به گزارش خبرنگار اعزامی خبرآنلاین به برزیل؛ حذف از جام جهانی اگرچه سرنوشتی بود که قبل از رفتن به نام شان نوشته شده بود که بازی خوب شان باعث شده بود حتی خودشان هم از یاد ببرند قبل از رفتن فقط می رفتند که کیسه گل نشده باشند. جسارت پیدا کرده بودند . می خواستند صعود کنند.پیش که امدند اما از هم باز شدند و گل خوردند. گل خوردند و باختند تا همه آرزوهای بزرگ شان که این سه شب آخر قبل از بازی برایش تصویرها ساخته بودند رنگ ببازد.
آخر کارشان اما اشک های حسرت بود. حسرت از دست دادن سرمربی . سرمربی که چشمانش برای اولین بار تر شد از یک اشک ، یک اندوه . او یک حرف ای است یک آدم کاملا جدی. عصبی و تندخو. اصلا عادت ندارد خیلی شوخی کند. خیلی هم احساسی نمی شود اما چهره تنهای او در 20 دقیقه پایانی بازی بوسنی . وقتی با استیصال رسیده بود و رویای تیمش را می دید که داشت پر پر می شد و کاری از دستش بر نمی امد . وقتی با تمام وجود به بطری آب کنار زمین لگد می زد که چرا بازیکنانش بریدند و او این قدر دستش باز نیست که مجبور نباشد دستش را به علامت تسلیم بالا بگیرد ، وقتی زیر شر شر باران خیس شده بود و باید فقط چشم می دوخت به عقربه ساعت تا بازی تمام شود ؛ تنها با خود به یک چیز فکر می کرد:« باختیم اما تا پای جان جنگیدیم. این همه توان مان بود نه حتی یک قطره خون بیشتر!»
رختکن بعد از بازی برای آدمی با این ویژگی ها کاملا جدید بود . این طور اشک های از ته دل ، سینه های سوخته و ناله های آتش زن. فضایی کاملا ایرانی. اشک ، آه و سوز. آتش می زند اشک های مردهای به این گندگی وقتی نالان می خواهند از مربی تا بماند. فضایی سنگین که اشک هایش از عباس تدارکاتچی و آرین مترجم شروع می شد تا جواد نکونام و آندو تیموریان بزرگتر . چند نفری هم مثل حقیقی ، پولادی که داشتند پس می افتادند. ناله کنان و با التماس از مربی می خواستند که شرایط را بپذیرد و باشد کنارشان. مربی هم این قدر حرفه ای است که خود را کنترل کند. البته وقتی بحث شرایط مالی باشد این احتیاط بیشتر هم می شود اما او هم گاهی ممکن است از خود بی خود شود پس بغض گلویش را می گیرد ، از خود بی خود شده و وقتی می خواهد بگوید:« امروز با کارتان مرا عاشق خود کردید» چشمانش را بر می گرداند . دستی به چشمانش می کشد و طوری می ایستد تا چشمان سرخ شده اش را شاگردانش نبینند که سرمربی هیچ وقت عادت ندارد در فضای حرفه ای کارش اشک بریزد اما این بار. او حالا یک عاشق است ، عاشق بچه های تیمش . عاشق ایران.
43 

...

آدم های کمی هستند که می دانند ،
تنهایی ِ یک نفر!!!!
.
.
....
.
.
.
.
.
.

حرمت دارد .
همین طور بی هوا سرشان را پایین نمی اندازند
و بپرند وسط تنهایی آن فرد..!
چون خوب می دانند که اگر آمدند ،
باید بمانند ؛
تا آخرش باید بمانند ؛
آنقدر که دیگر تنهایی وجود نداشته باشد .
و گرنه مسافرها همیشه موقع خداحافظی ،
تنهایی را هزار برابر می کنند...!

...

داستان آخرین مواجهه شبلی و منصور حلاج را همه میدانیم، هرچند به یک معنا انگار نمیدانیم، نمی‌دانیم از این بابت که این روایت، روایت هر روزه زندگی ماست. چه در سطح بر خوردهای اساسا شخصی‌مان چه در سطح اتفاقات اجتماعی. در ماجرای شبلی و حلاج ، آنها که نمی دانستند به حلاج سنگ انداختند و شبلی (که میدانست) برای موافقت نه سنگ که گِل انداخت. تفاوت شبلی های روزگار ما این است که برای موافقت نه گل، نه حتی سنگ که پاره های آجر پرتاب میکنند. مثال هایش زیاد است، اینکه مثلا کسی اهل کتاب خواندن با...شد و استدلال کند کتاب خواندن به هیچ درد نمی خورد، اینکه کسی در هوای فرهنگ نفس کشیده باشد و چوب لای چرخ اهل فرهنگ بگذارد. باور کنید هیچ چیز از این سخت تر نیست که از کسی که میداند زندگی بدون فرهنگ، تنزل به سطح غریزه است بشنوی مگر اهل فرهنگ چه گلی بر سر جهان زده اند؟ یا ببینی روشنفکری زیر آب روشنفکری را میزند. اینکه در زندگی خصوصی با اهل فرهنگ آبمان به یک جو نرود دلیل نمیشود کلیت یک جریان تاثیر گذار را زیر سوال ببریم. ما به واسطه حضور همین انسان هایی که فکر کرده اند و نوشته اند قدم به قدم به اینجا رسیده ایم. گیرم که این آدم ها در زندگی شخصیشان آدم های نچسب و بداخلاقی بوده باشند.
تکرار روایت شبلی در زندگی ما به همین ها محدود نمیشود،
آنجا که مثلا همه میدانیم تیم ملی فوتبالمان چه مصیبت ها داشته است برای صعود به جام جهانی و باز شبلی وار برای موافقت گِلی هم ما بیاندازیم، آنجا که می دانیم مبارز سیاسی‌مان با چه دستگاه مخوفی رو به روست و باز شبلی وار برای موافقت او را هم سنگی یا گلی بیاندازیم و قس علی هذا...

« پس‌ هر کسی‌ سنگی‌ می‌انداختند.
شبلی‌ موافقت‌ را گلی‌ انداخت‌.
حسین‌ منصور آهی‌ کرد.
گفتند: از این‌ همه‌ سنگ‌ هیچ‌ آه‌ نکردی‌، از گلی‌ آه‌ کردن‌ چه‌ معنی‌ است‌؟
گفت‌: از آن که‌ آن‌ها نمی‌دانند معذورند. از او سختم‌ می‌آید که‌ او می‌داند که‌ نمی‌باید انداخت»




یه‌وقتی نوشته بودم که دلم بغل فوتبالیستی می‌خواد. از اون بغل‌ها که می‌دوئی و می‌دوئی و می‌دوئی و محکم و سفت بغل می‌گیری طرفت رو. نه از این بغل‌های الکی و شُلکی و خدافظکی و غمکی و اشکگی.
بعد دیشب یادم افتاد که تو هنوزم اهل بغل فوتبالیستی هستی بچه‌جان.
یه وقتایی به من می‌گی که بشینم زمین، دستامو تسلیم، چلیپا وا کنم، خودت می‌ری تا دورترین جای ممکن واسه دورخیز کردن، می‌گی چشماتو ببند و بعد می‌دوئی طرفم.
حالا، امشب که پنج‌ساله شدی - و من عینهو این عکسه که لحظه‌ی اولین مواجهه‌ی م...ن و توئه، بیست و پنجم تیر هشتاد و هفت، قد همون روز از تو ذوق‌زده و شگفت‌زده و خیلی چیزای خوب زده‌م هنوز- بذار واست اعتراف کنم که هربار که می‌گی چشماتو ببند و به دو میای طرفم، من چشمام بسته‌ی بسته نیست. اون لحظه هم که قد یه نفس نزدیکم می‌شی، دستامو میارم جلو، تن کوچیک‌تو نگه می‌دارم که ضرب برخورد رو بگیرم.
می‌ترسم آخه... می‌ترسم بیفتی، می‌ترسم به جایی بخوری، می‌ترسم وقت بغل کردن دردت بیاد... حتی شاید... دردم بیاد.
آره «واو به جای ذال» نازنینم، می‌ترسم.
اما مهم نیست، مهم اینه که توی کله‌خر عزیز مث فرفره می‌دوئی، می‌ندازی خودتو بغلم، و بعد که من مثلن از بغل کردن تو ولوی زمین می‌شم، می‌خندی.
مهم اینه که تو هنوز نمی‌ترسی.

