پینوشت: این عکس را فقط برای جلب توجه گذاشته ام واِلا این دلقک های زیبا رو، این دانشجویان سال اول بازیگری و بشردوستان عدالت خواه هیچ دردی از غزه دوا نکرده اند و نمی کنند
من میخواستم او به خاطرِ من با زمین و زمان بجنگد.دلم میخواست برای داشتنم با خودم هم گلاویز شود.دلم میخواست وقتی میگویم :نه،من نیستم!
دستهای مردانه اش را روی شانه هایم فشار دهد،بگوید:نه،نمی گذارم.جای تو هم اینجاست!
من هم از روی زنانگی از روی همه ی نبودن هایش فریاد بزنم:نه،نمی خواهمت.
بعد این موقع ست که بی درنگ به گریه خواهم افتاد.
این ذاتِ زنانگی ست،تقابل عشق و عقل آنها را به گریه می اندازد.زنها از نبودن،از خستگی و البته هزار چیزِ دیگر به گریه خواهند افتاد....
بعد این موقع است که باید آنها را بلد بود،با دقت،با لطافت.
باید انگشتهایت را مثل برگی آرام بسترِ شبنم های ناگهانیِ چشمهایشان کنی.همینطور بی صدا به چشمهایشان خیره بمانی بی کلامی شاعرِ شعرِ چشمهایشان باشی...(مطمئنم اتفاق خوبی خواهد افتاد)
زن را باید بلد بود.
درست مثلِ باران و پاییز...
زنها تکه ی گم شده ی طبیعت اند...
و درست مانند طبیعت برای هیچ اتفاقی خبر نمیکنند!
نیلوفر غزاله
کافکا زمانی گفت نوشتن بیرونپریدن از صف مُردگان است. و خواندن، در این میان، شاید چیزی باشد چون اشتیاقی وصفناپذیر به گمنامی در دلِ ازدحامِ پُرهمهمهی یک جمعیت.
حالا که فکر میکنم میبینم بیشتر بچگیم در یک حالت مشخص گذشته: تعجب. تقریبا از هرچیزی متعجب میشدم. از اینکه چرا زنها و مردها برای بچهدار شدن باید مهمونی به اون عریض و طویلی بگیرن، چرا ما نمیتونیم یه بز سیاه تو خونهمون داشته باشیم که نقاشی هایی که خوب نشدن رو بدیم بخوره، چرا فقط زنها رو به فامیل شوهرهاشون میشناسن نه مردها رو به فامیل زنهاشون، چرا آدم باید حتا با اونایی که دوستشون نداره هم خوب تا بکنه، چرا وقتی خیلی صادقانه به آدما میگیم که دربارهشون چی فکر میکنیم ...پدرومادرمون به جای اینکه ازمون تشکر کنن دعوامون میکنن و سرآخر اینکه چرا شیراز رودخونه نداره. برای من که بچهی اهواز بودم و بیست دقیقه طول میکشید تا با ماشین از روی کارون خروشان گلآلود رد بشم و به اونهمه کوسهای فکر کنم که داشتن اون زیر برای خوردنم دندون تیز میکردن و بعد ساکن اصفهانی شده بودم که زایندهرودش اگرچه سرکشی و افسار گسیختگی کارونم رو نداشت اما رود باوقاری بود که آروم از زیر پلهای مجللاش میخرامید و با خودش دل میبرد، رودخونه جزء جدایی ناپذیر شهر به نظر میرسید. رودخونه داشتن شهر همون قدر برام بدیهی بود که مادر داشتن بچه یا دم داشتن گربه. اولین بار که شیراز رو دیدم هی صبر کردم تا ببینم رودخونهاش چه شکلیه و به قشنگی کارون و زاینده رود هست یا نه و وقتی فهمیدم شیراز رودخونه نداره درست همونقدر تعجب کردم که وقتی فهمیدم داییم مثل من و برادرم بچهی مامانم نیست تعجب کرده بودم. به نظرم امکان نداشت شهری بتونه بدون رودخونه زندگی کنه. انگار که بخواد بدون هوا یا بدون آفتاب دوام بیاره.
