اینجا رو سبز کردم لوگو رو تا یه صفایی کنیممممم الان قالبم رنگشو عوض میکنم:)
دلم تنگیده واسش
هرلحظه میرم جلو ۱۰۰۰تا راه جلو پام سبز میشه!
من عاشق ماجرای مردی هستم که به دکتر رابرت تلفن زده و گفته بود:" دیگه همه چی تموم شد- زندگیم نابود شد- تموم داراییم دود شد و رفت هوا!
دکتر رابرت از او پرسیده بود: آیا هنوز میتونی ببینی؟
- آره میتونم
- هنوز میتونی راه بری؟
- آره میتونم
- مسلما هنوز گوشها و انگشت هات هم سالم هستن وگرنه نمیتونستی به من زنگ بزنی!
- آره خوب سالمن!
و دکتر رابرت به او گفته بود: پس گمون میکنم با این حساب تقریبا همه چی سرجاش باشه! تو همه چی داری تنها چیزی که از دست دادی فقط پولهات بوده
امان از مهمونهای ناخوانده...
امان از مهمانانی که جواب تلفنشان را نمیدی سراغ موبایلت را میگیرند...
از انان که جواب تلفن نمیدییم میان در خونمونه
از اونا که میگیم مریضیم میان
از اونا که میگیم درس داریم باز میان
ای بااااااااابااااااااااااا چه طوری بگیم حوصله تونو نداررررررررررررریممممممممم!
یبارم مارو شما دعوت کنید فقط هی کارت دعوت واسه ی خودتون نفرستید لعنتی های خودانداز بدقول بدپز!
مقدمه
- با تاریخ بیگانه ایم
- حقیقت گریزی و پنهان کاری ما
- ظاهرسازی ما
- قهرمان پروری و استبدادزدگی ما
- خودمحوری و برتری جویی ما
- بی برنامگی ما
- ریاکاری و فرصت طلبی ما
- احساساتی بودن و شعارزدگی ما
- ایرانیان و توهم دائمی توطئه
- مسئولیت ناپذیری ما
- قانون گریزی و میل به تجاوز ما
- توقع و نارضایی دائمی ما
- حسادت و حسدورزی ما
- [عدم]* صداقت ما
- همه چیزدانی ما
- و نمونه هایی دیگر از خلقیات ما
- سخن آخر
پس از انتشار این کتاب، کتاب دیگری نیز به نام «پی نکته هایی بر جامعه شناسی خودمانی» از همین نویسنده منتشر شده که ناشر هر دو کتاب، نشر اختران (تهران) است.
با هم بخش هایی از مقدمه ی کتاب (صفحات 12-23) را مرور می کنیم:
تصور میکنم از آن روزهایی که میرزا صالح شیرازی اولین ماشین چاپ را در تبریز به کار انداخت و به کار تکثیر و چاپ اندیشه و کتاب آهنگ پرشتابی داد، اگر نگویم هزاران به جرأت میتوانم بگویم صدها تیتر، سوژه، مقاله و کتاب با مضامینی از قبیل «راز عقبافتادگی مشرق زمین» «بدبختی ایرانی» و «نقش ... در عقبماندگی ایرانی»، «راه خوشبختی»، «راه کامیابی»، «یگانه راه سعادت» و این اواخر در مبارزه با استعمار... استثمار... و ... منتشر شده و در دسترس خوانندگان قرار گرفته است که صد البته هر کدام از آنها نیز با استدلالهایی در راه اثبات گفتههایشان و با کلیدهایی که بدون برو برگرد حداقل از نظر مؤلف و مصنّف کلید قطعی درب بستهی «اتاق نیکبختی» بودند همراه و مجهز شده بودند. من در اینجا نه قصد دارم، و نه انصاف و مروت حکم میکند که همهی آنها را با یک دستور العمل سادهاندیشانه، بیهوده و بیپایه بنمایانم... بلکه برعکس بر این باورم که اکثر قریب به اتفاق این گویندگان در گفتارهایشان هم صادق بودند و هم معتقد، و هم تا حدودی مؤثر.
