اینجا مردم تا نیمه های شب برای شکستشان پایکوبی کردند
آدمی که دوستت دارد
خیلی زودبرایت عادی می شود،
حرف هایش، دوستت دارم هایش...
و تو خیلی زود کلافه میشوی
ازبهانه هایش، اشکهایش، توقع هایش....
و چون تصور میکنی که همیشه هست، همیشه دوستت دارد؛
هیچوقت نگاهش نمیکنی
نگرانش نمیشوی،
برای از دست دادنش نمی ترسی
او همیشه هست
اما
او هم آدم است...
روزی که کارد به استخوانش برسد
کوله بار اندوهش را برمی دارد
و بی سر و صدا می رود...
حسی به من می گوید
آن روز، بی اراده صدایش می زنی
اما
جوابی نمی آید...
فقط
برایت
جای پایش می ماند !
من تکه تکه های زنی هستم امشب که بی خبر زده به جاده که برود شهرش، یک دل سیر درخت ها را آب بدهد و برگردد. زنی با یک آلبوم، یک عینک آفتابی و ماشینی لکنته که تمام بدنه اش می لرزد. یک سیگار می گذارد گوشه لبش برای اولین بار و دود که به سرفه اش می اندازد پرت می کند بیرون و داد می زند: پفیوزها! فکر می کنن من نمی دونم چه غلطی دارن می کنن. پفیوزها!
شادی خوشکار
نوشته امید توشه
حالا دیگر ۲۴ ساعت از آن «اتفاق» به یاد ماندنی میگذرد و خیال میکنم بتوانم به دور از هیجانِ دقایق نخستین، از خوشحالیام بنویسم از این باخت. حتی بیش از مساوی. و جسارت به خرج دهم و بگویم حتی بیش از بردن آرژانتین، غول فوتبال دنیا.
واقعیت این است که اقتضایِ سطحِ فوتبال ما، بردن تیمی مثل آرژانتین نیست. حتی مساوی هم نیست. البته که اگر بازی را میبردیم، اگر آن پنالتی مسلمِ دریغشده را گل میکردیم یا آن ضربهی سر بینظیر به تور دروازه مینشست، من هم تمام شب گلو پاره میکردم و دست می...افشاندم و قهقهه سر میدادم؛ اما بابت تجربهی یک اتفاق معجزهآسا، نه تحقق یک واقعیت انکارناپذیر. (ساده است، مقایسه کنید با پیروزیهای والیبالیمان که غولهای والیبال جهان را میبریم، نه با معجزه و شانس، که در یک روند واقعی، قابل پیشبینی و تکرارپذیر.)
برگردم به خوشحالیِ شاید عجیب و غریبم. به دقیقهی ۹۲؛ شوت مسی؛ شیرجهی حقیقی. بگذارید بگویم تصویر دروازهبان که با تمام وجود، توان و تمرکزش به سمت توپ شیرجه رفت تا ضربهی بهترین بازیکن جهان را بگیرد، و نتوانست، غرورآمیزترین تصویر ملی بود که از ۸۸ به این سو به یاد دارم. تصویرِ باشکوهی از مردمانی جنگنده، شریف و با اعتماد به نفس. که میجنگند - تا لحظهی آخر - و شکست میخورند، اما جز تحسین چیزی برای خودشان نمیخرند. آن عضلات کشیدهی «حقیقی» وقتی به سمت توپ دقیقهی ۹۲ میرفت، نمایش باشکوهی از نهایتِ تلاشِ صادقانهی یک «تیم» بود که «همه»شان را رو کردهاند. و چه باک اگر این «همه» در برابر واقعیتی انکارناپذیر به قدمت فوتبال جهان و بازیکنان بینظیرش شکست بخورد؟ من تصویر این شکست را برتر از هر پیروزی قاب میگیرم و یک جا نگه میدارم. یک جا که در روزهای ناامیدی از وطن، روزهای خالی از امید اتفاق و معجزه، روزهایِ هجوم «دور ایران رو تو خط بکش» و «این وطن، وطن نشود» - که میدانم کم هم نخواهد بود - بتوانم دست بیندازم، برش دارم، نگاهش کنم و به یاد آن شبی که باختیم، اما «همه» بودیم و «با هم» بودیم، سرم را بالا بگیرم، مشتم را گره کنم و سرشار از این امید شوم که بلی! روزهایی هم بود که - گیرم که روی کاغذ، توی زمین، روی برگهی رای، باختیم - اما شد، آنچه باید میشد.
پ.ن:
«اتفاق» : [ اِت ْ ت ِ ] (ع مص ) با هم یکی شدن . یکی گشتن . همپشتی کردن . با هم نزدیک گشتن . همدستی . همکاری . اتحاد. سازواری . مقابل اختلاف و نفاق:
مورچگان را چو بود اتفاق
شیر ژیان را بدرانند پوست.
