 به سلامتی باغ‌های معلق انگور»


الیاس علوى