منتها ایراد بزرگ و مشترکی که تقریباً به تمامی این واعظین میشود گرفت، این سیاه و سفید دیدن قضیه است و اینکه نقطه مشترک تقریباً تمامی همگیشان (به استثنای معدودی که از آن یاد خواهم کرد) برائت ایرانی است در مورد این همه مصیبتی که سرش آمده؛ هر کدام به دلیل قانع کنندهای که به ذهنشان خطور کرده آنچنان آویزان شدهاند که تمامی رویدادهای دیگر را از یاد بردهاند و نهایتاً تقریباً رسیدهاند به کی بود؟ کی بود؟ ... حداقل ما نبودیم.
میگفت اگر اعراب به ما حمله نمیکردند وضع ما این نبود. گفتم مرد حسابی اولاً حالا که حمله کردهاند و ما کاری راجع به حادثهای که هزار و چهارصد سال پیش اتفاق افتاده نمیتوانیم بکنیم فعلاً مواظب باش دوباره بهت حمله نکنند؛ وانگهی مگر پرو و شیلی و آرژانتین که مورد حملهی اعراب قرار نگرفتند آنها بیمشکل ماندند؟ همه بدبختیها برای افغانها و ایرانیها از مسلمانی ماند و غیر مسلمانهای زامبیا و اتیوپی و کلمبیا الحمد لله هیچ مشکلی ندارند؟ مسیحیهای سیاهپوست موزامبیک از شدت وفور نعمت همه مجبورند رژیم بگیرند!
در نظر اینان از حملهی مغول گرفته تا خشونت و تعصبهای صوفی مشربهای صفویه و بیعرضگی حضرت سلطان حسین و همین جور دیوانه شدن نادرشاه، رأفت کریم خان، زنبارگی جناب فتحعلیشاه، قتل قائم مقام و امبیر کبیر به دست پدر و پسر تاجدار... بعد ماجرای مشروطه وارداتی!! کلاه گذاشتن کلاهیهای مستفرنگ سر روحانیون و یا خطاها و اشتباهات روحانیون (تعبیر به نرخ روز قابل تغییر است) و به هر حال انحراف مشروطه، برافتادن سلسله ابد مدت!! قاجاریه، آمدن رضاخان صددرصد انگلیسی (و نه حتی نود و نه درصد!)، شهریور بیست، ماجراهای نفت، درگیری دکتر محمد مصدق با آیتالله کاشانی، و در نتیجه شکست نهضت ملی، کودتای 28 مرداد و بالاخره به رغم برخی انقلاب سال 57، روی کار آمدن حکومت روحانیون، جنگ 8 ساله و صدها تیتر از این دست منشأ قطعی و غیر قابل تردید عقبافتادگی ایرانیان قلمداد شده است و یادتان نرود که در زمینه و متن اصلی تمام این علل، لااقل از دورهی صفویه تا به امروز نقش شوم استثمار و استعمار به صورت غیر قابل تردید و به عنوان بستر همگیِ این تحلیلها خودنمایی ویژهای دارد.
از نظر این بزرگواران، همهی عقبافتادگیها معلول دو علت هستند: اول رویدادی تاریخی که از بد حادثه در گذشته اتفاق افتاده است (غیر قابل برگشت و تا حدود زیادی هم مؤثر که منکر آن نمیتوان شد) و دوم دست شوم خارجی (آشکار و یا غیر آشکار)؛ و برای رفع تکلیف در برابر این دو عامل صد البته ناخواسته، تا دلتان بخواهد گفتهها و نوشتهها مملو است از «ملت بزرگ» یا ملت نجیب و ملت متحمل، و ملت صبور، و در مواقع استیلای بیگانه ملت میهماننواز هوشمند زیرک، ملت تحت استعمار، و هزاران صفت حتیالمقدور ارضا کننده و مثبت.
خوب، این وسط نقش خودمان چی؟ یعنی آنچنان در مقابل این پدیدهها عاجزیم که هیچ کاری نباید بکنیم؟ یعنی من و ما و این ملت بزرگ در هیچ موردی کوتاهی نکردهایم؟ تقصیری نداشتهایم؟ آخر با این استدلال گیرم خودت را آسوده کردی آنچه بر ما رفته است را که نمیتوانی تغییر دهی!
