ادم ها...

آدم است دیگر ، گاهی گیر میکند توی بن بست دلتنگی ها ، تو کوچه پس کوچه های باریکش...بعضی از شبها ، دلتنگی ها چنان دوره ات می کنند که میمانی چطور از دست شان رها شوی، چطور فرار کنی ، از کدامین کوچه بروی که دلتنگی پیدایت نکند...گاهی دل‌تنگی‌ها آنقدر زیاد می‌شود که روحت بی حس می شود ، سر می شوی ، توانت تمام میشود ، دیگر فکر فرار هم نمی کنی...کاش می فهمیدیم ، کاش یاد می گرفتیم نبودن هایمان برای بعضی ها دردآور است ، که دل بعضی ها تنگ می شود برایمان...یاد می گرفتیم بودنمان نعمت است ، بمانیم ، نرویم گاهی...اما وقتی راهی شدیم وقتی رفتیم برنگردیم که فنجان چینی شکسته رابطه مان را بند بندازیم و تویش چای دارچین بریزیم و لم بدهیم به پشتی خیال و یک نقل بید مشک بگذاریم گوشهء لپ و چای را با لذت از همان فنجان شکسته لب پر بخوریم و فکر کنیم این همان فنجان سالم است...نه...فنجان شکسته دلسوزی ندارد ، فنجان که شکست باید بیندازیش دور...جایی که دستی نبرد ، زخمی نزند ، خونی نریزد ، باید بینداریش دور...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد