۱. یکی بود یکی نبود. زیر گنبد کبود غیر از خدا هیچ کس نبود. یه دختری بود. این دختر به قول شاعر احساس می کرد "تهنای تهنائه". هی از خودش می پرسید آخه چرا اما جوابی نداشت. اومد و بدبینانه به خودش کلید کرد. یه روز از قیافه ش ایراد گرفت و یه روز از اخلاقش. یه روز فکر کرد خسته کننده ست و یه روز فکر کرد اصیل نیست. انقدر از خودش ایراد گرفت تا دیگه چیزی باقی نموند. دلش می خواست فکر کنه ایراد از بقیه ست ولی خب نمی تونست. پس زانوهاش رو توی بغل گرفت و همچون بنفشه سر برد در گریبان فرو. زندگی براش شد جهنم. نه دیگه چیزی مونده بود که بهش فکر کنه نه کسی بود که حرف دلش رو بهش بزنه. ذهنش شده بود مثل پاکت پفک خالی. قلبش شده بود یه تیکه سنگ. تا این که یه روز توی خیابون یه پیرمرد آروم آروم نزدیکش شد. دلش می خواست بگه چی می خوای پدرجون ولی به جاش فقط با طلبکاری زل زد به پیرمرد. پیرمرد گفت: "دخترجون دلم بستنی می خواد. پول ندارم. برام یکی می خری؟" دختر بعد از مدت ها لبخند زد. دلش خواست بستنی بخوره. سر تکون داد و بدو بدو رفت دو تا اسپیتامن خرید. دو تایی نشستن روی پله ها و بستنی خوردن. پیرمرد گفت: "من می دونم مشکلت چیه." دختر چشم ها را گرد کرد. "سه تا مشکل داری. اول این که به جای این که با اطرافیانت، آدمایی که واقعا هستن ارتباط برقرار کنی همش توی فکر آدم های غایب هستی. آدم هایی که وجود ندارن. آدم های خیالی. دوم این که از خودت متنفری و تا حالا نتونستی خودت برای خودت کافی باشی. سوم هم این که انقدر از بعضی چیزا وحشت داری که نمی تونی ریسک کنی." دختر به فکر فرو رفت. حرف های پیرمرد انقدر به نظرش آشنا اومد که انگار از اول زندگی توی گوشش خونده شدن. همه چیز کم کم براش روشن شد. چرا تنهام؟ چون آدم های واقعی جایی توی زندگیم ندارن. چرا از آدمای واقعی دوری می کنم؟ چون می ترسم تنهام بذارن. چون می ترسم واقعیت رو توی صورتم بکوبن. چرا از این چیزها می ترسی؟ چرا از تنهایی و واقعیت می ترسی؟ چون خودم رو منحصر به فرد نمی دونم. چون خودم برای خودم کمم. هیچم. چون خودم رو کامل نمی دونم. تیکه های پازل برای دختر جفت و جور شدن. این جواب بود؟ دختر برگشت تا از پیرمرد بپرسه. پیرمرد رفته بود. مثل همه ی آدم های واقعی دیگه که توی نقطه ی عطف تنهات می ذارن. دختر حالا می دونست که تمام زندگی ش رو با ترس از همین فقدان سر کرده. ترسی که دو دستی گلوش را فشار می ده و دست و پاش رو می بنده و فلجش می کنه. دختر هم خوشحال بود هم غمگین. کمی خوشحال چون بالاخره جواب رو پیدا کرده بود و خیلی غمگین چون واقعیت زهرماره. پقی زد زیر گریه. از روی پله ها پا شد پشت مانتوش رو تکوند و خم شد تا بستنی آب شده روی کفشش رو پاک کنه. همه چیز رو توی ذهنش بالا پایین کرد. فکر کرد. "واقعیت اینه که واقعی ها در باغ سبز رو بهت نشون می دن، باعث میشن احساسات خوشمزه ای که تا حالا نچشیدی رو مزه مزه کنی و بعد تا میای فکر کنی چه قدر همه چیز خوبه تااادااا ناپدید می شن." دختر قصه ی ما در اون لحظه دلش خواست تا دستش رو تکون بده و واقعیت رو مثل یه مگس مزاحم از خودش دور کنه. واقعیت که دور شد خیال اومد و دختر رو چسبوند به خودش. اشکاش رو پاک کرد و بهش لبخند زد. دختر خودش رو گول زد و احساس امنیت کرد. دختر خودش رو گول زد و احساس آرامش کرد. دختر قصه ی ما خودش رو گول زد. قصه ی ما به سر رسید کلاغه به خونه ش نرسید. بالا رفتیم ماست بود قصه ی ما راست بود، پایین اومدیم دوغ بود قصه ی ما دروغ بود.