آدم های کمی هستند که می دانند ،
تنهایی ِ یک نفر!!!!
.
.
....
.
.
.
.
.
.
حرمت دارد .
همین طور بی هوا سرشان را پایین نمی اندازند
و بپرند وسط تنهایی آن فرد..!
چون خوب می دانند که اگر آمدند ،
باید بمانند ؛
تا آخرش باید بمانند ؛
آنقدر که دیگر تنهایی وجود نداشته باشد .
و گرنه مسافرها همیشه موقع خداحافظی ،
تنهایی را هزار برابر می کنند...!
داستان آخرین مواجهه شبلی و منصور حلاج را همه میدانیم، هرچند به یک معنا انگار نمیدانیم، نمیدانیم از این بابت که این روایت، روایت هر روزه زندگی ماست. چه در سطح بر خوردهای اساسا شخصیمان چه در سطح اتفاقات اجتماعی. در ماجرای شبلی و حلاج ، آنها که نمی دانستند به حلاج سنگ انداختند و شبلی (که میدانست) برای موافقت نه سنگ که گِل انداخت. تفاوت شبلی های روزگار ما این است که برای موافقت نه گل، نه حتی سنگ که پاره های آجر پرتاب میکنند. مثال هایش زیاد است، اینکه مثلا کسی اهل کتاب خواندن با...شد و استدلال کند کتاب خواندن به هیچ درد نمی خورد، اینکه کسی در هوای فرهنگ نفس کشیده باشد و چوب لای چرخ اهل فرهنگ بگذارد. باور کنید هیچ چیز از این سخت تر نیست که از کسی که میداند زندگی بدون فرهنگ، تنزل به سطح غریزه است بشنوی مگر اهل فرهنگ چه گلی بر سر جهان زده اند؟ یا ببینی روشنفکری زیر آب روشنفکری را میزند. اینکه در زندگی خصوصی با اهل فرهنگ آبمان به یک جو نرود دلیل نمیشود کلیت یک جریان تاثیر گذار را زیر سوال ببریم. ما به واسطه حضور همین انسان هایی که فکر کرده اند و نوشته اند قدم به قدم به اینجا رسیده ایم. گیرم که این آدم ها در زندگی شخصیشان آدم های نچسب و بداخلاقی بوده باشند.
تکرار روایت شبلی در زندگی ما به همین ها محدود نمیشود،
آنجا که مثلا همه میدانیم تیم ملی فوتبالمان چه مصیبت ها داشته است برای صعود به جام جهانی و باز شبلی وار برای موافقت گِلی هم ما بیاندازیم، آنجا که می دانیم مبارز سیاسیمان با چه دستگاه مخوفی رو به روست و باز شبلی وار برای موافقت او را هم سنگی یا گلی بیاندازیم و قس علی هذا...
« پس هر کسی سنگی میانداختند.
شبلی موافقت را گلی انداخت.
حسین منصور آهی کرد.
گفتند: از این همه سنگ هیچ آه نکردی، از گلی آه کردن چه معنی است؟
گفت: از آن که آنها نمیدانند معذورند. از او سختم میآید که او میداند که نمیباید انداخت»
یهوقتی نوشته بودم که دلم بغل فوتبالیستی میخواد. از اون بغلها که میدوئی و میدوئی و میدوئی و محکم و سفت بغل میگیری طرفت رو. نه از این بغلهای الکی و شُلکی و خدافظکی و غمکی و اشکگی.
بعد دیشب یادم افتاد که تو هنوزم اهل بغل فوتبالیستی هستی بچهجان.
یه وقتایی به من میگی که بشینم زمین، دستامو تسلیم، چلیپا وا کنم، خودت میری تا دورترین جای ممکن واسه دورخیز کردن، میگی چشماتو ببند و بعد میدوئی طرفم.
حالا، امشب که پنجساله شدی - و من عینهو این عکسه که لحظهی اولین مواجههی م...ن و توئه، بیست و پنجم تیر هشتاد و هفت، قد همون روز از تو ذوقزده و شگفتزده و خیلی چیزای خوب زدهم هنوز- بذار واست اعتراف کنم که هربار که میگی چشماتو ببند و به دو میای طرفم، من چشمام بستهی بسته نیست. اون لحظه هم که قد یه نفس نزدیکم میشی، دستامو میارم جلو، تن کوچیکتو نگه میدارم که ضرب برخورد رو بگیرم.
میترسم آخه... میترسم بیفتی، میترسم به جایی بخوری، میترسم وقت بغل کردن دردت بیاد... حتی شاید... دردم بیاد.
آره «واو به جای ذال» نازنینم، میترسم.
اما مهم نیست، مهم اینه که توی کلهخر عزیز مث فرفره میدوئی، میندازی خودتو بغلم، و بعد که من مثلن از بغل کردن تو ولوی زمین میشم، میخندی.
مهم اینه که تو هنوز نمیترسی.
تولدت مبارک.
دیروز آخرهای بازی بود. همه که اولش جلوی تلویزیون نشسته بودیم، از نا امیدی کشیده بودیم گوشه و کنار و یه نگاهمون به تلویزیون بود و یه نگاهمون به گوشیهای موبایل. این وسط تنها بابا با پیرهن مشکیِ تنش، با شوق و علاقه همچنان نگاه میکرد و تشویق. میدونستم غمگینه به طور کلی. یه نگاهی به ما کرد و گفت "امید داشته باشید! هنوز یه ربع میدونه، توکل به خدا! هنوز که نباختیم، ایشالا گل میزنیم"! و با شوق و تشویق به تماشای بازی ادامه داد. این همون روحیهای ه که ماها نداریم؛ همون روحیهای که... حتی اگه تهش باخت باشه، بشه باهاش حفظِ امید کرد. شاید برای همینه همه ما خمودهایم. خیلی راحت نا امید میشیم، خیلی راحت صفحه علیرضا حقیقی و باقی بازیکنا رو پر از بار منفی میکنیم. خیلی راحت استتوسهامون متمایل میشه به همون رویهای که این روزها هممون پیدا کردیم؛ کنار کشیدن، روحیه باخت، بیادبی، و بعدش جملههای همیشگی: بازم نشد! نمیشه هیچوخ! الکی امیدوارم بودیم و ... . شاید اون چیزی که ما از دستش دادیم، برد ایران توی هیچکدوم از این سالها نبوده، اونچیز واژههایی مثل "ایمان"، "امید"، "شکستناپذیری"، "توکل" و نگاه مثبت تا آخرین لحظه است؛ حتی اگه برنده نباشیم. بعد از بازی، بابا یه لبخندی زد و گفت "بریم شام بخوریم، مهم اینه تلاششون رو کردن".
با کسی همراه و همسفر شوید که از پذیرفتنِ اینکه دلش برای شما تنگ شده واهمه ای نداشته باشد. کسی که با اینکه می داند کامل نیستید اما طوری با شما رفتار میکند که گویی نقصی ندارید. کسی که از دست دادن شما را نتواند تصور کند. کسی که تمام قلبش را به شما می بخشد. کسی که به شما بگوید دوستتان دارد و ثابتش کند. و در نهایت کسی را پیدا کنید که وقتی صبح با شما بیدار می شود هیچ اهمیتی به چروکهای روی صورت و سپیدی مویتان ندهد و دوباره و دوباره عاشقتان گردد
این آدم دیگه یک کَس نیست این میشه همه کَسِ آدم
ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻫﺮ ﺁﺩﻣﯽ، ﯾﮏ ﻧﻔﺮ ﭘﯿﺪﺍ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ﮐﻪ
ﺑﯽ ﻣﻘﺪﻣﻪ ﺁﻣﺪﻩ.. ﻣﺪﺗﯽ ﻣﺎﻧﺪﻩ؛ ﻗﺪﻣﯽ ﺯﺩﻩ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺍﻣﺎ ﺑﯽ
ﻫﻮﺍ ﻏﯿﺐ ﺵ ﺯﺩﻩ ﻭ ﺭﻓﺘﻪ ..
ﺁﻣﺪﻥ ﻭ ﻣﺎﻧﺪﻥ ﻭ ﺭﻓﺘﻦ ِ ﺁﺩﻡ ﻫﺎ ﻣﻬﻢ ﻧﯿﺴﺖ ..
ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﭘﺎﯾﺎﻥ ِ ﺭﺍﺑﻄﻪ، ﺭﻭﺯﯼ ﺭﻭﺯﮔﺎﺭﯼ.. ﺩﺭ ﺟﻤﻌﯽ...
ﺣﺮﻓﯽ ﺍﺯ ﺗﻮ ﺑﻪ ﻣﯿﺎﻥ ﺑﯿﺎﯾﺪ، ﺁﻥ ﺷﺨﺺ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺗﻮﺻﯿﻒ ﺍﺕ
ﻣﯽ ﮐﻨﺪ ﻣﻬﻢ ﺍﺳﺖ.. ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﮔﺬﺷﺖ ِ ﭼﻨﺪ ﺳﺎﻝ،
ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﺪﻥ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﺗﺎﻥ ﺑﻪ ﻫﻢ، ﭼﻪ ﺫﻫﻨﯿﺘﯽ ﺍﺯ ﻫﻢ
ﺩﺍﺭﯾﺪ، ﻣﻬﻢ ﺍﺳﺖ.. ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺁﻥ ﺫﻫﻨﯿﺖ ﻣﺜﺒﺖ ﺍﺳﺖ ﯾﺎ
ﻣﻨﻔﯽ .. ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺗﻮ ﺭﺍ ﭼﻄﻮﺭ ﺁﺩﻣﯽ ﺷﻨﺎﺧﺘﻪ، ﻣﻬﻢ ﺍﺳﺖ ..
ﺑﻪ ﻋﻨﻮﺍﻥ ﯾﮏ ﺁﺩﻡ ِ ﺧﻮﺏ ﺍﺯ ﺗﻮ ﯾﺎﺩ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ ﯾﺎ ﺑﺪ؟
ﻣﯽﮔﻮﯾﺪ ﺑﭽﻪ ﺍﯼ ﻭ ﺭﻓﺘﺎﺭﻫﺎﯼ ﮐﻮﺩﮐﺎﻧﻪ ﺩﺍﺭﯼ، ﯾﺎ ﻧﻪ، ﻣﻨﻄﻘﯽﻫﺴﺘﯽ ﻭ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ﺭﻭﯼ ﺩﻭﺳﺘﯽ ﺍﺕ ﺣﺴﺎﺏ ﮐﺮﺩ؟
ﻣﯽﮔﻮﯾﺪ ﺩﻭﺳﺖ ِ ﺧﻮﺑﯽ ﺑﻮﺩﯼ ﺑﺮﺍﯾﺶ ﯾﺎ ﻣﻬﻢ ﺗﺮﯾﻦ ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ ِﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﺵ
ﺧﺎﻃﺮﺍﺕ ِ ﺧﻮﺑﯽ ﺍﺯ ﺗﻮ ﺩﺍﺭﺩ ﯾﺎ ﻧﻪ،
ﺑﺮﻋﮑﺲ ..ﺑﺪﺗﺮﯾﻦ ﺭﻭﺯﻫﺎﯼ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﺵ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺗﻮ ﺗﺠﺮﺑﻪ
ﮐﺮﺩﻩ؟
ﺑﻪ ﮔﻤﺎﻧﻢ ﺫﻫﻨﯿﺘﯽ ﮐﻪ ﺁﺩﻡ ﻫﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻢ ﺑﻪ ﯾﺎﺩﮔﺎﺭ ﻣﯽ
ﮔﺬﺭﺍﻧﺪ ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺍﻫﻤﯿﺖ ﺩﺍﺭﺩ
آنان که آزادی را فدای امنیت می کنند،
نه شایستگی آزادی را دارند و نه لیاقت امنیت را....
بنجامین فرانکلین
میروید تمام موم و عسل کندو رو از بیخ میتراشید. هفته بعد برمیگردید و کندو رو وارسی میکنید. همه چیز مثل اولش بازسازی شده. عمر زنبور عسل هم دو هفتهست. اصل داستان در همین بازسازی جمعیست.
علیرضا حقیقی دروازه بان تیم ملی این پست رو توی فیسبوکش منتشر کرده:
الان اینجا 4 صبح ، از بَسکی کامنت های فحش خوندم هنوز خوابم نبرده !
واسه همین موضوع دیگه تصمیم گرفتم فیسبوک نیام و
این پیج رو به یکی از هوادارانم ( دوست صمیمی ) خواهم داد و...
از این به بعد به جزء یک پروفایل شخصی هیچ پیجی در فیسبوک ندارم ...
مرسی از فحش هایی که به پدر مادر بی گناهم دادین .