.
مردهای سیندرلایی ما 10
آخرای مهمان مامان بعد از آنجایی که مامان در مقام مام میهن، سفرهاش را به گستره وطن پهن کرده بود، بعد از آن لحظه حماسی که پسرک از توی کیسه...اش خوراکیها را درمیآورد و به سس هزار جزیره مهرام که رسید انگار که خرمشهر را فتح کرده باشیم توی سینما سوت و کفی زدم که نگو، بعد از آنجایی که نسرین جان مقانلو رفته بود خودش را برای شب رویاییاش آراسته کند و یه "خوشکل شدی جوجو" از مردش بشنود، آخراش توی بیمارستان پارسا پیروزفر یکهو میزند زیر گریه که امروز که گذشت فردا رو چیکار کنیم؟ یکهو به سرش میزند که فردا هم دوباره برای جور کردن پول موادش باید بیفتد توی حیاط و گردو پوست بکند. یکهو کابوس اینکه رویای امشبش تمام شود. دوباره سفره خالی.
میدانم برای همهمان اتفاق خواهد افتاد. بعد از خواب آسوده دیشب دوباره ورِ ریاضیدانمان به سراغمان میآید که هر چیزی که دیشب بر ما سر بازی با آرژانتین گذشت رویا بود و دوباره سر خط. دوباره روشنفکرهای مشکوک، دوباره گرگهای کمین کرده به ربودن رویاهای ما. مثل آنجای کلیپ آرش که دختره زیر باران ترکش میکند و نمای دوربین از پشت به دختران هرزهای که برای قاپ زدن آرش کمین کردهاند.
رمانتیکترین و حماسیترین استاتوسهایتان را خواندم. شادی دیشب از آن همه شما بود. همه شمایی که برای دعای باران با خود چتر برده بودید. همه شمایی که توی پیشبینیهایتان برد ایران را زده بودید. همه شمایی که برای یک شب هم که شده به قضههای پریان و افسانهها ایمان داشتید. مملکت اینجوری جلو میرود. با یازده سیندرلامن توی زمین. و یک فیلسوف روی نیمکت.
بنابراین من اولین ایرانی هستم که میگویم "کیروش، متنفرم ازت، برای اینکه ما را به جام جهانی بردی، برای اینکه باعث شدی دنیا برای ساعاتی هم که شده ایران را تحسین کند و بخاطر بسپارد، برای اینکه فقط تو تونستی تمام ایرانی ها را در تمام دنیا از پشت گذرنامه ها و نام های عوض شده و ریش و کراوات و تحریم و تحقیر بالا بکشی و رو در روی یک پرچم بنشانی، برای اینکه من امروز هیچ چیز بدی از ایران در هیچ جای دنیا نشنیدم، برای اینکه یادم آمد چقدر رنگی بودن و شاد بودن به ایران می آید."
من هر روز میمیرم
همیشه قبل از شروع یک فعالیت تازه، پر از هیجان و اشتیاقیم. تدارک یک مهمانی، یک نمایشگاه، کلیدخوردن یک فعالیت فرهنگی، آغاز یک عشق تازه، یک دوستی نو، ...همراه با این تدارکات یک دنیا شور، انرژی و کشف و شهود در ما ظاهر میشود و رشد میکند. جوان میشویم و امیدوار. امید به چیزهای کوچک، یک خلق تازه، یک کشف تازه، آدم تازه چیزهایی که در نهایت باعث میشود کمی به خودمان ببالیم و از زندگی لذت ببریم، شادیهای کوچک. بعد انجام میشود، مهمانی تمام میشود، نمایشگاه برپا میشو...د، کتاب و یا مقاله چاپ میشوند، آن آدمی که آنقدر منتظر بودیم دوستش باشیم حالا دوست ماست و بدبختیها و غم و غصههای یک آدم جدید هم آمده توی زندگیمان. تا چند وقت هم هنوز سرحالیم، بسته به آدمش یکروز، نیمروز یا یک هفته دوام میآورد و بعد: مرگ! هیچ چیز مطابق پیشبینی ما پیش نرفتهاست، آن مقداری که توقع داشتیم انرژی کسب نکردیم و هرچه بود بالاخره تمام شد. زندگی همین است، خوشیهای کوچک و کم مقدار و مرگهای بزرگ و گشاد که برای ما کیسه دوختهاند و ما با کله توی آنها پرت میشویم، توی کیسه میمانیم تا کی خلاقیتمان بروز کند، انگیزه پیدا کنیم و دست به شروعی تازه بزنیم، آنها که بالا و پایینهای بیشتری دارند، حاضر نیستند توی کیسه بمانند و چون مدام بیرون میآیند، تعداد مواجههشان با مرگ هم بیشتر است. هم شادیهای کوچک بیشتری را میچشند و هم بیشتر میمیرند.