تولدت مبارک.


دیروز آخرهای بازی بود. همه که اولش جلوی تلویزیون نشسته بودیم، از نا امیدی کشیده بودیم گوشه و کنار و یه نگاهمون به تلویزیون بود و یه نگاهمون به گوشی‌های موبایل. این وسط تنها بابا با پیرهن مشکیِ تنش، با شوق و علاقه همچنان نگاه می‌کرد و تشویق. می‌دونستم غمگینه به طور کلی. یه نگاهی به ما کرد و گفت "امید داشته باشید! هنوز یه ربع می‌دونه، توکل به خدا! هنوز که نباختیم، ایشالا گل می‌زنیم"! و با شوق و تشویق به تماشای بازی ادامه داد. این همون روحیه‌ای ه که ماها نداریم؛ همون روحیه‌ای که... حتی اگه تهش باخت باشه، بشه باهاش حفظِ امید کرد. شاید برای همینه همه ما خموده‌ایم. خیلی راحت نا امید می‌شیم، خیلی راحت صفحه علیرضا حقیقی و باقی بازیکنا رو پر از بار منفی می‌کنیم. خیلی راحت استتوس‌هامون متمایل میشه به همون رویه‌ای که این روزها هممون پیدا کردیم؛ کنار کشیدن، روحیه باخت، بی‌ادبی، و بعدش جمله‌های همیشگی: بازم نشد! نمیشه هیچوخ! الکی امیدوارم بودیم و ... . شاید اون چیزی که ما از دستش دادیم، برد ایران توی هیچ‌کدوم از این سال‌ها نبوده، اون‌چیز واژه‌هایی مثل "ایمان"، "امید"، "شکست‌ناپذیری"، "توکل" و نگاه مثبت تا آخرین لحظه است؛ حتی اگه برنده نباشیم. بعد از بازی، بابا یه لبخندی زد و گفت "بریم شام بخوریم، مهم اینه تلاششون رو کردن".



با کسی همراه و همسفر شوید که از پذیرفتنِ اینکه دلش برای شما تنگ شده واهمه ای نداشته باشد. کسی که با اینکه می داند کامل نیستید اما طوری با شما رفتار میکند که گویی نقصی ندارید. کسی که از دست دادن شما را نتواند تصور کند. کسی که تمام قلبش را به شما می بخشد. کسی که به شما بگوید دوستتان دارد و ثابتش کند. و در نهایت کسی را پیدا کنید که وقتی صبح با شما بیدار می شود هیچ اهمیتی به چروکهای روی صورت و سپیدی مویتان ندهد و دوباره و دوباره عاشقتان گردد
این آدم دیگه یک کَس نیست این میشه همه کَسِ آدم



ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻫﺮ ﺁﺩﻣﯽ، ﯾﮏ ﻧﻔﺮ ﭘﯿﺪﺍ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ﮐﻪ
ﺑﯽ ﻣﻘﺪﻣﻪ ﺁﻣﺪﻩ.. ﻣﺪﺗﯽ ﻣﺎﻧﺪﻩ؛ ﻗﺪﻣﯽ ﺯﺩﻩ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺍﻣﺎ ﺑﯽ
ﻫﻮﺍ ﻏﯿﺐ ﺵ ﺯﺩﻩ ﻭ ﺭﻓﺘﻪ ..
ﺁﻣﺪﻥ ﻭ ﻣﺎﻧﺪﻥ ﻭ ﺭﻓﺘﻦ ِ ﺁﺩﻡ ﻫﺎ ﻣﻬﻢ ﻧﯿﺴﺖ ..
ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﭘﺎﯾﺎﻥ ِ ﺭﺍﺑﻄﻪ، ﺭﻭﺯﯼ ﺭﻭﺯﮔﺎﺭﯼ.. ﺩﺭ ﺟﻤﻌﯽ...
ﺣﺮﻓﯽ ﺍﺯ ﺗﻮ ﺑﻪ ﻣﯿﺎﻥ ﺑﯿﺎﯾﺪ، ﺁﻥ ﺷﺨﺺ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺗﻮﺻﯿﻒ ﺍﺕ
ﻣﯽ ﮐﻨﺪ ﻣﻬﻢ ﺍﺳﺖ.. ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﮔﺬﺷﺖ ِ ﭼﻨﺪ ﺳﺎﻝ،
ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﺪﻥ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﺗﺎﻥ ﺑﻪ ﻫﻢ، ﭼﻪ ﺫﻫﻨﯿﺘﯽ ﺍﺯ ﻫﻢ
ﺩﺍﺭﯾﺪ، ﻣﻬﻢ ﺍﺳﺖ.. ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺁﻥ ﺫﻫﻨﯿﺖ ﻣﺜﺒﺖ ﺍﺳﺖ ﯾﺎ
ﻣﻨﻔﯽ .. ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺗﻮ ﺭﺍ ﭼﻄﻮﺭ ﺁﺩﻣﯽ ﺷﻨﺎﺧﺘﻪ، ﻣﻬﻢ ﺍﺳﺖ ..
ﺑﻪ ﻋﻨﻮﺍﻥ ﯾﮏ ﺁﺩﻡ ِ ﺧﻮﺏ ﺍﺯ ﺗﻮ ﯾﺎﺩ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ ﯾﺎ ﺑﺪ؟
ﻣﯽﮔﻮﯾﺪ ﺑﭽﻪ ﺍﯼ ﻭ ﺭﻓﺘﺎﺭﻫﺎﯼ ﮐﻮﺩﮐﺎﻧﻪ ﺩﺍﺭﯼ، ﯾﺎ ﻧﻪ، ﻣﻨﻄﻘﯽﻫﺴﺘﯽ ﻭ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ﺭﻭﯼ ﺩﻭﺳﺘﯽ ﺍﺕ ﺣﺴﺎﺏ ﮐﺮﺩ؟
ﻣﯽﮔﻮﯾﺪ ﺩﻭﺳﺖ ِ ﺧﻮﺑﯽ ﺑﻮﺩﯼ ﺑﺮﺍﯾﺶ ﯾﺎ ﻣﻬﻢ ﺗﺮﯾﻦ ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ ِﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﺵ
ﺧﺎﻃﺮﺍﺕ ِ ﺧﻮﺑﯽ ﺍﺯ ﺗﻮ ﺩﺍﺭﺩ ﯾﺎ ﻧﻪ،
ﺑﺮﻋﮑﺲ ..ﺑﺪﺗﺮﯾﻦ ﺭﻭﺯﻫﺎﯼ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﺵ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺗﻮ ﺗﺠﺮﺑﻪ
ﮐﺮﺩﻩ؟
ﺑﻪ ﮔﻤﺎﻧﻢ ﺫﻫﻨﯿﺘﯽ ﮐﻪ ﺁﺩﻡ ﻫﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻢ ﺑﻪ ﯾﺎﺩﮔﺎﺭ ﻣﯽ
ﮔﺬﺭﺍﻧﺪ ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺍﻫﻤﯿﺖ ﺩﺍﺭﺩ




آنان که آزادی را فدای امنیت می کنند،
نه شایستگی آزادی را دارند و نه لیاقت امنیت را....

بنجامین فرانکلین

خرداد و تیر93

بازی دیشب، آیینه تمام نمای تیم ملی " ما " بود. مای ایران. مای سراسر تناقض. کشوری که فوتبالش هم مثل همه تاریخش با زد و بند پیش می رود. کشوری که برنامه ریزی و تفکر و تعقل در آن بی معنی است و جایش را باید غیرت و تعصب بگیرد. بازیکن با استعدادی که خوب برنامه ریزی و راهبری نشده و باید با تعصب خودش را جر بدهد برای مردمانی که امروز اسطوره می سازند و فردا می سوزانند. کشور صبح ها زنده باد مصدق و شب ها مرگ بر مصدق. کشور تحصیل کرده های بیکار و مدیران بی سواد. کشوری با نمایندگانی مثل فاطم...ه آلیا و رسایی. کشوری که بزرگترین مساله حاکمانش مردمان ملت هایی دیگر است.ملت دست در گردن یکدیگر و در همان حال گرم بافتن طناب دار. 
آییینه ما را چنین نشان می دهد. کج و کوله و ناجور. بازی با آرژآنتین، آیینه گولمان زد. گفت: شما می توانستید اینجور هم باشید. ولی نمی توانیم. ما همینیم. کج و کوله. 
ایراد از تیم ملی نیست که دیشب آندو بیشتر از همه توی زمین دویده. که جلال حسینی بازی های قبل امید اول تیم برای گلزنی بود! که تا دیروز زنده باد نکونام بودیم و حالا مرده بادش را دم گرفته ایم. مثل علی دایی. ایراد از ماست عزیزان من. این مای کج و کوله. این مای متناقض.

داشتم خلاصه صحبتای ضعیف ترین مربیای ایرانی و ناموفق ترین آدمای فوتبال ایران درباره کی رش رو پیش از مسابقات جام جهانی می دیدم.پرویز مظلومی، محمد مایلی کهن،امیر قلعه نوعی،مجید جلالی،مهدی رحمتی-فصل گذشته زیر سی و پنج متر گل نمی خورد- و به این فکر می کردم که هربار آدمای این شکلی علیه یه نفر حرف می زنند باید مطمءن بود که اون آدم حتما داره مسیر درستی رو می ره.
پ.ن:
1.کی روش رو دوست دارم به خاطر یه چیزی که شاید باید از نظر سیاسی-اجتماعیم به جامعه ایران تزریق بشه: کی روش رویا پردازه.... و این اجازه رو به فوتبال ایران داده که رویاپردازی کنه و برای رسیدن به رویاهاش سخت کار کنه. ما به این که دنبال رویاهامون بریم نیاز داریم. باید کنار مردممون یادبگیریم خیال پردازی رو.
الف: عشق؟ اینی که می گی مال قصه هاست حمید واقع بین باش.
ب:تغییر وضعیت سیاسی؟ این یه رویای نشدنیه حمید. واقع بین باش. به فکر یه لقمه نون باش. بچسب به موقعیتات.
ج: اخلاق؟ اینا دمده شده حمید. کلاهت رو سفت بگیر که باد نبره.
دال:صعود تیم ‫#‏ملی‬ ‫#‏فوتبال‬ توی جام چهانی ‫#‏برزیل‬؟ بی خیال حمید پونزده تا می خوریم توی سه تا بازی.
2. من دوست دارم رویاپرداز باشم و رویاهامو دنبال کنم،توی عشق،توی سیاست،توی ورزش،توی هرچیزی که ردی از "انسان"وجود داره.


می‌روید تمام موم و عسل کندو رو از بیخ می‌تراشید. هفته بعد برمی‌گردید و کندو رو وارسی می‌کنید. همه چیز مثل اولش بازسازی شده. عمر زنبور عسل هم دو هفته‌ست. اصل داستان در همین بازسازی جمعی‌ست.


علیرضا حقیقی دروازه بان تیم ملی این پست رو توی فیسبوکش منتشر کرده:
الان اینجا 4 صبح ، از بَسکی کامنت های فحش خوندم هنوز خوابم نبرده !
واسه همین موضوع دیگه تصمیم گرفتم فیسبوک نیام و
این پیج رو به یکی از هوادارانم ( دوست صمیمی ) خواهم داد و...
از این به بعد به جزء یک پروفایل شخصی هیچ پیجی در فیسبوک ندارم ...
مرسی از فحش هایی که به پدر مادر بی گناهم دادین .


 در طی ده سال وبلاگ نویسی یک تفاوت بارز بین خوانندگانم دیده ام

زنان محتاط هستند ، از کلمات فکر شده ای استفاده می کنند و محدوده گسترده ای را برای من باز می کنند که جوابهای مختلفی می توانم به درخواست هایشان بدهم ، فاصله مناسبی بین گفتگو ها قرار می دهند و طنز اندک اما دلپذیری دارند، شرایط را درک می کنند و برای پاسخ های منفی ام ، احترام قایلند

آقایان، با طنز آغاز می کنند و همان ابتدای کار از کلمات نادرستی انتخاب می کنند که طنزشان را برخورنده و یا گزنده می کند، به سرعت خودمانی می... شوند و گفتگو را با پرسش های مداوم آغاز کرده و ادامه می دهند، به طوری که تحت فشار قرار می گیرم و بعد با بمبارانی از ایمیل و پیغام روبرو می شوم ، بسرعت آزرده می شوند و گاه بی ادب و سرانجام بلاک می شوند


شکست یه خوبی داره. «مگسان گرد شیرینی» خودشون رو نشون میدن. نق‌نقوهای همیشه طلبکار... شریک شادی و متواری غم... اصحاب «سگ زرد برادر شغال».
چند تا جمله فقط میمونه خطاب به یوزپلنگ‌های تیم ملی:
«بابت این چند روز فراموشی و مستی و شادی، برای امیدهای کوچیکی که ساختید و چیزای خوبی که یادمون آوردید و یادمون رفته بود، دمتون گرم. شکست هم فدای سرتون. ما کودتاش رو هم گذروندیم و این‌کاره‌ایم و شکست بلدیم. ککمون از این شکست‌ها نمیگزه...دمتون گرم»
اگه اجازه داشته باشم میخوام کت و شلوار «پابلیک»م رو دربیارم و ضمن تشکر از کیروش، انگشت وسط دست راستش رو تقدیم کنم به همه دلالان و مربیان کوتوله فوتبال فارسی که از فردا با وقاحت زمینه رو برای نشستن یه کوتوله روی نیمکت تیم ملی آماده میکنند.


آن لحظه که کتش را از تن درآورد و آستین هایش را بالا زد و ۹۰ دقیقه ایستاد زیر باران و تمام قد خیس شد، رشک بریتانیایی هایی بود که استیو مک لارن را دیده بودند. مرد...ی که با چتر کنار چمن می ایستاد تا بازیکنان انگلیس را زیر باران کوچ کند! اما کی روش همان اندازه خیس شد و باران خورد که بازیکنانمان. آن لحظه که مشتهایش را گره کرده بالا آورد، او امید داشت و می دانست بازی تمام نشده، اما ما هر چی داشتیم و نداشتیم جلوی آرژانتین گذاشته بودیم و دیگر چیزی نداشتیم. آن لحظه که رفت توی شکم داور فقط به خاطر یک سوت اشتباه برای اوت،‌ هدف فقط یک اوت نبود، راستش خون به مغزمان نمی رسید و گرنه باید با آن شور و اشتیاق و تعصب سر ذوق می آمدیم و بیشتر حوصله می کردیم. حوصله نداشتیم .