حالا اما زنده رود مرده و کارون مثل شمعی در جوار مرگ ملول و با سحر نزدیکه و دستش گرم کار مرگ. تحلیل رفته و لاغر و محتضر زیر آفتاب خوزستان دراز کشیده و به بخل آسمون چشم دوخته. رودخونههای زندگیم دارن یکی یکی از دست میرن و بدتر از همه اینکه امیدی هم به پرآب شدن دوباره شون نیست. رویاهای کودکی م قطره قطره از لای انگشتهای بزرگسالیم میچکن و برای خدا میدونه تا کی توی خشکی زمین گم میشن.
سارا کریم زاده
بیایید ترانه skyfall ادل را برای علی دایی بخوانیم؛ This is the end... اصلا بیایید این ترانه را تکثیر کنیم و بفرستیم برایش. هر کدام از ما هواداران پرسپولیس بی حرف اضافه بی توهین. شاید شهریار فوتبال ایران به خودش آید و از میدان مربی گری کنار بکشد. شاید غرورش کمی خش بردارد و به روزهای اوجش بازگردد و مجاب شود علی دایی بازیکن تومنی صنار با علی دایی مربی فرق دارد. آن بازیکنی که به توپ هرگونه ضربه می زد ( کمی اغراق آمیز ) اما مقصدش درون چارچوب بود بی آنکه مدام ذکر بگوید و مدام غر ب...زند، حالا کنار زمین و در کسوت مربی کاری جز مدام ذکر گفتن و غر زدن و به این و آن پریدن ندارد. کاش آن ذهن مستدل و منطقی مهندسها به کمکش بیاید و با یک دو دوتا چهارتای ساده متقاعدش کند دایی - مربی سوء تفاهمی بیش نیست. سوء تفاهمی است که به جنگ با اعتبارات یک بازیکن حرفه ای، سختکوش و موفق آمده است. سوء تفاهمی که کمر به نابودی محبوب ترین تیم فوتبال یک کشور بسته است. سوء تفاهمی که هر هفته باعث عصبیت و ناامیدی می شود و هیچ. سوء تفاهمی که مانع می شود دایی بفهمد استفاده از بازیکنان صرفا جوان در تیمی مثل پرسپولیس جوابگو نیست. شاید این ترانه یادش بیاورد او دانش آموخته یکی از تاکتیکی ترین دانشگاه های این کشور است. دایی دانشجوی شریف قطعا واحدهایش را با ذکر یا زهرا پاس نکرده است. او درس خوانده و از پس امتحانات سخت شریف برآمده، البته که اعتقاداتش به او کمک کرده است. باید همراه این ترانه خاطره مشهور فرگوسن را هم ضمیمه کنیم. همان که سر الکس برای پیروزی در زمین فوتبال یک بار روی خدا حساب کرده و دست آخر متوجه شده این خدا، خدای تیم مقابل هم هست. بیایید یادش بیاوریم او در این چند سال مربی گری دستاورد قابل اعتنایی نداشته است. بیایید روشنش کنیم آنها که او را لباس مربی گری پوشاندند و روی نیمکت تیم ملی نشاندند و به نیمکت تیمی چون پرسپولیس آوردند، در حقش رفاقت نکرده اند. آنها فقط یک اعتبار بین المللی را به بازی گرفته اند. همین.
به سلامتی شما رفقا. به سلامتی زن حاملهای که دارد از کوچه رد میشود. به سلامتی بچه اش. به سلامتی گربهای که دیروز هرچقدر بچهها با سنگ زدنش نمُرد. به سلامتی اسید معده. اسید معدهی کسی که شمار روزهای غذا نخوردنش از چهل میگذرد. به سلامتی خمپارههای عمل نکرده, آجرهای پرتاب نشده. به سلامتی آن دوست زود رنجمان. به سلامتی کلیه های فروشی. به سلامتی گنجشکی که صبح ها صوتَش با تصویر چند قاصدکِ معلق توی حیاط ترکیب میشود. به سلامتی شما رفقا. به سلامتی آتشی که این روزها میان کوهها روشن است اما از دور دیده نمیشود. به سلامتی دیده نشدنش.
