قرار بود...

قرار بود به دلها کمی قرار بیاید

قرار بود که اسباب پای کار بیاید  

قرار بود نرنجد دلی ز گفتن حرفی

قرار بود سر عقل روزگار بیاید 

 

قرار بود سر بی گنه به دار نباشد

قرار بود فقط تا به پای دار بیاید 

 

قرار بود خدا باشد و محبت مردم

قرار بود وطن هم در این شمار بیاید 

برای آنکه بدانیم این بهار چه زیباست

قرار بود که بعد از خزان بهار بیاید  

قرار بود که کیوان ما به مدرسه عشق

به پای خویش و از روی اختیار بیاید 

 

 

*شاید باید جمعه باشد آنهم آخرایش،تا دلتنگی ات و دلگرفتگی ات و کلافگی ات به حد اعلا برسد و شعر همای هم مکملش باشد... 

**جهت دانلود

برگرفته از وبلاگی

ملا نصرالدین هر روز در بازار گدایی می‌کرد و مردم با نیرنگی٬ حماقت او را دست می‌انداختند. دو سکه به او نشان می‌دادند که یکی شان طلا بود و یکی از نقره. اما ملا نصرالدین همیشه سکه نقره را انتخاب می‌کرد. این داستان در تمام منطقه پخش شد. هر روز گروهی زن و مرد می‌آمدند و دو سکه به او نشان می دادند و ملا نصرالدین همیشه سکه نقره را انتخاب می‌کرد. تا اینکه مرد مهربانی از راه رسید و از اینکه ملا نصرالدین را آنطور دست می‌انداختند٬ ناراحت شد. در گوشه میدان به سراغش رفت و گفت: هر وقت دو سکه به تو نشان دادند٬ سکه طلا را بردار. اینطوری هم پول بیشتری گیرت می‌آید و هم دیگر دستت نمی‌اندازند. ملا نصرالدین پاسخ داد: ظاهراً حق با شماست٬ اما اگر سکه طلا را بردارم٬ دیگر مردم به من پول نمی‌دهند تا ثابت کنند که من احمق تر از آن‌هایم. شما نمی‌دانید تا حالا با این کلک چقدر پول گیر آورده‌ام. 
 

 

 شرح حکایت 1 (دیدگاه بازاریابی استراتژیک) ملا نصرالدین با بهره‌گیری از استراتژی ترکیبی بازاریابی، قیمت کم‌تر و ترویج، کسب و کار «گدایی» خود را رونق می‌بخشد. او از یک طرف هزینه کمتری به مردم تحمیل می‌کند و از طرف دیگر مردم را تشویق می‌کند که به او پول بدهند .

«اگر کاری که می کنی٬ هوشمندانه باشد٬ هیچ اشکالی ندارد که تو را احمق بدانند.»

 

شرح حکایت 2 (دیدگاه سیستمی اجتماعی) ملا نصرالدین درک درستی از باورهای اجتماعی مردم داشته است. او به خوبی می دانسته که گداها از نظر مردم آدم های احمقی هستند. او می دانسته که مردم، گدایی – یعنی از دست رنج دیگران نان خوردن را دوست ندارند و تحقیر می کنند. در واقع ملانصرالدین با تایید باور مردم به شیوه خود، فرصت دریافت پولی را بدست می آورده است.

«اگر بتوانی باورهای مردم را تایید کنی آنها احتمالا به تو کمک خواهند کرد. »  

شرح حکایت 3 (دیدگاه حکومت ماکیاولی)

ملا نصرالدین درک درستی از نادانی های  مردم داشته است. او به خوبی می دانسته هنگامی که از دو سکه طلا و نقره مردم ، شما نقره را بر می دارید آنها احساس میکنند که طلا را به آنها بخشیده اید! و مدتی طول خواهد کشید تا بفهمند که سکه طلا هم از اول مال خودشان بوده است .و این زمان به اندازه آگاهی و درک مردم میتواند کوتاه شود. هرچه مردم نا آگاهتر بمانند زمان درک این نکته که ثروت خودشان به خودشان هدیه شده طولانیتر خواهد بود. در واقع ملانصرالدین با درک میزان جهل مردم به شیوه خود، فرصت دریافت پولی را بدست می آورده است.