تیمی بودند خیلی دوست داشتنی. دو تا از سه بازی را هم خیلی خوب کار کردند. کلا آبرومون نرفت. توجه زیادی هم بهشون جلب شد در سطح بین المللی. (بخشیش هم البته به سبب خوشگلی و خوشتیپی شون بود) یک مربی آدم حسابی هم دارند که اگه بعضی از اون مربی های حسود تو ایران و کفاشیان و دارودسته بزارند می تونه خیلی هم بهتر کار کنه در سالهای آینده و در شرایط بهتر. و از همه مهتر یادآوری خوبی بود که هممون علی رغم اختلافهای عمیق سیاسی و فرهنگی و غیره چقدر به آینده و موفقیت و سربلندی کشور و تیم های ملی ایران (والیبال هم) علاقه مندیم.


در میان تیمی که دیگر رمق نداشت، تنها یک "مرد" بود که تا دقیقه‌ی 90 جنگید، یک مرد بود که امید و باور داشت که می‌شود، او همان کسی‌ست که در این 10 روز رویای ما را رج زد و ساخت. وقتی دقیقه‌ی 85 بازی، هنوز لب خط فریاد می‌کشید که تیم‌ش را به جلو بخواند، وقتی دقیقه‌ی 86 به خاطر یک تکل بد روی بازیکن‌ش، به سمت داور هجوم برد، وقتی دقیقه‌ی 90 دوربین‌ها نشان‌ش دادند که خیسی باران و عرق تن‌ش درهم آمیخته و هنوز خود را نباخته، آرزو کردم کاش 11 تا کارلوس کیروش توی زمین داشتیم؛ مردی که تسلیم نمی‌شود ... کیروش بمان و چهار سال دیگر دوباره در جام‌جهانی بدرخش!
دوست‌ت داریم و ممنون



دولت ایدئولوژیک بیشتر از هر چیز به محتویات شُرت شهروندانش دلبسته است. به همان اندازه که به آن دلبسته است از دیدنش دچار وحشت هم می‌شود. تنها عضوی از بدن انسان که به تسخیر هیچ قدرتی درنمی‌آید. عضوی که باعث می‌شود هیجان و شور و جنونی که در راه «ناظر کبیر» و سوت و کف زدن در راه او خرج می‌شود، به هرز رود و در جای دیگری خودش را مصرف کند. ناظر کبیر از هیچ چیز اندازه آلت قطور مردان و راهی که به زهدان زنان برسد، نمی هراسد.
مشترکا از من و جرج اورول و دلوز - طبعا بی هیچ دخل و ارتباطی به احوالات یومیه ما...




در سالنامه 1384 روزنامه شرق نوشتم تختی "توتم" قبیله ورزش ایران بود. توتم را اهل قبیله می‌کشند تا بعداً بپرستند و هر سال بر مزارش مویه.
می‌خواهم از نخستین مرگ شهلا بنویسم. نیم قرن قبل، از حسادت و تعصب همدوره‌ای‌ها و نوچه‌صفت‌های محیط کشتی. حسد‌شان به پیکر تختی، هفت مدال جهانی و المپیکش، هفده سال عضویتش در تیم ملی، محبوبیت اجتماعی و البته حساس‌ترین نقطه برای داش مشتی‌ها و قلچماق‌های تهران: زن زیبای... آزاده‌اش که حقوق خود را می‌شناسد.
تهرانی مهیای انفجار که تا خرخره فرو رفته در سنت‌های خودساخته. گولاخ‌ها، با سبیل‌ تاج هدهدی‌ می‌گفتند: "چه پهلوونیه که لباس زنش مدل داره؟ استغفرالله قهرمان المپیک مگه زنش باس اینطوری باشه؟ پهلوونم پهلوونای قدیم که زناشون هزار ماشالله یه پارچه کنیز..."
از یکی‌شان پرسیدم چه دیدید از شهلا؟ گفت در شان و شخصیت تختی نبود که زنش با همکلاسی‌هایش پوکر بازی کند!
در عکس‌های عروسی هم هستند. هرکدام به کنجی نشسته‌اند. نه زنده‌نام فردین که موقع رفتن، گونه داماد را بوسید و مثل همیشه توی گوش تختی، سوژه جدیدی رو کرد درباره حاج عبدالحسین فیلی.
نه ویگن، گرداننده عروسی‌اس که تختی دلبسته صدایش بود. آنجا "زن ایرونی تکه والا یه دنیا نمکه" را خواند و تختی، خندان به شهلا می‌نگریست. سپس "زن زیبا بوَد در این زمونه بلاااا". حالا شهلا می‌خندید که سبز نافذ چشم‌هایش نیفتاده در عکس‌های سیاه و سفید.
شهلا از دانشکده امیر کبیر، پا به خانه دلاوری گذاشته بود که پا از تشک برچیده، تلاطم روحش سنگین‌تر از وزن بدنش، بدون دوبنده و وزن‌کشی، باید با زائده‌های زندگی سرشاخ می‌شد.
زورخانه، خانه‌اش بود. اما راه و خرج او همیشه سوا، از باستانی‌کارهایی که قداره می‌کشیدند جای کباده.
- توی "کوچه خیابون" مردم چی میگن؟
بنگاه فاجعه‌آفرینی کوچه و خیابان! این نا امن‌ترین نهاد در تاریخ معاصر تهران، که هنوز ناگزیریم خانه‌هایمان را با دیوارهای بلند، از آن محافظت کنیم. دهه 40، نرینه‌های سر گذر مفتخر بودند به پاسبانی نوامیس.
صدای شوم کوچه و خیابان مثل جیغ مرغ آبچره، بزخو کرد در زندگی خصوصی‌ شهلا.
تختی با امواج مسموم جاری در برزن، پرتاب می‌شد توی خانه. تختی دست بزن نداشت. پاشنه تخم‌مرغی نبود. تیغ در جیب نمی‌گذاشت. تفریح تختی، پیاده‌روی کنار دیوارهای دانشگاه بود و همسری اختیار کرد از پشت همان دیوارها.
از دستنوشته‌هایش پیداست چقدر عطش نوشتن داشت اما دورانی که باید به مطالعه می‌گذارند را به جبر روزگار، وردست نجار بود در مسجد سلیمان.
قُل‌قُل غیرت بابا شمل‌های قلابی، حتی به تقویم هم بی اعتنا ماند! پهلوان و عروسش چند ماه نامزد بودند؟ بهمن ۴۵ ازدواج نکردند؟ شهریور سال بعد پسرشان متولد نشد؟ کمتر از چهار ماه بعد، تختی نمرد؟
آشنایی، نامزدی، بارداری. سپس تولد و شیرخوارگی بابک تا مرگ تختی به دو سال نکشید. در این فرصتِ ناچیزتر از چشم به‌هم زدنی، چگونه چپاندید افسانه‌های خانمان براندازتان را؟
کشتی‌گیرهای آن دوره از تختی توتم ساختند. نویسندگان روشنفکر هم از همسرش "خانم هاویشام"! تیتر «بانوی رازها» فریبنده است، مگر نه؟ اما معمایی اگر در میان باشد، راز سلب مسئولیت، اهمال و تعلل تاریخی ماست در بیان هر نقدی که ممکن است جامعه را برنجاند.