در طی ده سال وبلاگ نویسی یک تفاوت بارز بین خوانندگانم دیده ام
زنان محتاط هستند ، از کلمات فکر شده ای استفاده می کنند و محدوده گسترده ای را برای من باز می کنند که جوابهای مختلفی می توانم به درخواست هایشان بدهم ، فاصله مناسبی بین گفتگو ها قرار می دهند و طنز اندک اما دلپذیری دارند، شرایط را درک می کنند و برای پاسخ های منفی ام ، احترام قایلند
آقایان، با طنز آغاز می کنند و همان ابتدای کار از کلمات نادرستی انتخاب می کنند که طنزشان را برخورنده و یا گزنده می کند، به سرعت خودمانی می... شوند و گفتگو را با پرسش های مداوم آغاز کرده و ادامه می دهند، به طوری که تحت فشار قرار می گیرم و بعد با بمبارانی از ایمیل و پیغام روبرو می شوم ، بسرعت آزرده می شوند و گاه بی ادب و سرانجام بلاک می شوند
شکست یه خوبی داره. «مگسان گرد شیرینی» خودشون رو نشون میدن. نقنقوهای همیشه طلبکار... شریک شادی و متواری غم... اصحاب «سگ زرد برادر شغال».
چند تا جمله فقط میمونه خطاب به یوزپلنگهای تیم ملی:
«بابت این چند روز فراموشی و مستی و شادی، برای امیدهای کوچیکی که ساختید و چیزای خوبی که یادمون آوردید و یادمون رفته بود، دمتون گرم. شکست هم فدای سرتون. ما کودتاش رو هم گذروندیم و اینکارهایم و شکست بلدیم. ککمون از این شکستها نمیگزه...دمتون گرم»
اگه اجازه داشته باشم میخوام کت و شلوار «پابلیک»م رو دربیارم و ضمن تشکر از کیروش، انگشت وسط دست راستش رو تقدیم کنم به همه دلالان و مربیان کوتوله فوتبال فارسی که از فردا با وقاحت زمینه رو برای نشستن یه کوتوله روی نیمکت تیم ملی آماده میکنند.
آن لحظه که کتش را از تن درآورد و آستین هایش را بالا زد و ۹۰ دقیقه ایستاد زیر باران و تمام قد خیس شد، رشک بریتانیایی هایی بود که استیو مک لارن را دیده بودند. مرد...ی که با چتر کنار چمن می ایستاد تا بازیکنان انگلیس را زیر باران کوچ کند! اما کی روش همان اندازه خیس شد و باران خورد که بازیکنانمان. آن لحظه که مشتهایش را گره کرده بالا آورد، او امید داشت و می دانست بازی تمام نشده، اما ما هر چی داشتیم و نداشتیم جلوی آرژانتین گذاشته بودیم و دیگر چیزی نداشتیم. آن لحظه که رفت توی شکم داور فقط به خاطر یک سوت اشتباه برای اوت، هدف فقط یک اوت نبود، راستش خون به مغزمان نمی رسید و گرنه باید با آن شور و اشتیاق و تعصب سر ذوق می آمدیم و بیشتر حوصله می کردیم. حوصله نداشتیم .
تیمی بودند خیلی دوست داشتنی. دو تا از سه بازی را هم خیلی خوب کار کردند. کلا آبرومون نرفت. توجه زیادی هم بهشون جلب شد در سطح بین المللی. (بخشیش هم البته به سبب خوشگلی و خوشتیپی شون بود) یک مربی آدم حسابی هم دارند که اگه بعضی از اون مربی های حسود تو ایران و کفاشیان و دارودسته بزارند می تونه خیلی هم بهتر کار کنه در سالهای آینده و در شرایط بهتر. و از همه مهتر یادآوری خوبی بود که هممون علی رغم اختلافهای عمیق سیاسی و فرهنگی و غیره چقدر به آینده و موفقیت و سربلندی کشور و تیم های ملی ایران (والیبال هم) علاقه مندیم.
در میان تیمی که دیگر رمق نداشت، تنها یک "مرد" بود که تا دقیقهی 90 جنگید، یک مرد بود که امید و باور داشت که میشود، او همان کسیست که در این 10 روز رویای ما را رج زد و ساخت. وقتی دقیقهی 85 بازی، هنوز لب خط فریاد میکشید که تیمش را به جلو بخواند، وقتی دقیقهی 86 به خاطر یک تکل بد روی بازیکنش، به سمت داور هجوم برد، وقتی دقیقهی 90 دوربینها نشانش دادند که خیسی باران و عرق تنش درهم آمیخته و هنوز خود را نباخته، آرزو کردم کاش 11 تا کارلوس کیروش توی زمین داشتیم؛ مردی که تسلیم نمیشود ... کیروش بمان و چهار سال دیگر دوباره در جامجهانی بدرخش!
