آدمها
عطرشان را با خودشان می آورند ،
جا می گذارند
و می روند !
آدمها
یک روز می آیند و روز دیگر می روند
ولی ...
در خوابهایمان می مانند !
آدمها
یک روز می آیند و روز دیگر می روند
ولی ...
دیروز را با خود نمی برند !
آدمها
می آیند
خاطرههایشان را جا می گذارند
و می روند !
آدمها
روزی می آیند ،
تمام برگهای تقویم ، بهار می شود ...
روزی می روند
و چهار فصل پاییز را
با خود نمی برند !
آدمها
وقتی می آیند
موسیقی شان را هم با خودشان می آورند ...
ولی وقتی می روند
با خود نمی برند !
آدمها
می آیند
و می روند ،
ولی
در دلتنگی هایمان ...
شعرهایمان ...
رویاهای خیس شبانهمان ... می مانند !
جا نگذارید !
هر چه را که روزی می آورید را با خودتان ببرید !
وقتی که می روید
دیگر
به خواب و خاطرهی آدم برنگردید ...
هرتا مولر | کافه کتاب
حدس مى زنم که خواهى گریخت
التماس نمى کنم
از پى ات نمى دوم
اما صدایت را در من جا بگذار!
مى دانم که از من دل مى کنى...
راهت را نمى بندم
اما عطر موهایت را در من جا بگذار!
مى دانم که از من جدا خواهى شد
خیلى ویران نمى شوم
از پا نمى افتم
اما رنگت را در من جا بگذار!
احساس مى کنم تباه خواهى شد
و من خیلى غمگین مى شوم
اما گرمایت را در من جا بگذار
فرقش را با حالا مى دانم
که فراموشم خواهى کرد
و من
اقیانوسى خواهم شد سیاه و غم انگیز
اما طعم بودنت را در من جا بگذار
هر طور شده خواهى رفت
و من حق ندارم که تو را نگه دارم
اما خودت را در من جا بگذار.
- عزیز نسین
ترجمه: رسول یونان