انقلاب، خصوصاً در آن سالهای اول می‌توانست هر کسی را به سرعت جذب کند یا سریع‌تر از آن دفع. اما در مصادره همسر تختی ناکام ماند. رییس جمهور رجایی برای یادگار تختی نوشت: پسرم بابک.
ولیکن شهلا، پدرخوانده سیاسی نمی‌خواست برای پسرش. خودش هم مادری کرد و هم جهان پهلوانی. بابک را مستقل بار آورد. پسری که هم ناشر باشد و هم نویسنده. هواخواه آزادگی.
وقتی مهندس بازرگان در سال 58 ایده برگزاری جام تختی را با حسین شاه‌حسینی در میان گذاشت، همان داش‌مشتی‌ها که سیدمحمد خادم حقیقت را به بازداشتگاه مدرسه علوی سپرده تا راساً فدراسیون انقلابی را تشکیل دهند، تا جا داشت مقاومت کردند که پا نگیرد جام تختی.
بابک رشد می‌کرد که باز، زمزمه همانها: پسر تختی چرا راه پدر رو روی تشک ادامه نمی‌ده؟ چرا ننش نمیزاره بابک بیاد پیش ما که بهش بگیم باباش کی بود!
زمانه‌ای که جسم تختی را به هلاکت رسانده، حالا در تعقیب روحش بود. اسم تختی به همه تعلق داشت جز زن و بچه‌اش. اسم تختی برای مردم بود. میادین، خیابانها و ورزشگاه‌هایشان، چیزی گیر همسر و فرزندش نمی‌آمد. موزاییک‌های ابن بابویه خش افتاده از قیقاج رفتن سوگواران بدلی.
اگر تختی شش ماه زخم زبان چشید، شهلا یک عمر. شهلای صاحب عزا، نگذاشت هیچ مرد و نامردی دلبری‌اش را کند. مرد اول و آخرش جهان پهلوان بود.
شهلای مترقی 1346، با لباس عروسی و نوزادی یتیم در آغوش، رفت توی خلوتی که جامعه برایش تدارک دید. زنی که پهلوان شهر پیش از خاک ابن بابویه، در آغوش او آرمیده بود.
سرانجام با اصرار رسول خادم، مجاب شد بیاید به مراسمی در نکوداشت تختی. آمد اما باز پشیمانش کردند، برود و تا دمِ مرگ دوم، پیدایش نشود بین جماعتی که شگرد‌شان اول پچپچه است و بعداً فتیله پیچ.
عکس پیرزن در مراسم را دست گرفته بودند که چرا کت‌دامن پوشیده! سر زانویش چرا پیداست!
جهان پهلوان نبود که سینه ستبر کند روبرویشان. بگوید: آرام بگیرید بچه‌بازهای دهه چهل.

خانم شهلا توکلی و آقای غلامرضا تختی. دوباره به هم رسیدید. پیوندتان مبارک.
بانوی خوبروی شرقی، شهلا توکلی. تو در سرزمین سخنرانها، در کشور منابر، در این وادی بی مثالِ آلودگی صوتی، نیم قرن حرف نزدی.
در ام‌القرای خطبه‌های خواب‌آور. در دیار نوحه‌هایی که کلنگ می‌کوبند تا آب‌بند چشممان را بشکافند. در کشور سوگ‌سروده‌ها، ناله‌هایت را فرو خوردی. سکوتت زیباترینِ واژگان بود. نه ناگفته‌هایت را شنیدیم و نه سکوتت را.
تو و غلامرضا را به رسم دوران، خاله‌ خانباجی‌ها به هم معرفی نکرده بودند. عاشق شده بودید. روح عشاق، گره می‌افکنند به هم. در آسمانی که سرما و گرما، نور و تاریکی را بدان راهی نیست. در لامکانی که تضاد طبقه تو با پسر محله خانی آباد نامفهوم است.
ما شما را نمی‌بینیم اما چشممان پر است از توری سفید ازدواجت.
تاج روی سرت در مراسم عقد، جفتی گلبرگ بود از ململ و حریر، اما تاج عروسی‌ات شاخه‌های ظریفی داشت، میوه‌هایش سنگ‌های ریز.
به غلامرضا پیوسته‌ای که نیم قرن منتظرت بود. سپیدی چشم‌نواز لباس عروسی، درآمیخته با رنگ دود سیگاری که هوشنگ ابتهاج آتش کرد برای غلامرضا.

سی‌ام بهمن 1346 تاج نقره‌ئی نشانده بودی روی طره‌ها که وقتی صدف دیدگانت را بستی، دست زمخت پهلوان، به نرمی برش دارد و با سرانگشتانش، شانه بسازد. موهایت را عقب بزند به آهستگی، برای پدیداری پیشانی بلند؛ پیشانی بلندی با کوتاه‌ترینِ بخت‌ها.
داریوش و پروانه فروهر هم که شب عروسی‌تان بودند، باز هستند. نه اثری از زخم زبانها روی تن تختی و تو پیداست، نه زخم‌ سینه‌های شکافته و گلوی دریده آنها.
پیوند ابدی‌تان مبارک در محفل فرشتگان

هنوز جام ...

آنا... زور همیشه مرا به خنده می اندازد. می توان بیرحم بود. می توان بر همه چیز حکومت کرد، ولی اشکال کار همینجاست . تو همواره، حاکم سطوح هستی و هرگز ، هرگز نخواهی توانست راهی بر پشت پلک های مردُمت بیابی، درست همان جائی که پایه های نردبام ات را موریانه می جَوَد.