من نمیدانم، در این «وجیه الملّه» بودن چه راز و رمزی است که اگر معدودی از بزرگان سیاسی و فرهنگی قوم هم در اثر نیک رفتاری به آن رسیدند، از ترس از دست دادنش با آن قفسی میسازند که خود تا آخر عمر زندانی و محبوس همان وجاهت خودآفریده باقی میمانند؛ و شاید به همین دلیل باشد که در مقابل این حجم انبوه از سوژههای تأیید کننده به زحمت میتوان کسانی را شاید کمتر از تعداد انگشتان یک دست یافت که سعی کرده باشند با واقعیات جامعهی ایرانی بدون ترس از ملکوک شدن وجاهتشان روبرو شوند.
من هم به سهم خود باور دارم که این «خود اغفالی» است هرگاه کسی مدعی شود رخدادهای تاریخی کشورمان در خلق و خوی و رفتار ایرانیان عصر حاضر بیتأثیر بوده و نقشی نداشته است و ایضاً کسی ادعا کند که رفتار کشورهای بیگانه اعم از نوع مزاحمتهایشان، لشکرکشیهایشان، استیلایشان، اعمال نفوذ مستقیم و غیر مستقیمشان در سرنوشت کشور و جامعهی ایرانی بیتأثیر بوده است. مطمئناً تمامی اینها در شکلگیری شخصیت و رفتار اجتماعیمان بیتأثیر نبوده و نخواهد بود؛ من هم موافقم، دربارهاش زیاد هم گفتهاند، درست هم گفتهاند.
منتها نکتهای را که در مورد آن کم گفتهاند و من میخواهم روی آن تأکید بیشتری بکنم، این است که سهم نخبگان ما را، رهبران فکریمان را، رهبران سیاسیمان را، شعرا و نویسندگانمان را، سهم اینها را، و بالاتر از همه سهم خودمان را در این معماری سرنوشتمان از آنچه که بوده و هست به مراتب کمتر نشان دادهاند و برروی آن کمتر بحث کردهاند.
صادقانه با خود بیندیشیم که ما چگونه ما شدیم؟ و اصلاً چرا رویمان نشود؟ واقعاً قبل از این سؤال، یک تعریفی هم از «ما» بکنیم که این «مایی» که از آن صحبت میکنیم چگونه مایی است؟
نهراسیم از اینکه اقرار کنیم و بگوییم کشور ما در بسیاری از ابعاد جزء کشورهای عقبافتاده دنیا است و فقط در معدودی از ابعاد در سطح متوسط است.
واقعیت این است که این کشور با موقعیت جغرافیاییاش، با آبهای آزاد جنوبش، با جنگلهای شمالش، با معادن غنیاش، و حتی با کویر کمنظیرش و مهمتر از همه با این مردم واقعاً باهوش و زیرکش سهمش از امکانات امروز دنیا خیلی خیلی بیش از این باید باشد که هست.
در ارزیابی عقبافتادگی کشورمان این را فراموش نکنیم که الزاماً عقبرفتگی خود کشور به تنهایی مطرح نیست، پیشرفتگی دیگران هم به راحتی میتواند برای ما که سرعتمان قابل توجیه نیست عقبافتادگی به همراه بیاورد. نگاهی به دور و برمان بکنید! شیخنشینهای خلیج فارس را در سیسال پیش به خاطر بیاورید، عربستان سعودی آنوقتها را؛ همین ترکیه آتاتورکی، با تمامی مسائل و مصایبش را؛ پاکستان همسایه، با این همه تعصب قومی و مذهبی؛ آن وقت همهی اینها را مقایسه کنید.
دنبال دلیل میگردید؟ دلیلش در خودمان است نه در همسایهها و نه در ابرقدرتها و نه حتی در حکومت و دولتهای معاصر.
توجه کنید، من منکر تأثیر مستقیم و غیر مستقیم تمامی این عواملی که بر شمردم به علاوهی هزاران عامل دیگر نیستم. اینها همه تأثیر دارند، منتها اثری است مقطعی بر بستر موجود جامعه؛ چه اگر «ما» اینگونه مایی نبودیم این عوامل نیز اثرهای دیگری داشتند.