دوستت داریم و ممنون
دولت ایدئولوژیک بیشتر از هر چیز به محتویات شُرت شهروندانش دلبسته است. به همان اندازه که به آن دلبسته است از دیدنش دچار وحشت هم میشود. تنها عضوی از بدن انسان که به تسخیر هیچ قدرتی درنمیآید. عضوی که باعث میشود هیجان و شور و جنونی که در راه «ناظر کبیر» و سوت و کف زدن در راه او خرج میشود، به هرز رود و در جای دیگری خودش را مصرف کند. ناظر کبیر از هیچ چیز اندازه آلت قطور مردان و راهی که به زهدان زنان برسد، نمی هراسد.
مشترکا از من و جرج اورول و دلوز - طبعا بی هیچ دخل و ارتباطی به احوالات یومیه ما...
آنا... زور همیشه مرا به خنده می اندازد. می توان بیرحم بود. می توان بر همه چیز حکومت کرد، ولی اشکال کار همینجاست . تو همواره، حاکم سطوح هستی و هرگز ، هرگز نخواهی توانست راهی بر پشت پلک های مردُمت بیابی، درست همان جائی که پایه های نردبام ات را موریانه می جَوَد.
نامه پنجاه و هفت - آنیتا
آدمایی هستن که خیلی وجود ندارن. نمیگم خوبن یا بد ،
چگالی وجودشون بالاست .
اصلا یه امضا هستن برا خودشون . افکار، حرف زدن، رفتار،تن صدا
و هر جزئی از و جودشون امضا داره . اینا به شدت خودشون هستن یعنی
تا خودشون نباشن اینطور خاص و امضادار نمیشن که ! ...
حضورشون پررنگ و خواستنیه . رد پا حک میکنن روی دل و جونت .
بس که بلدن باشن ........ !!!
این آدما رو هر وقت به تورت خورد باید قدر بدونی .
دنیا پر از دیگر یهای بی امضایی ست که شیب منحنی حضورشون ،
همیشه ثابته ...
اشرف بروجردی معاون وزارت کشور دولت اصلاحات و فعال زنان :
رویکرد فعلی در قبال شادی و نشاط جوانان و دختران ما ، نیازمند اصلاح و بازنگری است . نسبت دادن اتهام غیر منصفانه " تبعیت از فرهنگ غربی " به زنان ؛ آن هم برای دیدن یک مسابفه ورزشی ملی ، مدت هاست کارکرد خود را از دست داده و بهانه ای بیش نیست .
مرور برخی واکنشها به بازی ایران آرژانتین یکروز قبل از بازی آخر با بوسنی
***
توییتهای رسانهها و شخصیتهای ورزشی و سیاسی جهان در واکنش به بازی ایران و آرژانتین به گزارش سایت انتخاب:
ایوان مککنا خبرنگار برگزیده ورزشی جهان در سال 2012: ما همگی دیگر طرفدار ایرانیم.
رادیو لایو آمریکا: داور بازی ایران و آرژانتین زیر بمباران انتقاد ایرانیها قرار گرفته است....
فاکس ساکر آمریکا: لیونل مسی قلب ایران را شکست.
پائول جانسون معاون سردبیر گاردین انگلیس: ایران فوقالعاده بود اما بدشانس هم بود.
ولی نصر مشاور سابق اوباما و رئیس دانشکده مطالعات بینالمللی دانشگاه جان هاپپکینز آمریکا: ایران میتوانست از شر آرژانتین و یک داور بد جان سالم به در ببرد اما نمیتوانست از مسی مصون باشد.
کتال کلی ستوننویس ورزشی روزنامه گلوب اند میل کانادا: در دو ساعت بازی ایران و آرژانتین همه ما عاشق این تیم و جادوی جام جهانی شدیم.
ملیسا اتحاد خبرنگار شبکه الجزیره انگلیسی: ایران باخت اما عالی بازی کرد.
گری لوئیس نماینده سازمان ملل در ایران: #Iran باورکردنی نیست. صدای بوقها داره هی بلندتر میشه: انگار بازی رو برده باشیم! حس عالیِ بودن در #Tehran. چه خوب می شد اگر کسی به بچههای #TeamMelli درباره عکسالعمل پرهیجان در #Tehran نسبت به عملکرد تاریخیشون خبر میداد!
سی ان ان: مسی در لحظههای پایانی قلب ایرانیان را شکست. حیف شد.
