دارم خودم را با او مقایسه میکنم!
*من درونگرا هستم به شدت و اصلا یادم نمیاید اولین بار چی شد اینهمه توی خودم حرف جمع کردم و انگار شدم کوهی از حرف! من اگر غصه دار باشم احدی نمیفهمد یا کمتر کسی میفهمد !از بس که توی خودم بغض میکنم فردایش گلو درد میگیرم (البته علت این گلودرد این بار قطعا این نیست) و از تمام گریه هایم تنها پفی و قرمزی ظاهری اش میماند که میشود آن را ربط داد به آلرژی فصل و حساسیت! اهنگ را آرام و از هدفون و ..
او برونگراست حرفها را میزند! غصه دار که باشد همه ی شهر را باخبر میکند گریه میکند آهنگ باصدای بلند گوش میکند و دیگران را هم حتی سوگوار میکند...
*من اهل وب نویسی ام اهل از این خانه به آن خانه ی مجازی سرزدن! اهل کامنت یا مخاطب خاموش بودن.
او اهل فضای مجازی نیست فوقش همان فیس/بوک!
*من کلی حادثه از سرمیگذارنم بی هیچ نمود بیرونی!
او حتی عاشق شدنش هم با بوق و کرناست!
* من خیلی اهل ارتباطات اجتماعی نیستم آرام ترم و با دوستان نزدیک ترم صمیمی تر!کمتر وقت میگذارم پای تلفن! و بیشتر اس ام اس میزنم!
او اهل ارتباطات اجتماعی است میرود میاید میخندد با تلفن زیاد حرف میزند ! اس ام اس کمتر میزند !
*من اهل لذت بردن از چیزای فانتزی کوچک و تزیینی! (بهانه های کوچک خوشبختی...)
او اهل لذت از خرید از بودن و گشتن با دوستانش!
* من سعی کرده ام یک بعد نباشم کلی کارهای جانبی ای انجام دهم (گیرم که از سرنارضایتی و گاهی با عذاب وجدان)
او تک بعدی است بیشتر میافتد توی یک حیطه و تا آخرش میرود تا نهایت امر! شاید تا کمالش!
* من آدم ِ شلوغی روزها نیستم! طرفدار سکوت و گمنامی!
او اهل شلوغی است و نشان دادن خود و معروف شدن!
*من کم توجه چندان به ظاهرامور و..!
او دنبال ظاهری آنچنانی!
*من اهل(دوستدار) سفر!
او اهل مهمانی و گردش داخل شهری!
*من اهل کتابهای روانشناختی و گاهی ادبی و اجتماعی! من اهل داستان کوتاه...
او اهل کتب تاریخی و ادبی! و رمان و...
* من اهل نوشیدنی های (مجاز)
او اهل بستنی!
*من اهل سفارش های تکراری!
او اهل تنوع و سفارش های متنوع!
*من اهل گاهگاهی نقاشی!
او اهل کتاب!
*من آرام
او پرهیاهو و جیغ!
*من عاشق تنهایی و آسمان!
او اهل بزم و ...ترس از ارتفاع!
میدانید حتی یک وجهه مشترک هم بین ما نیست!
نمیدانم از کِی و چرا اینچنین تفاوت یافتیم؟! و حتی نمیدانم کدام یک از این انتخاب هایمان برحسب اجبار بوده است و عمد و کدام اختیار!
دارم برنامه ها را توی ذهنم مرتب میکنم!
خب سرم هم طبق معمول این چندروز همه اش درد میکند!
شنبه کار سختی دارم که ساعتش هنوز معلوم نیست!
۱شنبه وقت دکتر و ۲شنبه هم ساعت ۱ونیم برای پایان نامه باید بروم
۳شنبه هم ۶ونیم باید جایی باشم !
و بقیه ی روزها هم دقیق معلوم نیست!
برید به این سایت و علامت لایک سبز رو برای ایران فشار بدید!و سمت چپ هم علامت لایک برعکس که قرمز رنگ هست رو برای امارات.
مردی تاجر در حیاط قصرش انواع مختلف درختان و گیاهان و گلها را کاشته
و باغ بسیار زیبایی را به وجود آورده بود…..
هر روز بزرگترین سرگرمی و تفریح او گردش در باغ و لذت بردن از گل و گیاهان آن بود.
تا این که یک روز به سفر رفت. در بازگشت، در اولین فرصت به دیدن باغش رفت.
اما با دیدن آنجا، سر جایش خشکش زد…
تمام درختان و گیاهان در حال خشک شدن بودند ،
رو به درخت صنوبر که پیش از این بسیار سر سبز بود، کرد و از او پرسید که چه اتفاقی افتاده است؟
درخت به او پاسخ داد: من به درخت سیب نگاه می کردم و باخودم گفتم که من هرگز نمی توانم مثل او چنین میوه هایی زیبایی بار بیاورم و با این فکر چنان احساس نارحتی کردم که شروع به خشک شدن کردم…
مرد بازرگان به نزدیک درخت سیب رفت، اما او نیز خشک شده بود…!
علت را پرسید و درخت سیب پاسخ داد: با نگاه به گل سرخ و احساس بوی خوش آن، به خودم گفتم که من هرگز چنین بوی خوشی از خود متصاعد نخواهم کرد و با این فکر شروع به خشک شدن کردم.
از آنجایی که بوته ی یک گل سرخ نیز خشک شده بود علت آن پرسیده شد، او چنین پاسخ داد: من حسرت درخت افرا را خوردم، چرا که من در پاییز نمی توانم گل بدهم. پس از خودم نا امید شدم و آهی بلند کشیدم. همین که این فکر به ذهنم خطور کرد، شروع به خشک شدن کردم.
مرد در ادامه ی گردش خود در باغ متوجه گل بسیار زیبایی شد که در گوشه ای از باغ روییده بود.
علت شادابی اش را جویا شد. گل چنین پاسخ داد: ابتدا من هم شروع به خشک شدن کردم، چرا که هرگز عظمت درخت صنوبر را که در تمام طول سال سر سبزی خود را حفظ می کرد نداشتم، و از لطافت و خوش بویی گل سرخ نیز برخوردار نبودم، با خودم گفتم: اگر مرد تاجر که این قدر ثروتمند، قدرتمند و عاقل است و این باغ به این زیبایی را پرورش داده است می خواست چیزی دیگری جای من پرورش دهد، حتماً این کار را می کرد. بنابراین اگر او مرا پرورش داده است، حتماً می خواسته است که من وجود داشته باشم. پس از آن لحظه به بعد تصمیم گرفتم تا آنجا که می توانم زیباترین موجود باشم…
دنیا آنقدر وسیع هست که برای همه مخلوقات جایی باشد
پس به جای آنکه جای کسی را بگیریم تلاش کنیم جای واقعی خود را بیابیم
(چارلی چاپلین)