اگر بگویی حکومت را برایمان آوردهاند و بتوانی آن را ثابت کنی تازه اول بدبختی و مسئولیت توست که خوب چرا گذاشتی؟ و حالا چرا مقاومت نمیکنی، چرا تسلیم شدهای؟
یادم میآید سالهای اول انقلاب بود در سفری کاری که به یکی از کشورهای راقیه داشتم میزبان از سر لطف و ارتباط فامیلی ضیافت کوچکی ترتیب داده بود با تعدادی افراد ظاهراً موجه به همراه تعداد دیگری از هموطنان خودتبعیدی و طبعاً ضد نظام موجود؛ صحبت از وجوب یک حکومت مردمی بود و لاغیر...
گفتم اگر حکومت مردمی به معنی حکومت دردآشنای مردم باشد گمان میکنم ایران تا به حال کمتر چنین حکومت مردمی به خود دیده؛ تا آنجا که من میشناسم اینها هیچ کدام نه از شاهزادههای آنچنانیاند و نه وابسته به فلان ایل و خانوادهی اسم و رسم دار. تا پریروز یکی از اینها معلم بود و آن یکی مهندس و دیگری یک کاسب و نجار و یا آن دیگری یک روضهخوان بسیار معمولی. اینها را که از پاریس و ژنو و حلب نیاوردهاند؛ همین هموطنان خودمان هستند. خوب حالا چطور شد وزیر که شدند دیگر غیر قابل دسترس شدند؟ مشهور که شدند، حالا گیرم به زعم شما، اگر اینها رفتهاند برای خودشان «غیر مردمی» شدند این دیگر مربوط به خود مردم است، باور کنید، این را به اتکای تجربه و شغل مدیریتیام میگویم. خیلی حرف بدی است امیدوارم مرا ببخشید، کمتر مدیری است که بتواند سالم از این آزمایش تا به آخر برود؛ نمیگویم همه ولی تعدادی از همکاران به اصطلاح زیر مجموعه، آنچنان ماهرانه رئیس را از راه به در میکنند که خود رئیس هم باورش میشود؛ کوتاه را بلند جلوه میدهند زشت را زیبا. دو سال که گذشت دیگه این رئیس رئیس روز اول نیست همه چیز عوض شده... اصلاً استحالهاش میکنند.
داشتم از مقایسه کشورمان با کشورهای همسایه صحبت میکردم. منظورم این بود در اول انقلاب تا ما مشغول تبریک فرستادن برای خودمان بودیم حتی همین کشورهایی که تو آنها را قبول نداشتی آنچنان جلو رفتند که امروز ثبات اقتصادیشان قابل مقایسه با ما نیست. این حقیقت تلخ است ولی وجود دارد. من نمیدانم اگر این همسایه شرقی و درد کشیدهی ما افغانستان نبود، آن وقت تکلیف روحیهمان چه میشد. اگر میتوانید بروید و ببینید و اگر نه وضع کشورهای دیگر را دقیقاً مطالعه کنید. ما هنوز مشغول شنیدن کلمات زیبا هستیم.
مریض با به به و چه چه خودش و دکترش امکان بهتر شدن روحیهاش میرود اما بهبودیاش حداقل تا شروع درمان کار دارد. به جای اینکه او را با کلمات قشنگ و رؤیابرانگیز به خواب خوش فرو کنیم باید به خودش آوریم. با متانت و آهستگی جهت همکاریاش در درمان، دردش را به گوشش نجوا کنیم.
