یک مرگِ موقت. یک مرخصی چندین ماهه از زندگی. فکر میکنم کم است. چند ماه کم است. یک سال. یک سال خواب. یک سال گیج بیدار شدن، بعد ساقهی درختان را لمس کردن، سرِ فرصت چایِ گرم مزهمزه کردن، یک لقمه صبحانه را در آرامش خوردن، دوش گرفتنهای طولانی، پیادهرویهایِ بسیار، خندیدن، گریستن، موزیک، رقص، خواندن- بخوانی: تنِ تو کو، تنِ صمیمیِ تو کو؟ - بیخیالی، لمسِ اجسام، خیره شدن به سقف. حسها را تقویت کردن به جایِ کارِ مکانیکی در ازای پول و پول ...برایِ قبض و سایرِ مزخرفاتِ یک زندگی ماشینی که هر روز یک شکل است. مترو، حمالی، مترو، خانه، غذا، خواب. دورِ تسلسل. بیشور. بیحرارت. که از خستگی نتوانی بنویسی. که از خستگی نتوانی بخوانی. نتوانی بحث کنی. نتوانی تغییری ایجاد کنی. نتوانی مسئولیتهایت را زمین بگذاری و کمی بیاسایی. مسئولیت. مسئولیتهایِ یک اروپانشینِ بیدرد که در بغض اگر بلولد باید چهرهاش چیزی نشان ندهد. مسولیتهایِ یک خوشنشین که همهاش خوش میگذراند. نتوانی مسئولیتهایت را فراموش کنی و به جایش مسخره شوی، نوکِ دماغت را قرمز کنی و بگذاری خودت و دیگران یک دلِ سیر بخندند. نتوانی دست به دماغت ببری تا موفق باشی و بمانی. یک انسانِ مدنیِ خوب. یک کارمندِ خوب. یک شهروندِ خوب. یک مشتریِ خوب. اما احساس تنفر از خودخواهیِ خود و اطرافیانت استخوانهایت را از درون بپکاند. فقدانِ حرارتِ زندگی - که جایش را بخشیده به حرارتِ پیشرفت و کارِ بیشتر و پولِ بیشتر که آخرش در قبر بیاسایی - که سینوزهایت را چرکی کرده، فقدانِ شور و شوقی، معنایی پشتِ زندگی که در اروپایِ سرد و استکهلمِ بارانی و تاریک یک توهم است. خودت را بکشی از این سر شهر به آن سرش. خودت را بکشی به مغازههای شلوغ. خودت را بکشی جلویِ کامپیوتر و پوچِ فیسبوک و فرآوردههاش. دستِ تو تا کی دور خواهد بود؟ دستِ عزیزِ تو؟