الکس توماس مجری ورزشی شبکه سی ان ان: باوجود باخت ایران اما باید گفت که همچنان این کشور اعتبار و احترام زیادی برای خود به دست آورد.
چاینا دیلی: مسی آرژانتین را از تساوی در برابر ایران جسور نجات داد.
آناپ کافل سردبیر واشنگتنپست: ممکن است آرژانتین بازی را برده باشد اما ایرانیها دلهای ما را ربودند. بازی ایران عالی بود.
" اوج مردانگی دانمارکی ها در بازی با تیم ملی فوتبال ایران در سال 2003 " + ویدئو
((شاید این تصویر رو خیلی ها ندیده باشند یا خیلی ها هم دیدن اما یادشون رفته....))...
مصرف در این منطقه، متعلق به عربستان سعودی است. در حالی که به طور متوسط زنان فرانسوی یک ریمل را طی سه ماه مصرف میکنند، ایرانیان آن را یک ماهه به مصرف میرسانند. این بازار پررونق، شرکتهای بزرگ دنیا را سخت به طمع انداخته است.
خبرگزاری فرانسه در گزارشی در بارۀ لوازم آرایش در ایران، ظرفیت بالقوۀ این بازار را بسیار بالا میداند.
این گزارش گوشزد میکند که چون «محدودیتهای اسلامی» فقط به صورت و دستان زنان... اجازۀ عیان شدن میدهد، در نتیجه لوازم آرایش صورت و دست - ناخن مصنوعی و لاک- در ایران فروش زیادی دارد.یک طراح جوان مد به اسم تینا زریننام میگوید: «زنها به محض این که صبح از خواب بیدار میشوند، آرایش میکنند». او میافزاید که آرایش آنان باید طوری باشد که حتماً دیده شود.
پگاه گشایشی- مدیر فروشگاههای زنجیرهای "سفیر"، یادآوری میکند که لوازم آرایش و عطر در اسلام ممنوع نیست.
٣٨ میلیون زن ایرانی، دومین بازار لوازم آرایش خاورمیانه و هفتمین بازار جهانی را تشکیل میدهند. رتبۀ اول در خاورمیانه از نظر حجم مالی بازار، متعلق به عربستان سعودی است.
به طور میانگین، زنان ایرانی یک ریمل را در یک ماه مصرف میکنند و زنان فرانسوی در عرض سه ماه.
مارک فرانسوی "لانکوم"، به تازگی موفق شد بعد از چند دهه غیبت، با تبلیغات نسبتاً گسترده به بازار ایران باز گردد. حدود چهارصد نفر از شخصیتهای بانفوذ محافل تجاری و هنری ایران اخیراً به میهمانی "لانکوم" در تهران دعوت شده بودند. این شرکت لوکس فرانسوی تلاش فراوان کرده تا آگهیهای خود را با معیارهای اسلامی تطبیق دهد.
"لانکوم"، یکی از شرکتهای متعلق به گروه "اورئال" فرانسه است که خود نخستین شرکت لوازم آرایش جهان محسوب میشود.
محصولات یکی دیگر از شرکتهای متعلق به اورئال- بخش "زیبایی" ایو سنلوران، نیز در ایران به فروش میرسد.
یکی از نمایندگان شرکت "لانکوم" به خبرگزاری فرانسه گفته است که بازار ایران در حال گسترش سریع است و مجموعاً در مقیاس چندصد میلیون دلار قرار میگیرد.
به نظر اهل فن، این بازار همچنان امکان رشد بسیار زیاد دارد. پگاه گشایشی میگوید: «مردها هم کمکم برای جوان ماندن به مصرف لوازم زیبایی روی میآورند».
خانم ویستا باور- بنیانگذار شرکت آرایشی "کاپریس"، معتقد است که هنوز برای گسترش محصولات لوکس، متوسط و رده پایین فضای زیادی هست. به گفتۀ او اگر گشایشی در وضعیت کشور به وجود آید، این بازار باز هم توسعه خواهد یافت.
خبرگزاری فرانسه مینویسد که مصرف زیاد این نوع محصولات در عین حال فرار از مشکلات و تنگناهای زندگی روزمره هم هست.