از او بخواهیم برای بهبودیاش آمادهی مبارزه با مرض شود... هی نگویید «ملت بزرگ»، «ملت نجیب» ملتی که وارد دروازههای تمدن بزرگ بشری شدهاید، ملتی که یکی از پنج قدرت بزرگ دنیا میشوید و یا شدهاید!! ملتی که تا ابرقدرتهای بزرگ اسم شما را میشنوند، پشتتان میلرزد. آیا واقعاً اینطور است؟ صراحت داشته باشید. بگویید ملت بگردید ببینید چه کم داریم؟ چرا اینقدر درماندهایم؟ چرا با این همه درآمد استثنایی نفتی که طی سی سال گذشته داشتهایم تا یک دلار قیمت نفت کم میشود همه را وحشت میگیرد؟ چرا متوسط کار مفید ایرانیها در روز به زیر سی دقیقه میرسد؟
چرا پای صنعت اتومبیلسازی ما بعد از سی و چند سال مونتاژ هنوز این قدر لنگ میزند؟
چرا برای پیشبرد هر کار کوچکی باید روزها و در بعضی مواقع ماهها و سالها وقت گذاشت و اعصاب خرد کرد؟
چرا کارمندان ادارات در اکثر مواقع پدر ارباب رجوع را در میآورند بدون آنکه فکر کنند نوبت خودشان است که در نقش ارباب رجوع ادارهی دیگری ظاهر شوند. چرا سن سکته در این کشور زیر چهل سال است؟ چرا بیاعتمادی هر روز گستردهتر میشود؟ حجم پروندههای دادگستری افزایش پیدا میکند؟ فساد به گفته بسیاری از دستاندرکاران از حد متعارف بالاتر میرود؟
و هزاران چرای دیگر.
...
شمارهی 210 روزنامهی «خرداد» در مقالهای تحت عنوان باور کنید... آورده است شاخصهایی که در کتاب «گزارش توسعه انسانی در سال 1999» دربارهی ایران آورده شده است حتی وضعیت یک کشور در حال توسعه را هم نشان نمیدهد. ... ایران در بین 174 کشور لیست شده در این گزارش رتبه نود و پنجم را به خود اختصاص داده که نسبت به سال قبل 18 مرتبه نزول کرده و محض اطلاعتان بگویم که مکزیک با آنهمه مسائل و مصائب مشهورش رتبه پنجاهم را از آن خود کرده است. اما ایران با واردات 6/5 میلیون تن گندم بزرگترین وارد کننده گندم و با واردات 800 هزار تن برنج یکی از بزرگترین وارد کنندگان برنج در دنیا بوده. این وضعیت کشوری است که واقعاً استحقاق این همه خفت را ندارد. ولی روزنامههایش را نگاه کنید سراپا تبریک است و تهنیت به مدیران لایقی!! که هر روز گوشهای از این مملکت را به رکود میکشند و اگر خلافی نکنند و مورد بیمهری جناحهای مقابل خود قرار نگیرند، هیچگاه مواخذه کنندهای را هم در مقابل خود نخواهند دید.
تازه این وضع کشاورزیاش است که کمتر از سایر موارد وابسته است. در مورد صنعتش هم وقتی بررسی کنیم به آمار خیلی دلپذیرتری دست نخواهیم یافت.
تمام تاریخ دادگستری این کشور را از بدو پیدایش زیر و رو کنید یک نفر را نخواهید یافت که به جرم کار نکردن و پیش نبردن مسئولیتی که عهدهدار بوده محاکمه شود.
... روزنامه «مشارکت» در 27 دی ماه 78 گزارشی از وضع زندانهای کشور دارد که به اتفاق آن را مرور میکنیم. تعداد زندانیان کشور که در سال 1359 برابر با 22400 نفر بود در 1376 به حدود 156600 نفر یعنی 7 برابر رسیده این در حالی است که جمعیت کشور فقط 55% افزایش داشته، به عبارت دیگر تعداد زندانیان کشور حدود 450 درصد افزایش داشته است (این مقایسه مربوط به سال 76 است و نه تنها دلیلی بر نزول این روند در سه سال گذشته به چشم نمیخورد بلکه معکوس آن محتملتر به نظر میرسد).
...