نامه پنجاه و هفت - آنیتا

فردا شب تیم ملی فوتبال کشورمان که حالا اغلب فوتبال دوستان دنیا که خبرهای اینترنتی را دنبال می کنند می دانند ما به آن «تیم ملی» team melli می گوییم شاید حساس ترین بازی تاریخ خود را برگزار می کند. احساسی که در تمام مدت تماشای بازی تیم ملی و آرژانتین آزارم می داد فردا هم شاید بسیار قوی تر برمی گردد. می دانستم تک تک آن لحظات خاطره ای خواهند بود که تا پایان عمرم فراموشم نمی شود: «خاطره ی روزی که تیم م...لی با آرژانتین بازی می کرد.» می دانستم دارم یک خاطره را زندگی می کنم اما چون پایانش را نمی دانستم کلافه شده بودم. مدام با خودم می گفتم یک نیمه گذشت. صفر، صفر؟! هفتاد دقیقه گذشت. قرار است بازی مساوی شود؟! نود دقیقه تمام شد. بازی مساوی.... شاید وقتی ما پیر شده باشیم آرژانتین دیگر صاحب بهترین بازیکنان دنیا نباشد. شاید یک تیم معمولی شده باشد مثل اغلب تیم های دیگر. اصلا شاید ما یکی از بهترین تیم های دنیا شده باشیم اما قطعا یادمان نمی رود برای بچه هایی که بازی ما با آرژانتین را ندیده اند از چهره های نگران، مغموم و آزُرده ی مسی، هیگویان، آگوئِرو و دیگران بگوییم. وقتی بازی را می دیدم گمان نمی کردم که قرار است این خاطره را با این تعداد از هموطنانم شریک باشم. یک ساعتی از بازی گذشته بود که متوجه شدم مردم آن چیزی را که در زمین اتفاق افتاده بود به خوبی دیده اند. چون مسئله اصلا خود ِ فوتبال نبوده است که فقط علاقه مندان به این ورزش را جذب کرده باشد. باید گفت که ما عاشق این تیم شده ایم. تیمی که جوان و آینده دار نیست، کم ستاره ترین تیم تاریخ فوتبال ایران است و اعضایش هیچ وقت بت های محبوب دخترانمان نبوده اند. امیرحسین صادقی، جواد نکونام، خسرو حیدری، مسعود شجاعی، جلال حسینی و آندرانیک تیموریان یکی دو سال پایان عمر ورزشی خودشان را می گذرانند. پولادی، دژاگه، قوچان نژاد و منتظری جوان های بیست و دو سه ساله ای نیستند که برای راه پیدا کردن به اروپا توی زمین جان کنده باشند. آنها حتی بیست و پنج شش ساله هم نیستند. کاری که بازی تیم ملی و آرژانتین با ما کرد چیزی نیست که به سادگی فراموشمان شود. یک عمر به خودمان گفته ایم که ما آدم های احساساتی ای هستیم که هیچ وقت نمی توانیم فوتبال تاکتیکی و منظمی داشته باشیم اما حالا با پایان هفته ی دوم بازی ها بدون حتی یک رای مخالف از جانب کارشناسان فیفا منظم ترین تیم جام نام گرفته ایم. کمتر از نیم ساعت بعد از بازی، زیر پل سیدخندان زن و مرد با هر سن و سال و سر و وضعی که سالها بدون اینکه به هم توجه کرده باشند از کنار هم گذشته اند و در خانه های نزدیک به هم زندگی کرده اند، یک صدا شعار می دادند: «مِسی، مادرتو! مسی، مادرتو!» شکی نداریم که این شعار نابه جا و خنده دار است. اما شاید فقط این شعار بتواند نشان دهد که ما همه چیز را دیدیم و آن بازی با ما چه کرد. من علاقه ای به میهن پرستی ندارم اما این طور مواقع انگار به هیچ طریقی نمی شود مفهوم میهن را نادیده گرفت. ما خوشتیپ ترین تیم ِ جام شده ایم که لزوما افتخاری به حساب نمی آید. خودمان می دانیم ملت چندان زیبارویی نیستیم. بازیکنان ایتالیایی، هلندی، ارگوئه ای، انگلیسی و ...نمرده بودند که از روی ناچاری مردم دنیا ما را انتخاب کرده باشند. مردان ِ تیم ملی ما دنیا را یاد مردهای قدیمی انداخته اند: موهای سیاه ِ براق، گونه های برآمده از سختکوشی، پوست های آفتاب سوخته از ساعت ها تمرین و تلاش و تن های رعنا که در خبرسازترین لباس جام جا گرفته اند. با آن لباس جانوری را که خودمان در آستانه ی انقراض قرارش داده ایم را به دنیا شناسانده ایم و بازیکنانمان را به او شبیه دانسته ایم. وقتی دیماریا موقع تعویض شدنش جوراب هایش را پایین می داد و با استوک هایش ور می رفت تا کمی از وقت را بگیرد نمی دانست غرور را به ملتی برمی گرداند که مدت هاست خودش دیگر انتظار چندانی از خودش ندارد؛ پس اصلا اهمیت ندارد که ما به آنها باخته ایم. هیچ وقت این طور برای رفتن به جمع شانزده تیم پایانی شانس نداشته ایم اما به گمان من صعود کردن یا نکردن آخرین چیزی است که در بازی فردا اهمیت دارد. مهم این است که «تیم ملی» بتواند با آن نظم ِ ریاضت مندانه اش یک بار دیگر دلمان را ببرد. چون ما به خوبی می دانیم اینکه خودمان به تنبلی و راحت طلبی ِ ملی خودمان اعتقاد راسخ داشته باشیم چه قدر می تواند دردناک باشد گرچه شاید ظاهرمان اصلا این اندوه را نشان ندهد و خودمان را سرگرم دورویی ها و عافیت طلبی های یومیه نشان دهیم. چون حالا که از اهمیت خودمان در قلب های آنها آگاه شده ایم نمی توانیم –نمی خواهیم – که بار بزرگی به دوششان بگذاریم. افتخاری که به آن احتیاج داشتیم همین بیداری همگانی بود؛ حالا آیا برد و باخت می تواند جای این بیداری را بگیرد؟ وقتی بازی شنبه شب تمام شد، پولادی در اوج جدیت با مسی دست داد. مسی که خیال می کرد پولادی جلو آمده تا لباس او را بگیرد با دست به نکونام اشاره کرد که مثلا به او لباسم را قول داده ام. پولادی به او توجه نکرد. حالا او خودش به بازیکنی تبدیل شده بود که داشتن لباس مسی برایش افتخار به حساب نمی آمد. آن شب هیچ کس لباس مسی را نخواست. «تیم ملی» هر آنچه در توانش بوده به ما داده، پس بیایید با خیال راحت بازی چهارشنبه را نگاه کنیم چون اعدادی که آخر بازی جلوی پرچم تیم ها می گذارند از بازی آرژانتین به بعد دیگر برای ما معنی ندارد.

نس

آدمایی هستن که خیلی وجود ندارن. نمیگم خوبن یا بد ،
چگالی وجودشون بالاست .
اصلا یه امضا هستن برا خودشون . افکار، حرف زدن، رفتار،تن صدا
و هر جزئی از و جودشون امضا داره . اینا به شدت خودشون هستن یعنی
تا خودشون نباشن اینطور خاص و امضادار نمیشن که ! ...
حضورشون پررنگ و خواستنیه . رد پا حک میکنن روی دل و جونت .
بس که بلدن باشن ........ !!!
این آدما رو هر وقت به تورت خورد باید قدر بدونی .
دنیا پر از دیگر یهای بی امضایی ست که شیب منحنی حضورشون ،
همیشه ثابته ...



اشرف بروجردی معاون وزارت کشور دولت اصلاحات و فعال زنان :
رویکرد فعلی در قبال شادی و نشاط جوانان و دختران ما ، نیازمند اصلاح و بازنگری است . نسبت دادن اتهام غیر منصفانه " تبعیت از فرهنگ غربی " به زنان ؛ آن هم برای دیدن یک مسابفه ورزشی ملی ، مدت هاست کارکرد خود را از دست داده و بهانه ای بیش نیست .



مرور برخی واکنش‌ها به بازی ایران آرژانتین یک‌روز قبل از بازی آخر با بوسنی
***
توییت‌های رسانه‌ها و شخصیت‌های ورزشی و سیاسی جهان در واکنش به بازی ایران و آرژانتین به گزارش سایت انتخاب:
ایوان مک‌کنا خبرنگار برگزیده ورزشی جهان در سال 2012: ما همگی دیگر طرفدار ایرانیم.
رادیو لایو آمریکا: داور بازی ایران و آرژانتین زیر بمباران انتقاد ایرانی‌ها قرار گرفته است....
فاکس ساکر آمریکا: لیونل مسی قلب ایران را شکست.
پائول جانسون معاون سردبیر گاردین انگلیس: ایران فوق‌العاده بود اما بدشانس هم بود.
ولی نصر مشاور سابق اوباما و رئیس دانشکده مطالعات بین‌المللی دانشگاه جان هاپپکینز آمریکا: ایران می‌توانست از شر آرژانتین و یک داور بد جان سالم به در ببرد اما نمی‌توانست از مسی مصون باشد.
کتال کلی ستون‌نویس ورزشی روزنامه گلوب اند میل کانادا: در دو ساعت بازی ایران و آرژانتین همه ما عاشق این تیم و جادوی جام جهانی شدیم.
ملیسا اتحاد خبرنگار شبکه الجزیره انگلیسی: ایران باخت اما عالی بازی کرد.
گری لوئیس نماینده سازمان ملل در ایران: ‪#‎Iran‬ باورکردنی نیست. صدای بوق‌ها داره هی بلندتر میشه: انگار بازی رو برده باشیم! حس عالیِ بودن در ‪#‎Tehran‬. چه خوب می شد اگر کسی به بچه‌های ‪#‎TeamMelli‬ درباره عکس‌العمل پرهیجان در #Tehran نسبت به عملکرد تاریخی‌شون خبر می‌داد!
سی ان ان: مسی در لحظه‌های پایانی قلب ایرانیان را شکست. حیف شد.
الکس توماس مجری ورزشی شبکه سی ان ان: باوجود باخت ایران اما باید گفت که همچنان این کشور اعتبار و احترام زیادی برای خود به دست آورد.
چاینا دیلی: مسی آرژانتین را از تساوی در برابر ایران جسور نجات داد.
آناپ کافل سردبیر واشنگتن‌پست: ممکن است آرژانتین بازی را برده باشد اما ایرانی‌ها دل‌های ما را ربودند. بازی ایران عالی بود.




ازهمه جا

" اوج مردانگی دانمارکی ها در بازی با تیم ملی فوتبال ایران در سال 2003 " + ویدئو

((شاید این تصویر رو خیلی ها ندیده باشند یا خیلی ها هم دیدن اما یادشون رفته....))...

در رقابت های چهارجانبه "هنگ کنک" در سال 2003 تیم ملی فوتبال "ایران" در مقابل تیم ملی "دانمارک" قرار گرفت. در اواخر نیمه ی اول بازی "نیکبخت واحدی" با شنیدن صدای سوت که از سمت تماشاگرها بود با تصور اینکه بازی پایان یافته است توپ را داخل محوطه 18 قدم با دست بر می دارد تا به داور بدهد اما داور با دیدن این صحنه به سمت دروازه تیم ایران میاید و نقطه ی پنالتی رو نشان میدهد . کاپیتان تیم ملی دانمارک "مورتن ویگهورست" (morten Wieghorst) که متوجه حرکت غیر عمد نیکبخت میشود به سمت سرمربی تیم ملی دانمارک "مورتن پر اولسن" (Morten Per Olsen) می رود و با مشورت با او تصمیم می گیرد که ضربه ی پنالتی را به بیرون بزند . بعد از این از خود گذشتگی مورد تشویق تماشاگرها و تیم بازیکنان تیم ملی ایران قرار می گیرد. این بازی با نتیجه 1 بر 0 به سود ایران با تک گل "جوادنکونام" از روی نقطه ی پنالتی در نیمه دوم بازی به پایان می رسد ...
واقعا حرکت بسیار مردانه و بزرگی بود ....


مصرف در این منطقه، متعلق به عربستان سعودی است. در حالی که به طور متوسط زنان فرانسوی یک ریمل را طی سه ماه مصرف می‌کنند، ایرانیان آن را یک ماهه به مصرف می‌رسانند. این بازار پررونق، شرکت‌های بزرگ دنیا را سخت به طمع انداخته است.

خبرگزاری فرانسه در گزارشی در بارۀ لوازم آرایش در ایران، ظرفیت بالقوۀ این بازار را بسیار بالا می‌داند.

این گزارش گوشزد می‌کند که چون «محدودیت‌های اسلامی» فقط به صورت و دستان زنان... اجازۀ عیان شدن می‌دهد، در نتیجه لوازم آرایش صورت و دست - ناخن مصنوعی و لاک- در ایران فروش زیادی دارد.یک طراح جوان مد به اسم تینا زرین‌نام می‌گوید: «زن‌ها به محض این که صبح از خواب بیدار می‌شوند، آرایش می‌کنند». او می‌افزاید که آرایش آنان باید طوری باشد که حتماً دیده شود.

پگاه گشایشی- مدیر فروشگاه‌های زنجیره‌ای "سفیر"، یادآوری می‌کند که لوازم آرایش و عطر در اسلام ممنوع نیست.

٣٨ میلیون زن ایرانی، دومین بازار لوازم آرایش خاورمیانه و هفتمین بازار جهانی را تشکیل می‌دهند. رتبۀ اول در خاورمیانه از نظر حجم مالی بازار، متعلق به عربستان سعودی است.

به طور میانگین، زنان ایرانی یک ریمل را در یک ماه مصرف می‌کنند و زنان فرانسوی در عرض سه ماه.

مارک فرانسوی "لانکوم"، به تازگی موفق شد بعد از چند دهه غیبت، با تبلیغات نسبتاً گسترده به بازار ایران باز گردد. حدود چهارصد نفر از شخصیت‌های بانفوذ محافل تجاری و هنری ایران اخیراً به میهمانی "لانکوم" در تهران دعوت شده بودند. این شرکت لوکس فرانسوی تلاش فراوان کرده تا آگهی‌های خود را با معیارهای اسلامی تطبیق دهد.

"لانکوم"، یکی از شرکت‌های متعلق به گروه "اورئال" فرانسه است که خود نخستین شرکت لوازم آرایش جهان محسوب می‌شود.

محصولات یکی دیگر از شرکت‌های متعلق به اورئال- بخش "زیبایی" ایو سن‌لوران، نیز در ایران به فروش می‌رسد.

یکی از نمایندگان شرکت "لانکوم" به خبرگزاری فرانسه گفته است که بازار ایران در حال گسترش سریع است و مجموعاً در مقیاس چندصد میلیون دلار قرار می‌گیرد.

به نظر اهل فن، این بازار همچنان امکان رشد بسیار زیاد دارد. پگاه گشایشی می‌گوید: «مردها هم کم‌کم برای جوان ماندن به مصرف لوازم زیبایی روی می‌آورند».

خانم ویستا باور- بنیانگذار شرکت آرایشی "کاپریس"، معتقد است که هنوز برای گسترش محصولات لوکس، متوسط و رده پایین فضای زیادی هست. به گفتۀ او اگر گشایشی در وضعیت کشور به وجود آید، این بازار باز هم توسعه خواهد یافت.

خبرگزاری فرانسه می‌نویسد که مصرف زیاد این نوع محصولات در عین حال فرار از مشکلات و تنگناهای زندگی روزمره هم هست.


دست و پا نزدن :

اگر قبلا بود برای ناراحت نشدن آدم ها از خودم دست و پا می زدم.هزار جهد می کردم که ناراحتی از خودم را از اعماق دلشان بکشم بیرون و تا خنده به لبشان برنمی گشت ول کن ماجرا نبودم.اما حالا اوضاع عوض شده.انگار یک بی تفاوتی جانانه در عمق استخوانم رسوخ کرده است.از من ناراحتند و من دیگر دست و پا نمی زنم.دست و پا نمی زنم برای رفتن آدم ها.دست و پا نمی زنم برای از دست دادن موقعیت ها.دست و پا نمی زنم برای خشم ها،دوست داشتن ها،دوست نداشتن ها،دروغ ها،راست ها...آدم ها. یک بی تف...اوتی تاریخی در خونم شناور شده.می نشینم یک گوشه،آهنگ را در گوش هایم میزان می کنم و نمی شنوم.هیچ نمی شنوم.

شرط اول این روزها،دست و پا نزدن است.بر سر هیچ چیز نجنگیدن است.شرط اول نشستن در آفتاب است.پاها را دراز کردن و کشدار و رخوتناک به سیگار در تنهایی پک زدن و خیره شدن به دیوار سیمانی روبروست.این قسمت از روزنامه کسب و کار برای من تمام دنیاست.وقتی بین روز که آفتاب پخش شده ،گاهی بچه ها را می پیچونم،تنها بالا می روم و در آفتاب پخش می شوم کشدار،نرم،رخوتناک و دست و پا نمی زنم برای هیچ چیز این دنیا...این شانه بالا زدن ها قدم را محکم می کند...

تابستانه های تهران
تیر 

همه جا

  • من را با باورهایت تعریف نکن ! بهتر بگویم تحقیر نکن!
    من میخواهم آنطور که خود می پسندم لباس می پوشم –قرمز، زرد، نارنجی ،
    برای خودم آرایش کنم- گاهی غلیظ، برقصم- گاه آرام ، گاه تند،

    بخندم بلند بلند بی اعتنا به اینکه بگویند جلف است یا هر چیز دیگر...
    برای خودم آواز بخوانم حتی اگر صدایم بد باشد و فاژ بخوانم، آهنگ بزنم
    و شاد ترین آهنگ ها را گوش دهم، مسافرت بروم حتی تنهای تنها ....