دست و پا نزدن :
اگر قبلا بود برای ناراحت نشدن آدم ها از خودم دست و پا می زدم.هزار جهد می کردم که ناراحتی از خودم را از اعماق دلشان بکشم بیرون و تا خنده به لبشان برنمی گشت ول کن ماجرا نبودم.اما حالا اوضاع عوض شده.انگار یک بی تفاوتی جانانه در عمق استخوانم رسوخ کرده است.از من ناراحتند و من دیگر دست و پا نمی زنم.دست و پا نمی زنم برای رفتن آدم ها.دست و پا نمی زنم برای از دست دادن موقعیت ها.دست و پا نمی زنم برای خشم ها،دوست داشتن ها،دوست نداشتن ها،دروغ ها،راست ها...آدم ها. یک بی تف...اوتی تاریخی در خونم شناور شده.می نشینم یک گوشه،آهنگ را در گوش هایم میزان می کنم و نمی شنوم.هیچ نمی شنوم.
شرط اول این روزها،دست و پا نزدن است.بر سر هیچ چیز نجنگیدن است.شرط اول نشستن در آفتاب است.پاها را دراز کردن و کشدار و رخوتناک به سیگار در تنهایی پک زدن و خیره شدن به دیوار سیمانی روبروست.این قسمت از روزنامه کسب و کار برای من تمام دنیاست.وقتی بین روز که آفتاب پخش شده ،گاهی بچه ها را می پیچونم،تنها بالا می روم و در آفتاب پخش می شوم کشدار،نرم،رخوتناک و دست و پا نمی زنم برای هیچ چیز این دنیا...این شانه بالا زدن ها قدم را محکم می کند...
تابستانه های تهران
تیر
:می پرسد:«بخشیدمش.کار درستی کردم.نه؟»
شانه هایم را بالا می اندازم و جواب می دهم:«نمی دانم»
جوری می گوید بخشیدمش انگار کاری جز این می توانسته انجام دهد. دارد دروغ می گوید. به خودش. به او. به همه. کَندن و رفتن جرات می خواهد و همان روز
فهمیدم که جراتش را ندارد. آدمی هم که می ترسد برود ناگزیر است به بخشیدن و این بخششِ ناگزیر یعنی سر کردن با عذابی همیشگی. اینکه توی خلوت خودت،وقتی با خودت تنها شدی و آن حس دروغینِ غرور ناشی از بخشش قلابی ات از بین رفت، حالت از خودت به هم بخورد ک...ه چرا یک تُف توی صورتش نینداختی و نرفتی.
( بریده ای از رمان ساعت ویرانی)
در برهه ای از زندگی می فهمی آزادی! آن قدر هم که در جوانی شعارش را سر می دادی خوب و هیجان انگیز نبود! آزاد که می شوی... بار مسئولیت است که بر شانه هایت سنگینی می کند و پرسش های مبهمی از درست و غلط راه... آزاد که می شوی تنهایی را به تمامی حس می کنی... این که کسی محدودت نمی کند یا بازخواست نمی شوی یعنی شاید دیده نمی شوی! شاید بودن و نبودنت برای کسی مهم نیست!
آزاد که می شوی باید نه به یک نفر... به ده ها نفر جواب پس دهی!
آزاد که می شوی... برای بیداری صبح گاهان نه اجبار داری و نه ...انگیزه... شب هم دل نگران نگرانی کسی نیستی...گرمی نگاهی هم شاید نه!
آزاد که باشی وقت خطر، هنگام تهدید، وقت دلتنگی، پناه قدرتمندی نیست که رگ غیرتش برایت باد کند و به حمایتت گریبان چاک کند!
بعد از رهایی... پس از آزادی... شاید دلت برای لحظه ای اسارت... در دست مالکی علاقه مند و عاشق تنگ شود... دلت برای آبی و دانه ای... نگاهی و نوازشی... محدودیتی و قلاده ای! دلت برای امر و نهی و راه و چاه نشان دادنی... دلت برای تنبیه و تشویقی شاید تنگ شود...
بنده خوب است یا آزاد؟!!
گاهی آدم می ماند بین بودن یا نبودن
به رفتن که فکر می کنی
اتفاقی می افتد که منصرف می شوی،
می خواهی بمانی...
رفتاری می بینی که انگار باید بروی
و این بلاتکلیفی
خودش کلــــــی جـــــــهنم است ...