فرزاد پارسایی
شب آخر بود. لابلای میهمانهای خانوادگی، علی و مهرنوش هم همراه بچهها آمدند تا بدرقهام کنند. چمدان بسته شده بود. نه به فکر جاماندهها بودم و نه به فکر بردنیهای کوچک یک مسافر ابدی. قرار این بود مسافر ابدی باشم. خب همه مسافریم اما فیزیک همهچیز را بیرحمانه تر میکند. قرصی که باید مسافر را منگ کند خورده بودم. مغزم از کار افتاده بود. همین چند کلمه را نوشتم. چند کلمه از یک شعر ساده. «حتی به روزگاران... حتی به روزگاران». فردا دیگر ایران نبودم. فیسبوک بیفیلتر باز شد و اولین چیزی که نقش بست روی «هام پیج» این پست علی بود که توی آن تگ شده بودم.
شب شب آخر بود.
شب آخر آمده بود خانه ما تا بدرقهام کند.
وقت آن رسیده که دریابند!
وقت آن رسیده که وقتش برسد.
وقت آن رسیده.
هاله/ پُل سِلان
(2)
ده سال... از همان روزهای اول دانشگاه و کلاس ساعت 8 صبح زیباکلام و «تاریخ تخولات ایران» با هم آشنا شدیم. حقوقی بود و مستمعآزاد سر بعضی از کلاسهای ما هم مینشست. چه رابطه پر فراز و نشیبی... یک دوستی جسته و گریخته اما گره خورده به تاریخ شخصی زندگیمان. توی تمام نقاط عطف حوادث زندگی به هم میرسیدیم. عشق، شکست، مرگ، یاس و روزمرگیهایی که گاهی اوقات کشنده میشد. دور و نزدیک شدنهای متوالی. فکر میکرد و گاهی هم «تیکه»اش را میانداخت. لمپنی در درون البرز زندگی میکند. البرز میان ساحتهای مختلف سرگردان است و من هم فکر میکردم «علیلطفی» یک «اسنوب» واقعی است. پذیرشی صادقانه رابطه دوستی ما را همیشه روی مرزی از علاقه و صمیمیت پیش برده است. شبنشینیهای چند ساعته و سیگار پشت سیگار کشیدنهای تا سر صبح که بخش اعظم تاریخ یک دوستی و معاشرت دیرپا مانده است.
(3)
حالا همهچیز برعکس شده است. من برگشتهام که همیشه و به هر قیمتی بمانم و او میخواهد به هر قیمتی که شده برود که برود. گفتگوی ملالآور این سالها را اینجا نادیده میگیرم. در همین شبهای سیگار تا صبح بارها بحثش را کردهایم. مهاجرت حاوی معنایی است که فقط از خلال یک تجربه زیسته امکان دسترسی به آن وجود دارد. این همان چیزی است که من نمیفهمیدم. از دید من مهاجرین دو دسته بودند. آنها که چسناله میکنند و غر میزنند و «اگر راست میگویند بسم الله... برگردند همین خرابشده اصلا.» و گروه دومی که راضی هستند و با مشکلات کنار آمدهاند. ذهنیت دوگانهساز عقیم، ذهنیت سادهسازِی که هیچ از پیچیدگی موقعیتها درنمییابد و به دنبال سادهترین جواب میگردد. حالا همهچیز برایم پیچیدهتر شده است. هیچ حکمی در کار نیست. تنها کاری که میتوانم برای آدمها بکنم روایت شخصی خودم است از سفر در ملتهبترین تجربهها از مهاجرت...
حالا او هم بناست یکی از آدمهایی باشد که ماهی یکی دو بار توی همین فیسبوک «چت» کنیم. گاهی خاطرهبازی کنیم. گاهی هم توصیه و پیشنهاد و گزارشِ کار. وقتی تجربه روزمره مشترک کم میشود حرفها هم ته میکشند. این سرنوشت تمام معاشرتهای از راه دور است که تاریخ شخصی و صمیمیتش آرام آرام از دست میرود.
(4)
من برای بدرقهاش به فرودگاه نمیروم. برای بدرقه هیچکس دیگری هم به فرودگاه نخواهم رفت. من مکانها را با آدمها به یاد میآورم و فرودگاه حالا مرکز جغرافیای «غیاب» است. جایی که آدمها دود میشوند و به هوا میروند و جایی در همین فیسبوک، در تصاویر «ایسنتاگرام» یا در کادر کوچک «اسکایپ» فرود میآیند.