    حتی اگر تمام این ها با آنچه تو از مفهوم یک زن خوب در ذهن داری مغایر باشد.
    زن یک موجود مقدس است و آزاد
  • :می پرسد:«بخشیدمش.کار درستی کردم.نه؟»
    شانه هایم را بالا می اندازم و جواب می دهم:«نمی دانم»
    جوری می گوید بخشیدمش انگار کاری جز این می توانسته انجام دهد. دارد دروغ می گوید. به خودش. به او. به همه. کَندن و رفتن جرات می خواهد و همان روز
    فهمیدم که جراتش را ندارد. آدمی هم که می ترسد برود ناگزیر است به بخشیدن و این بخششِ ناگزیر یعنی سر کردن با عذابی همیشگی. اینکه توی خلوت خودت،وقتی با خودت تنها شدی و آن حس دروغینِ غرور ناشی از بخشش قلابی ات از بین رفت، حالت از خودت به هم بخورد ک...ه چرا یک تُف توی صورتش نینداختی و نرفتی.

    ( بریده ای از رمان ساعت ویرانی)


  • در برهه ای از زندگی می فهمی آزادی! آن قدر هم که در جوانی شعارش را سر می دادی خوب و هیجان انگیز نبود! آزاد که می شوی... بار مسئولیت است که بر شانه هایت سنگینی می کند و پرسش های مبهمی از درست و غلط راه... آزاد که می شوی تنهایی را به تمامی حس می کنی... این که کسی محدودت نمی کند یا بازخواست نمی شوی یعنی شاید دیده نمی شوی! شاید بودن و نبودنت برای کسی مهم نیست!
    آزاد که می شوی باید نه به یک نفر... به ده ها نفر جواب پس دهی!
    آزاد که می شوی... برای بیداری صبح گاهان نه اجبار داری و نه ...انگیزه... شب هم دل نگران نگرانی کسی نیستی...گرمی نگاهی هم شاید نه!
    آزاد که باشی وقت خطر، هنگام تهدید، وقت دلتنگی، پناه قدرتمندی نیست که رگ غیرتش برایت باد کند و به حمایتت گریبان چاک کند!
    بعد از رهایی... پس از آزادی... شاید دلت برای لحظه ای اسارت... در دست مالکی علاقه مند و عاشق تنگ شود... دلت برای آبی و دانه ای... نگاهی و نوازشی... محدودیتی و قلاده ای! دلت برای امر و نهی و راه و چاه نشان دادنی... دلت برای تنبیه و تشویقی شاید تنگ شود...
    بنده خوب است یا آزاد؟!!


همین روزها جام جهان نما...

گاهی آدم می ماند بین بودن یا نبودن
به رفتن که فکر می کنی
اتفاقی می افتد که منصرف می شوی،

می خواهی بمانی...
رفتاری می بینی که انگار باید بروی

و این بلاتکلیفی
خودش کلــــــی جـــــــهنم است ...

سیمین دانشور

مهم نیست که امیر قلعه‌نویی همچنان خواب باشد و بازی‌های خوب ایران را نبیند، مهم نیست که پرویز مظلومی هنوز گمان کند در لیگ یک خودمان بازیکنانی بهتر از قوچان‌نژاد داریم، مهم نیست که مجید جلالی کماکان دعوت از دورگه‌ها را خیانت به استعدادهای ایرانی بداند، مهم نیست که حسن روشن باز هم تصور کند آرژانتینی‌ها جلوی ما نیازی به بازی دادن مسی ندارند و مهم نیست که خیلی از دوستان همچنان کی‌روش را یک کلاهبردار بین‌المللی بدانند. مهم، حس غروری است که حالا زیر پوست یک ملت تزر...یق شده؛ حسی که از یک تفاوت کیفی عمیق ناشی می‌شود. وقتی کره را بردیم گفتند این کره، تیم همیشگی نبوده، بعدتر مجبور شدند بگویند نیجریه، نیجریه همیشگی نبوده و حالا ناچارند آرژانتین را تیمی غیر از آرژانتین همیشگی بدانند. حاضرند همه اصول دنیای فوتبال را زیر سوال ببرند، اما یک بار اعتراف نکنند این ایران است که از حالت همیشگی‌اش خارج شده و نظام‌مندتر از گذشته توپ می‌زند. کاش این روند همچنان ادامه پیدا کند و ما کماکان افشاگری‌های امثال درخشان و مایلی‌کهن را بشنویم. چه اشکالی دارد؟ هم فوتبال‌مان پیش می‌رود و هم سرمان گرم می‌شود!

نوشته: رسول بهروش

خانه‌ی آن‌ها تقریبا سه کیلومتر با خانه‌ی ما فاصله داشت، پشت یک مرکز خرید ده طبقه‌ی کوچک. آرچی به من گفت کجاست. پیاده راه افتادم. نمی‌خواستم سوار هیچ وسیله‌ای بشوم. می‌خواستم آهسته به طرف او بروم. می‌خواستم خودم را که قدم به قدم نزدیک‌تر می‌شدم حس کنم، این کشمکش درونی را که مثل گاز در بطری نوشابه به طرف بالا می‌آمد حس کنم.
نمی‌دانستم اگر او را ببینم چه کار خواهم کرد. فقط می‌دانستم عصبی و ترسیده‌ام. با او به عنوان تاریخ راحت‌تر بودم تا به عنوان یک فرد. ناگهان، به شدت آرزو کردم که همه چیز را درباره‌ی او بدانم. دلم می‌خواست عکس‌های دوران کودکی‌اش را ببینم. دلم می‌خواست او را در حال خوردن صبحانه، کادو کردن هدیه و خواب ببینم.


رقصی...

رقصی برای شکست

دیشب مردم بعد از شکستی تلخ به خیابان ها ریختند، رقصیدند، آواز خواندند و پرچم های شان را تکان دادند. مردم به شکست شان می خندید، آدم ها به هم نگاه ...می کردند و به شادمانی بی دلیل خود می خندیدند. با بهانه هایی مثل این که باختیم اما برابر تیمی بزرگ خوب بازی کردیم. آن ها می خندیدند برای آن که بخندند. و این خنده های چه قدر شبیه واقعیت های ملموس زندگی همه ی ما بود، خندیدن در جهانی ناعادلانه. مثل دراز کشیدن کنار ساحل دریایی که برادرت آن جا غرق شده است. مثل آن که در عمرت یک نخ سیگار نکشیده باشی و ناگهان بفهمی سرطان ریه گرفته ای و بعد تصمیم بگیری شش ماه باقی مانده را با دوست دخترت مسافرت بروی و از زندگی لذت ببری. مثل لبخند لذت بخش همفری بوگارت در شب مه آلود کازابلانکا بعد از آن که هواپیمای معشوقه اش پرواز کرد و او به سوی ویرانه ی زندگی خود بازگشت. مثل پیر و زمین گیر شدن یک ملکه ی زیبایی، مثل پیرمردی تاس که کنار مزار همسر خود نشسته است و چای می نوشد... زندگی در نهایت با همه ی آدم ها بی رحمانه رفتار می کند. رقصیدن در پیروزی ها همیشه زیبا ست اما واقعی تر از آن رقصیدن برای شکست هاست. لبخند زدن به همه ی آن چیزهایی که ناگزیر از دست می دهی. زیرا فهمیده ای هیچ دلیلی واقعی تر از خندیدن برای خندیدن نیست و این ارزشمندتر از هر چیزی ست که به دست آورده یا از دست داده ای... رقصی برای آن که فراموش کنی، رقصی برای آن که به یاد آوری...
من به احترام بچه هایی که دیشب وسط میدان ونک روی سقف یک پیکان داغون سفید می رقصیدند کلاه از سر برمی دارم.

علیرضا ایرانمهر