از او پرسیدم هیچ وقت تنهایی به رستوران رفته؟!تنهایی پشت یک میز نشسته؟مِنو را نگاه کرده؟و در تنهایی به این فکر کرده که چه سفارش بدهد؟!
این ها را پرسیدم تا بدانم چقدر غمگین است.
و او گفت بارها و بارها و بارها این کار را کرده...حتی گفت همیشه ترجیح می دهد تنهایی برود رستوران...می شد فهمید که این برایش یک جور غم ِ انتخابی ست.غمی که دوستش داشت و حاضر نبود از دستش بدهد.دلم می خواست بدانم در آن لحظات که غذایش را سفارش داده و منتظر است به چه فکر می کند؟چقدر به میزهای دور و بر نگاه می ...کند؟چقدر به جمع های دونفره و چند نفره که دارند با دهان پر حرف می زنند و می خندند نگاه می کند؟به پسری که "نی" را می گذارد توی قوطی نوشابه و می گیرد سمت دختر و چیزی شبیه "بشنو از نی!بشنو از نی" در او تکرار می شود!...به دختری که دارد قاشق قاشق به پسر نزدیک تر می شود!دلم می خواست بدانم او در آن لحظات که منتظر است غذایش را بیاورند چند بار به ساعتش نگاه کرده؟چند بار به دست هایش؟چند بار صندلی اش را جا به جا کره که مثلا ً راحت تر بنشیند؟چند بار سرش را گذاشته روی میز؟!
من هیچ وقت تنهایی به یک رستوران یا کافی شاپ نرفته ام اما دیده ام کسانی را که تنها پشت میزشان نشسته اند!دیده ام و نگاهشان نکرده ام.تنهایی ِ آدم ها دیدن ندارد اما به طرز بی رحمانه ای دیدنی ست...وقتی غذایش را می آورند و او آرام آرام مشغول خوردن می شود آرام آرام جویده می شود و تا غذایش تمام شود بارها خود را در سکوتی عمیق مرور می کند....
صدیقه حسینی/رشت
کارشناسان و گزارشگران فوتبال در تلویزیون و روزنامه هاى غرب_تاجایى که من دیدم_ کسى را از تیم ایران بیرون کشیده و ستاره واقعى تیم ایران معرفى کرده اند. چهره تابناک، اوست و بقیه مجریان فرامین او. بیشتر کارگرانى را مى مانند که فقط "انجام" داده اند. بى شک کارلوس کیروش مربى بزرگى است؛ اما این استثنا کردن و در همان حال حذف کردن بقیه تیم واجد معنایى پسااستعمارى است. جان کلام آنها اینست: آنکسى که تیم ایران را تا این میزان قدرتمند و منظم و باهوش کرده است، تکه اى از ماست؛ ماى پیشرفته و غربى. استفاده از استعاره سربازان وطن هم از سوى ما و تاکید مازاد برخى بر کیروش در ادامه همین باورِ جهانى شده است؛ سربازانى گوش به فرمان ژنرال. نظام و منطق رسانه اى آنگونه که نویسنده اروگوئه اى،ادواردو گالیانو، پیشتر گفته است با مارادونا هم همین مواجهه را داشت. تلاش مى شد نشان داده شود مارادونا دست پرورده مدرسه فوتبال بارسلونا و ناپل است. چیزى که مدام در خلال گزارش ها حذف مى شد، کوچه پس کوچه هاى فقیر نشین بوینس آیرس بود. نگاه پسااستعمارى از یک حقیقت آغاز مى شود: بله کیروش مربى بزرگى است اما مسأله بر سر"نادیده گرفتن" هاست. حذف همه به نفع اسطوره جدید یعنى غرب پیشرفته.
در این روزها همانقدر که منتظرى و حقیقى و فولادى خوب بازى کرده اند، دژاگه و قوچان نژاد هم خوب بوده اند. من فکر مى کنم بیش از هرچیز خوب بودن کیروش به ترجیح دادن حقیقى به دانیال داورى برمى گردد. کیروش براى موفقیت تیمش، در دام نگاه پسااستعمارى غربى نیفتاد و توانست حقیقى(محصول فوتبال یک سرزمین جهان سومى) را به داورى(محصول مدرسه هاى فوتبال آلمان) ترجیح بدهد. او از این بابت که حقیقتاً داورى کرد، قابل ستایش است.
ارجاع همگانى رسانه هاى غربى و ما به مغز و خرد تیم(مربی) و نادیده گرفتن بدن ها(بازیکنان) همان ایده محورى روشنگرى دکارتى در جدا کردن ذهن و تن است که نیازمند انتقادى جدى است.