حالا نوبت وردِ بدرقه است. چیزی مناسبتر و افشاگرانهتر از این شعر شاملو به ذهنم نمیرسد که برای رفیقی که مسافر است بنویسم:
« نه در رفتن حرکت بود، نه در ماندن سکونی...
شاخهها را از ریشه جدایی نبود
و باد سخنچین با برگها رازی چنان نگفت که بشاید
دوشیزه عشق من مادری بیگانه است و ساره پرشتاب در گذرگاهی مایوس جاودانه خواهد شد
مه ای طولانی برای علی کریمی:
(1)
هنوز شماره پشت پیراهنت انگلیسی نشده بود. یک هشت فارسی سفید رو چسبونده بودند پشت پیراهن قرمزت. یه جوون بیست و یک ساله با صورت تیپیک گیلانی. فک جلوآمده و چونه دراز، چشمای ورقلمبیده و زیرچشمهای تو رفته داشت وسط زمین جادو میکرد. توپ رو از هر جایی که میگرفتی نمایشت شروع میشد. میرقصیدی با توپ لامصب. کمرت، بالاتنهت یه طرف میرفت و بعد پاهات اون طرفی میچرخید. یه نفر، دو نفر، سه نفر... اسمت رو دیگه یاد گرفته بودیم. این پسر نابغه ست. این پسر جادو میکنه. علی پروین که هنوز واسه پرسپولیسیها سلطان بود و سلطانی میکرد تو رو کشف خودش میدونست ولی بعدا گفتند زمانی که ایویچ مربی تیم ملی بود، تو با یه ساک روی دوشت به سفارش یکی از مربیای لیگ آزادگانی رفته بودیخودتو بهش معرفی کنی. من علی کریمی هستم. یه نابغه. لیگ هنوز لیگ برتر نبود. شمارهها فارسی و زمین کج و کوله و ناهموار با چمنی که همیشه هم سبز نبود. بعدها فهمیدیم تو آخرین اتفاق باشکوه پرسپولیس هستی.
(2)
وسط بازیهای تیم امید بود که به پشت داور و به آینده خودت لگد زدی. محرومت کردند. شانس آوردی محرومیتت یکی دو سال بیشتر نبود وگرنه جوونه نزده، پژمرده میشدی ای ستاره. برگشتی تیم ملی. مقدماتی جام جهانی بود. بلازویچ میگفت این پسره جادو میکنه توی زمین. میگفت فقط باید هدایتش کرد. بس که هیچی واسهت مهم نبود جز جادویی که وسط زمین میتونستی بکنی. درو میکردی و میرفتی جلو. وقتی باید پاس میدادی دریبل میکردی، وقتی باید شوت میکردی دریبل میکردی. تقصیر تو نبود. تموم کوچه خاکیهای این سرزمین لونه کرده بود توی ساق پاهات. پاهات رو زمین خاکیها تربیت کرده بودند و توپ لاکی دولایهای که واسه «گل کوچیک» ساخته شده بود. همون موقع چشم خیلیارو گرفتی. از همون موقع باید میفهمیدیم تو دیوونه تر از این حرفایی که به آینده فکر کنی. تو درگیر زیبایی خودت بودی. درگیر لحظه حاضر. نه به فردا فکر میکردی نه به «موفقیت» و «شهرت» و این حرفا. ایران که نرفت جام جهانی، تو هم تصمیم گرفتی نری «اتلتیکو مادرید». شاید حوصله نداشتی. شاید فکر کردی همین دور و برا باشه حالش بیشتره. تو یه ستاره خاورمیانه ای بودی. تو متعلق به سرزمینی بودی که با نفت قد کشیده و با نفت بیدار شده، خوابیده و نفس کشیده. تو هم مثل همه آدمایی بودی که عادت نکردند به جاهای دور خیره بشن. یه نگاهشون به زیر زمین بوده و یه نگاه به آسمون. درگیر حرکت افقی نبودی ستاره. این بود که رفتی امارات. رفتی واسه عربهای همسایه جادو کنی و دل اونارو هم بقاپی و گزارشگرای عرب رو به وجد بیاری که «کریمی، کریمی، کریمی، شوف کریمی»...