«اگر بتوانی ضعفهای مردم را بفهمی میتوانی سر آنها کلاه بگذاری ! و آنها هم مدتی لذت خواهند برد!. »

 

مثال : شما به تعدادی از مردم 100هزار تومان (100 دلار )بابت سهام عدالت! یا هر چیز دیگر بده(حداکثر معادل4میلیارد دلار) ،آنوقت میتوانی برای مدتی 400 میلیارد دلار درامد نفت را هر جور  خواستی خرج کنی!!

البته مدت آن به میزان ناآگاهی مردم بستگی دارد!

مننننننننننننننننننننن

گاهی ابلهانه دلم میخواد خانوم خونه باشم و کیک بپزم و اشپزی و کلی ذوق از خودم نشان دهم ... 

دلم میخواد بعد از تمام شدن این مقطع بروم ام*ریکا برای ادامه ی درس بعد یکی از این کشورها که جان میدهند برای کیفیت زندگی زندگی کنم مثل دانمارک و هلند و سوئد و فنلاند و سوئیس و... 

 

بعد هم ازدواج و سفر...همین. 

البته اگر همینجا هم بیدردسر بروم مقطع بعدی و کاری و درامد ثابتی وو...بد نیست! 

 

زهیییییی خیال باطل

تمام شد..................

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

۰۰۰

خدایا این بیتفاوتی رو هرروز و هرروز بیشتر کن برای من ... 

میاید میگوید الان میروم یقه اش را میگیرم بعد میبیندش و ارامند میگویند و میخندند توی اتاق هم میروند غذا میخورند کنارهم میخوابند میروند میگردند خرید میکنند بیرون غذا میخوردند غیبت میکنند و حرفایی که نمیدانم پشت من هم بوده یا نه ... 

هرچند از دروغها و حرف به حرف شدن حرفها بدم امد و سکوت کردم تا کل ... 

جایی توی کلاس برایم نگرفته اند کاری که دوسال است خودم میکنم برایشان ... 

صبح توی میدان اشکم درمیاید زیر عینک افتابی سوار تاکسی میشم و پیاده میگریم و شال را میکشم بالاتر و جلوتر روی صورتم ... 

تا دم کلاس ...میگوید درس را مرور کنم و بگویم ...میگوید نهار 12ماه سراغی نمیگیرد حالا تنها شده و من به کارش میایم از هیچچی که بهترم ... 

قرار دارد استاد با ما نمیاید ...اس نمیدهد ....زنگ نمیزند پیر شده ام نسبت به دههی  70ایی ها 5سال پیش کجا .... 

ایمیلها را چک میکنم حوصله ی چای خوردن ندارم میگریزم به سایت به فکر و نشخوار من دیگه رفتم اون خونه تنهاس دلش هم گرفته بد فکر کنم مینویسم چشمهایم پراشک میشود مخالفت میکنم با دستمال پاک میکنم ...زیرچشمی نگاه میکند وقت امتحان است و میگوید کدام فصل کدام سوال... 

فقط حرف من بوده انگار من کاغذ میداده ام گریه ام میگیرد سر کلاس بعدی هم ...موقع رفتن جا میزنم و نمیروم میروند اشی و...کیک فردایی و خواستگاری از پوستی و شانسی انگار و... 

صورتم و سرم و خسته ام و میافتم توی تاکسی بالاپایین شدنهای امروزم جلسه ی امروز و حرفی و باز تکرار حرف دیروز چندساعتی گریه کرده توو چته زشت و قراضه میگوید ...نگاه میکنم ورمیروم به تمام دست سازها ...میروم خرید ....میروم برای دلم بیسکوییت و چوب شور میخرم و کنسروی که میگذارم سرجایش ...باز پست هایی و اس ی که گریه ام را درمیاورد و اینکه تو چته ؟تو کجایی؟فیس بوکی و خواهری که قبولت ندارد سکوت کن بسه درس دارم برو ...و بعد چراغی که خاموش است تا پناه اشکهایت و سردردت شود و قرصی و سرمی و تنهایی و خوابی و تایپ تایپ کردن و اسی برای قول کاری و رزومه ای و چه خفن کاری هاییییی و اتوبوسی و گشتنی برای ارام شدن و حظ نظری و پیدا و پنهان عاشقی شعری در کلاسی...و دلسوزی برای اوایی توی  رازهای پنهان

کلافه ام

۰منننننننننننن

گاهی دلم خانه ی مجردی میخواهد حالا اگر همان خانه ی ذهنی ام باشد که بهتر، دلم کمی فاصله از مامان و...میخواهد دلم میخواهد ساعات غذایی ام را خودم تعیین کنم بدون اینکه کسی بپرسد کی میایی بروم بیرون کارهای دلی کنم نصفه شب بروم پشت پنجره ،سروصدا کنم،غذای گوشتی نخورم،دلم میخواهد بروم پیاده روی زیر برف و باران ،دلم میخواهد امار رفت و امدم را به کسی نگویم ،هروقت هوس کردم فیلم ببینم ،اهنگ را باصدای بلند گوش کنم ،هی کسی ازم نپرسد کجایت درد میکند؟؟هی گوشت و ...نخورم ...هی کسی سربه سرم نگذارد ،نگوید فلان لباست را نپوش...

۰.۰

مامان امده نگفته ام مریض بوده ام سرمی ...روی دلم را بسته ام عضلات شکمم درد دارند کمی ! 

میگوید لباست را عوض کن  جناق سینه ات سرما میخورد نمیداند که دوس دارم و کیف میکنم و... 

 

 

روز اخری شه*رداری ایمیل داده موضوعت کلی است اگر میخواهی مقاله ات چاپ شود جزیی اش کن نمیکنم نشسته ام به جایش وبلاگ میخوانم ....در جواب ایمیل میگویم گمان نمیکردم و نمیکنم کلی باشد قرار بود توی اصل مقاله باشد جزییات ! 

اخرش هم میگویم هرچند تشخیص باشماست... 

به درک قرار نیست رودررو شویم حالا بشویم جوابش را میدهم ... 

 

بعد از مدتها کاری جواب رزومه ای امد به مامان نگفته ام کولی بازی درمیاورد ... 

امروز کلی پیاده زیر بارون و حرف با دوستی ...

یکی نوشته...(مننننننننننننن)

قدم زدیم زیر باران. کنار زاینده رود پسری گیتار می‌زد. آن طرفتر مردی آواز می‌خواند. همه زنده، همه شاد. انگار نه انگار که باران می‌بارد. به زاینده رود و آب خاکی رنگش نگاه می‌کنم و فکر می‌کنم وقتهایی که رود آب ندارد این شهر چطور می‌شود؟ این مردم چقدر فرق می‌کنند؟ آیا باز هم کسی کنار رود خشک آواز می‌خواند؟ کسی اینجا قدم می‌زند؟ به مردم زنده دل و خوشایند این شهر حسودیم می‌شود 

 

اگر این همه جدی نمی گرفتم خودم را، زندگی داشت راهش خودش را می رفت. زندگی توی پاییزش هم برف داشت. تهران شده بود عین عکسهای کارت پستالها! 

 

 

من بودم که زیادی خودم را جدی گرفته بودم. می خواهم به خودم یادآوری کنم که زندگی با آدمها سر شوخی دارد. مهم بودن، البته، خوشایند است اما هیچ کس آنقدرها مهم نیست که نتواند از یک روز صرفنظر کند. هیچ کس آنقدرها مهم نیست که برای شاد بودن وقت نداشته باشد. هیچ کس آنقدرها مهم نیست که نتواند برف بازی کند. من آنقدرها مهم نیستم. زندگی مهمتر است

؟

 شاه عباس از همین جایی که ما ایستاده ایم به میدان نگاه می‌کرده است. من اما منظره میدان را از پایین بیشتر دوست دارم. همان خط آسمان صافی که به تو این خیال دست می‌دهد که بیرون این میدان چیزی نیست و این میدان تنها حصار موجود در این شهر است. مرز دنیا