پى نوشت:
اواخر خرداد ماه است. در میانه بازى وقتى نزدیک بود که گل بزنیم، رفقا جیغ زدند و هورا کشیدند؛ و من ناخودآگاه یاد سى خرداد ٨٨ افتادم. یاد هوراهایى که زندگى را طلب کردند. به این فکر مى کردم که تن هاى ما در معرض شادى دسته جمعى چه زیباتر است.
بازی نیجریه را هم فقط یک نیمه دیدم. اما دیشب دو سه باری کوبیدم بر فرق سرم، احساساتم غلیان کرده بود. تا پاسی از شب هم ملت بیرون بودن، خوش بودن. از دماغ کسی هم خون نیومد ...
آقایون مسول، ما ایرانی ها دنبال عزت از دست رفته مان هستیم، فوتبال بهانه است، بفهمید.
استاتوس یک همزبان افغان که اشکم را درآورد و اگر هزاربار همخوان شود کم است:
"براى همسایه ات چراغى آرزو کن... قطعا حوالى خانه ات روشن تر خواهد شد.
-خدایا تیم همسایه ما ببرد..."
تبریک سرمربی آرژانتین به کی روش؛ عجب تیمی درست کردی
سرمربی تیم ملی آرژانتین پس از برتری خفیف تیمش مقابل ایران خطاب به کارلوس کی روش، گفت: تبریک می گم، عجب تیمی درست کرده اید.
تبریک سرمربی آرژانتین به کی روش؛ عجب تیمی درست کردی
به گزارش خبرنگار اعزامی ایرنا، تیم ملی فوتبال آرژانتین امشب به سختی و با تک گل لحظاتی پایانی لیونل مسی، تیم ملی ایران را با نتیجه یک بر صفر با شکست روبرو کرد.
در پایان این دیدار آلخاندرو سابیا به سوی کی روش رفت و ضمن خسته نباشید به او گفت: واقعا تیم خوبی دارید و امیدوارم در دیدار آینده موفق باشید
پیروزیِ شکست.
دیشب در گرماگرم تماشای بازی ایران و آرژانتین به این جمله فکر می کردم؛
فوتبال، بخشی از خاطرات غارت شده ی ما.
تبانی داور با فیفا و گل مسی، شب و خیابان و شادمانی را از مردم ایران گرفت. ...
اما سرانجام؛
"تنها شادمانی است که باز می گردد".
یک نفر هم پیدا شود همین ظهر جمعه ای، ناغافل بیاید در خانه ات را بکوبد، وارد شود، بنشیند روی کاناپه منتظر، بگوید برو لباست را بپوش که بزنیم به چاک جاده برای ناهار. به عشوه هایت هم وقعی ننهد و چشم نازک کند و بگوید: "پاشو خودتو لوس نکن" و آنقدر تحکم داشته باشد که تو مجبور شوی تمام غمت را بگذاری همان گوشه کمد و بلند شوی بروی و دوباره آشتی کنی با بیرون، بیرونی که ماههاست خبری نداری از آن و دوباره آفتاب ببینی و بخندی و ناهار بخوری و تلفنهای لعنتی را بی جواب بگذاری و سربالایی های او...شون و لواسان را پیاده بروی و آویشن و نعنا بچینی و لبخند بزنی وقتی گلهای کوچکی را میبینی که روزگاری چیده می شدند و لای کتاب می رفتند تا خشک شوند و بعدها کنار هم بنشینند و تابلو شوند و یک گوشه بنشینی به تماشای آبهای سپید و برایت چای بریزد و بگوید "بگذر عزیز دل" و برگردی نگاهش کنی و چشمهایت را برایش روی هم بگذاری و باز کنی و دوباره سر بچرخانی به کوهها که آبهای بلند را به آغوش کشیده اند و نگاهت را بدوانی مثل اسبهای چالاک عرب تا بالای کوه و آنجا مجاور شوی و در دلت زمزمه کنی که ایها الناس، از جهان شما چند چیز را دوست می داشتم که آخرین منزل بودند برای بیتوته، آن هنگام که اندوه، بر فراز وجود ندا سر می داد که پایان جهان است: زن، کتاب، لباس خواب ساتنی که چسبیده بود به لبخندش، تسبیح هایی که دانه دانه گردآورده بودم از شهرها و خیابانها، اژدهای کوچکی که هرگز تربیت نشد و تا همیشه حسادت کرد، گلدان کوچکی که گل داد وقتی دوست داشته شدم و استانبول.
نبودن تو
فقط نبودن تو نیست
نبودن خیلی چیزهاست
کلاه روی سرمان نمی ایستد
شعر نمی چسبد...
پول در جیبمان دوام نمی آورد
نمک از نان رفته
خنکی از آب
ما بی تو فقیر شده ایم!
رسول یونان