(3)
کرهایها وامونده و خسته روی زمین نشستند تا آخر بازی با همون غرور و سردی همیشه صورتت پرچم ایران رو تکون بدی. سه تا گل که دو تاش رو با سر زدی تا نشون بدی جادوت فقط توی رقص بدنت و دریبل های کشندهت نیست. ما با تو پرواز میکردیم ستاره. ما بودیم و دلخوشی به تو که حالا موهات هم همراه بدنت با باد میرقصید. گزارشگر عرب «دوبی اسپرت» بهت گفت «زیدان آسیا». چند ماه بعد که ستارههای آلمانی رو مثل موانع پلاستیکی رانندگی پشت سر میذاشتی و از کنارشون عبور میکردی، حتی ما هم که با افق غریبه بودیم با خیالت اون دوردورا پرواز میکردیم. توی خیالمون تو رو وسط استادیوم سانتیاگو برنابئو میدیدیم یا کنار رونالدینهو و مسی وسط نیوکمپ. فکر میکردیم چقدر خوب میشه اگه یه کمی انگیزه داشته باشی و یه کمی جاه طلب باشی. فکر کردیم چقدر خوبه اگه مثل تمام مواقعی که عصبانی میشی تمرین کنی و بازی کنی همیشه. همیشه بخوای و همیشه بجنگی. با تو تا خیلی جاها میرفتیم جادوگر. آخرش تصمیمت رو گرفتی که بری «بایرن». کسی چه میدونه که تصمیمت برای کم کردن روی چند تا رقیب فوتبالی بوده یا جای دیگه ای رو دیدی. «بهترین بازیکن آسیا» تصمیمش رو گرفته که دروازههای جدید رو فتح کنه و دلهای جدیدی رو بقاپه. چه اتفاق با شکوهی. وقتی کارشناس آلمانی گفت «کریمی زمستان آلمان را هم نخواهد دید» دندونامون رو گذاشتیم روی هم و فشار دادیم و زیر لب گفتیم«نشونش بده جادوگر... نشونش بده». همه چیز خوب شروع شد. تو میخواستی بجنگی و این بود که وقتی «ماگات» گذاشتت وسط زمین تا توی پست «هافبک دفاعی» بازی کنی باز از پسش براومدی. ضربه های کرنر بایرن رو میزدی و گهگاهی هم توی فوتبالی که همه چیزش با همه چیز تو غریبه بود چوب جادوت رو بیرون میاوردی. زمستون هنوز توی بایرن مونیخ بودی اما نه مثل علی کریمی. نه چیزی که باید باشی. جنست به جنسشون نمیخورد. تو آدم لحظه بودی. آدم لذتهای لحظهای، استارتهای لحظهای و دریبلهای لحظهای. ستاره زمان حال بودی و اونا آدمهای آینده، آدمهای آیندهنگری، آدمهای نظم پولادین. تو از سرزمین نفت اومدی بودی و سرزمین نخواستن و رواقیگری. تو از جنس همه ما بودی که گهگاهی رویایی داریم و گهگاهی هم سودایی ولی حال دنبال کردن رویاها رو توی گردنه کوه و تپه و سراشیبی و قله نداریم. مصدوم شدی. وقتی برگشتی جام جهانی شروع شده بود و تو خودت نبودی. کلافه بودی. زیر بار نظمی که قاعدهش محل اشکال بود نمیرفتی. هیچوقت زیر بار هیچ نظمی نرفتی و این دفعه همهچیز علیه تو بود جادوگر. از چوب جادوت هم خبری نبود. ساق پات که توش روح تموم کوچه خاکیهای ایران و عصیان بچههای اعماق زندگی میکرد بلند شد روی هوا و خورد به ساک و وسایل نیمکتنشینای تیم ملی. دوباره موقع عصیانت رسیده بود. تو که آدم لحظه بودی و لذت و رخوت آبت با اونی که آدمِ نقشه بود و رابطه و موفقیت، هیچوقت توی یه جوب نرفت که نرفت و دودش کمونه کرد توی چشم یه تیم. تیمی که نماینده یه ملت رویاپرداز بود.