سیمین دانشور
مهم نیست که امیر قلعهنویی همچنان خواب باشد و بازیهای خوب ایران را نبیند، مهم نیست که پرویز مظلومی هنوز گمان کند در لیگ یک خودمان بازیکنانی بهتر از قوچاننژاد داریم، مهم نیست که مجید جلالی کماکان دعوت از دورگهها را خیانت به استعدادهای ایرانی بداند، مهم نیست که حسن روشن باز هم تصور کند آرژانتینیها جلوی ما نیازی به بازی دادن مسی ندارند و مهم نیست که خیلی از دوستان همچنان کیروش را یک کلاهبردار بینالمللی بدانند. مهم، حس غروری است که حالا زیر پوست یک ملت تزر...یق شده؛ حسی که از یک تفاوت کیفی عمیق ناشی میشود. وقتی کره را بردیم گفتند این کره، تیم همیشگی نبوده، بعدتر مجبور شدند بگویند نیجریه، نیجریه همیشگی نبوده و حالا ناچارند آرژانتین را تیمی غیر از آرژانتین همیشگی بدانند. حاضرند همه اصول دنیای فوتبال را زیر سوال ببرند، اما یک بار اعتراف نکنند این ایران است که از حالت همیشگیاش خارج شده و نظاممندتر از گذشته توپ میزند. کاش این روند همچنان ادامه پیدا کند و ما کماکان افشاگریهای امثال درخشان و مایلیکهن را بشنویم. چه اشکالی دارد؟ هم فوتبالمان پیش میرود و هم سرمان گرم میشود!
نوشته: رسول بهروش
خانهی آنها تقریبا سه کیلومتر با خانهی ما فاصله داشت، پشت یک مرکز خرید ده طبقهی کوچک. آرچی به من گفت کجاست. پیاده راه افتادم. نمیخواستم سوار هیچ وسیلهای بشوم. میخواستم آهسته به طرف او بروم. میخواستم خودم را که قدم به قدم نزدیکتر میشدم حس کنم، این کشمکش درونی را که مثل گاز در بطری نوشابه به طرف بالا میآمد حس کنم.
نمیدانستم اگر او را ببینم چه کار خواهم کرد. فقط میدانستم عصبی و ترسیدهام. با او به عنوان تاریخ راحتتر بودم تا به عنوان یک فرد. ناگهان، به شدت آرزو کردم که همه چیز را دربارهی او بدانم. دلم میخواست عکسهای دوران کودکیاش را ببینم. دلم میخواست او را در حال خوردن صبحانه، کادو کردن هدیه و خواب ببینم.
رقصی برای شکست
دیشب مردم بعد از شکستی تلخ به خیابان ها ریختند، رقصیدند، آواز خواندند و پرچم های شان را تکان دادند. مردم به شکست شان می خندید، آدم ها به هم نگاه ...می کردند و به شادمانی بی دلیل خود می خندیدند. با بهانه هایی مثل این که باختیم اما برابر تیمی بزرگ خوب بازی کردیم. آن ها می خندیدند برای آن که بخندند. و این خنده های چه قدر شبیه واقعیت های ملموس زندگی همه ی ما بود، خندیدن در جهانی ناعادلانه. مثل دراز کشیدن کنار ساحل دریایی که برادرت آن جا غرق شده است. مثل آن که در عمرت یک نخ سیگار نکشیده باشی و ناگهان بفهمی سرطان ریه گرفته ای و بعد تصمیم بگیری شش ماه باقی مانده را با دوست دخترت مسافرت بروی و از زندگی لذت ببری. مثل لبخند لذت بخش همفری بوگارت در شب مه آلود کازابلانکا بعد از آن که هواپیمای معشوقه اش پرواز کرد و او به سوی ویرانه ی زندگی خود بازگشت. مثل پیر و زمین گیر شدن یک ملکه ی زیبایی، مثل پیرمردی تاس که کنار مزار همسر خود نشسته است و چای می نوشد... زندگی در نهایت با همه ی آدم ها بی رحمانه رفتار می کند. رقصیدن در پیروزی ها همیشه زیبا ست اما واقعی تر از آن رقصیدن برای شکست هاست. لبخند زدن به همه ی آن چیزهایی که ناگزیر از دست می دهی. زیرا فهمیده ای هیچ دلیلی واقعی تر از خندیدن برای خندیدن نیست و این ارزشمندتر از هر چیزی ست که به دست آورده یا از دست داده ای... رقصی برای آن که فراموش کنی، رقصی برای آن که به یاد آوری...
من به احترام بچه هایی که دیشب وسط میدان ونک روی سقف یک پیکان داغون سفید می رقصیدند کلاه از سر برمی دارم.
علیرضا ایرانمهر