(4)
شهر توی دست مردم بود. چشمها خیس و لبها به فریاد. دل توی دل تو هم نبود. تو که از همین مردم بودی و توی رقص بدنت که حالا دیگه سنگین تر شده بود این همه تمنا و تقلا پنهون شده بود. تو که از تیم ملی دورت کرده بودند جماعت «زرنگ» و «موفق». بازی رو باختید چون مردمتون بازی رو باخته بودند. بازی رو مردونه باختید چون مردمتون بازی رو مردونه باخته بودند. دیگه عصیان مردم توی ساق خسته پاهات زندگی نمیکرد. ولی تو از ما بودی و مچ دستت رو پیشکش خیابونای شهر کردی که اون روزا خونه مردمت شده بود. تو بودی و آقا مهدی و جواد و حسین و مسعود و وحید که آدمای اصلی تیم بودید. مهم نیست نیمه دوم بازی رو باختید و مهم نیست مچ بندها از دستتون دراومد. ما هم نیمه دوم بازی رو وا دادیم و باختیم جادوگر.
بعدش دیگه مثل همه ما بودی. ستاره خاموش شده دلهای ما. از پرسپولیس رفتی، دوباره برگشتی، دوباره رفتی. سرگردون مثل همه ما. هی جنگیدی که تموم شدنت رو بندازی عقبتر. تقدیرت این بود که نیمه تموم بودی مثل همه رویاهای جمعی ما. پیراهنت رو امضاء کردی و دادی به «اشکان» که وقتی عمرش به دنیا بود و به رویا، باهات مثل همه ما عاشقی کرده بود. به هیچجات نبود تشریفات آدم برندهها. به هیچجات نبود اخم و تخمِ آدمبرندههای قلابی. تو شبیه همه ما بودی. حال و حوصلهت ته کشید و فقط بازی کردی. گهگاهی کورسویی از همون ستاره رویایی و گهگاهی همون هم نه.
این جام جهانی جات خیلی خالی بود جادوگر. دوست داشتیم تو هم یه جای این جنگ و این بازی امید و این رویاپردازی باشی. بودی... ولی نه توی زمین و نه حتی روی نیمکت. با سکوتت همراهمون بودی. حالا وقت رفتنه. میری تا تو هم بخشی از رویای نیمه تمام ما باشی. میری تا دوست داشتنی ترین حسرت فوتبالی نسل ما باشی. امکان برباد رفته افتخار و شکوه باشی و با این حال دوست داشتنی ترین شماره 8 جهان برای ما بمونی. تو که شبیه ما بودی و لهله نزدی برای قد کشیدن. تو که وقتی همه از استعدادت گفتند و از پشتکاری که نداری، فقط لبخند زدی و چقدر تمام مایی بودی که یه سر داشتیم و هزار سودا و بعد دیدیم نشد که نشد که نشد.
(5)
واژهی «هرزگی» برای من بار اخلاقی منفی تداعی نمیکند. یعنی آنجور که میگویند فلانی هرزه است. یا هرزگی میکند. یا هرز میپرد. یا از این قبیل. حتی دهخدایش هم نمیگوید هرزگی فقط یعنی کار بد و قبیح. میگوید هرزگی، ناز و کرشمه و فریب و دلربائی هم معنا میدهد.
من هرزگی را که میشنوم، یاد همان هرز خودمان میافتم. اتفاقن همین دهخدا میگوید هرز همان هرزه است؛ مخفف شدهاش. پس وقتی کسی میگوید فلانی هرزه است، انگار میشنوم که میگوید فلان چیز «پیچش/سرپیچش هرز شده». که یعنی خوب جا نمیرود. که یعنی خوب بسته نمیشود؛ چکه میکند. یعنی چیزی که باید سر جایش باشد، نیست؛ چون جایش دیگر همان جای قبلی نیست: دندههایش ساییده شده، از ریخت افتاده، گشاد شده، از اندازه و قاعده درآمده. پس دیگر آنجایی که باید باشد، نمیتواند باشد. یا آنچیزی را که باید در خود جا بدهد، سفت در آغوش بکشد، محکم بغل کند و نگذارد رخنه و روزنهای در میانشان باشد، که نگذارد برود، نمیتواند. یکجوری نیمهی خودش را دیگر نمیتواند چفت خودش کند. دهخدا میگوید هرز یعنی بیهوده. یعنی آدمات را داری، آنی را که باید در او جا بگیری/در خود جا بدهی، داری، اما دیگر وجودت بیهوده است؛ هرز است. دیگر بدتر از این؟!
به گمانم آدم باید مواظب باشد هرز نشود؛ هرزه نشود. به گمانم آدم باید خودش را، آغوشش را، حجم روح و جسمش را، نگه دارد برای نیمهاش، برای آنی که باید.
به آب و رنگ و خال و خط که نه؛ راز جذابیت برای من در «تسلط» است. غلام رؤیت آنم که بر جذبهی خویش مسلط است. آن کس که بدارد و بداند که چه دارد. تو بگو یک جفت چشم زیبا فقط. یا طره گیسویی پرپیجوتاب. یا پوستی لطیف و شفاف. یا کلماتی فریبنده وناب. یا یکجور خندهی قشنگِ دلخواه. یا طرز خاصی از نگاه. اما بر همان که دارد آگاه است و مسلط. میداند که چگونه خیره شود، پلک بزند، گیسو افشان کند، سخن بگوید، بخندد.
چهطور میشود این یادداشت را خواند و گریه نکرد؟
آخرین نوشتهی آنماری یاسر، فیلمساز فلسطینی در فیسبوک به شعر میماند، او به نقل از دوستش در غزه آن لحظهی کذایی را، وقتی که ارتش اسرائیل تلفن میکند به ساکنان غزه و مژدهی بمباران میدهد، اینطور توصیف کرده:
اجازه دهید به شما بگویم که سختتر و جانکاهتر از مردن با موشکهای اسرائیل چیست. سختتر این است که تلفن که زنگ میزند، تلفنهای اتوماتیک ارتش اسرائیل باشد که از شما میخواهد خانه و زندگیتان را ترک کنید، چون تا ده دقیقهی دیگر بمباران میشود!
تصور کنید! ده دقیقه! و بعد همهی تاریخچهی زندگی شما از روی زمین پاک میشود! هدایایی که گرفتید، عکس بستگان و بچهها (مرده یا زنده) ... دلبستگیهات ... صندلیت! کتابهات، مجموعه شعری که تازه خواندهای ... نامهی خواهر تبعیدیت، یادگاری عشقت، بوی تخت، یاسمنهایی که از پنجرهی اتاق آویزان هستند، گیرهی موهای دخترت، لباسها، سجاده، طلاهای زنت، پساندازت ... تصور کن! همهی اینها به آنی از جلوی چشمت میگذرد!
بعد میروی سراغ جعبهی فلزی کهنهای که توش شناسنامهات را گذاشتی. دستآخر باید تصمیم بگیری. از خانهت بیرون بروی که در این صورت هزار بار میمیری و زنده میشوی یا که بمانی و یک بار برای همیشه بمیری.
یکی از مسافران هلندی پرواز مالزی که امروز دچار سانحه شد، قبل از پرواز از هواپیما تصویری منتشر کرده و نوشته "اگه گم شد این عکسشه" !!!
«خدا کند انگورها برسند
جهان مست شود
تلوتلو بخورند خیابانها
به شانهی هم بزنند
رئیسجمهورها و گداها
مرزها مست شوند
و محمد علی بعد از ۱۷ سال مادرش را ببیند
و آمنه بعد از ۱۷ سال، کودکش را لمس کند.
خدا کند انگورها برسند
آمو زیباترین پسرانش را بالا بیاورد
هندوکش دخترانش را آزاد کند.
برای لحظهای
تفنگها یادشان برود دریدن را
کاردها یادشان برود
بریدن را
قلمها آتش را
آتشبس بنویسند
خدا کند کوهها به هم برسند
دریا چنگ بزند به آسمان
ماهش را بدزدد
به میخانه شوند پلنگها با آهوها.
خدا کند مستی به اشیاء سرایت کند
پنجرهها
دیوارها را بشکنند
و
تو
همچنانکه یارت را تنگ میبوسی
مرا نیز به یاد بیاوری.
محبوب من
محبوب دور افتادهی من
با من بزن پیالهای دیگر
به سلامتی باغهای معلق انگور»
الیاس علوى