ملاحظه میکنید که اخبار خیلی رضایتبخش نیستند. بیایید واقعیات را با چشم باز بنگریم، عمق فاجعه را و عمق درد را بشناسیم و بپذیریم که همهی این دردها از استعمار نیست، از قانون نیست، از فلان حزب نیست، حتی از امریکا هم نیست و از شوروی سابق هم نبود. زهر و پادزهر هر دو در همین جاست. بیایید صادقانه بپذیریم علیرغم غیر قابل انکار بودن هزاران عامل مؤثر که هزاران راوی هزاران بار روایت کردهاند، تکرار میکنم، درد ما نه درد استعمار است و نه درد همسایه زورگوی شمال یا جنوب نه ابرقدرتها نه حکومتها و نه دولتها و نه حتی نظامها و تغییر قانونها... اگر همهی این مواردی را که شمردیم دهها بار زیر و رو کنیم با درصدی بهتر یا خدای ناکرده بدتر آش همین آش است و کاسه همان کاسه و تا درد اصلی را درمان نکرده باشیم هرگونه تغییری برایمان آنچنان هزینهای دربرخواهد داشت که همگی بسراییم: از طلا گشتن پشیمان... همانطور که بارها در طول تاریخمان سراییدهایم!!
من تعهد کردهام که در این مقوله آنچه را که باور دارم هرچند توأم با تلخی گزندهی حقیقت و بالنتیجه دلآزار به خوانندهام عرضه کنم. ... و اما تو مخصوصاً ای خوانندهی جوان سخنانی را در این کتاب خواهی یافت که احتمالاً احساسات پاکت را جریحهدار خواهد کرد. به باورهای کهنهات لطمه خواهد زد و برای مدتی، امیدوارم نه چندان طولانی، در ناباوری توأم با دلسردی غرقت خواهد کرد. من مسئولیت تمامی این لطمات را شرمسارانه به عهده میگیرم ولی مطئمن باش که هیچ بیماری در هیچ کجای دنیا بدون شناخت و باور بیماری، مداوا نگردیده است.
من تمامی سعی خود را در این نوشتهها صرف نشان دادن علائم این امراض خواهم نمود؛ اما ادعای معالجه آن را هم ندارم. چه باور دارم که اگر به وجود بیماری در جامعهمان اعتقاد پیدا کردیم تکتک خودمان برای خودمان طبیبان بسیار حاذقی خواهیم بود.
و بالاخره یک بار دیگر خود را موظف میدانم ضمن پوزش فراوان از هموطنانم این نکته را یادآور شوم که هر پدیدهای اعم از شخص، دولت، شهروند، جامعه و یا حتی کالا و هر آن چیز دیگری که در فکر بگنجد الزاماً دارای یک رویهی مثبت یا منفی مطلق نیست... اگر در اینجا شما انتقادی از جامعه خودمان میبینید، به مفهوم عاری بودنمان از صفات ممتازهی مثبت نیست، اما همان طور که در ابتدا هم گفتهام چون به اندازه کافی دیگران محاسنش را بر شمردهاند من قصد کردم یک کمی هم از معایبش بگویم و در این راه از کسانی که خدای ناکرده اعتقاد دارند جامعهای بینقص داریم اضطراب و تشویشی به دل راه ندهم.
«... ضمناً نباید فراموش کرد که روح ایرانی چندان خالص، الهی و استوار بر پایههای محکم تقوی و حقپرستی نبوده است. در اشعار فارسی اسم خدا را زیاد میبینیم و همین طور در همان ابیات اسم می و معشوق را... در شدیدترین دورانهای تقدس و تشیع و در دربارهای صفویه و قاجاریه به حداکثر شرابخواری و زنبازی و عیاشی بر میخوریم. سفاکیای که صفویه به مردم و حتی به افراد خاندان خود میکردند بیسابقه بوده است... و البته خود را مروج تشیع و مخلص آستان ولایت میدانستند؛ پیاده از اصفهان تا مشهد میرفتند، گنبد و بارگاه تعمیر میکردند؛ مرحوم مجلسی را وسیله دادند که آن دریای عظیم مجموعه روایات و اخبار را جمع کند... ولی در مجلسشان به نوشته مورخین و به شهادت گچبریها و نقاشیهای موجود به جای گیلاس، قدح شراب خورانده میشد و شبهای جشن یک بازار قیصریه را با چراغانی و شراب و شیرینی پر از زنهای مطرب و غیر مطرب طناز اختصاصاً برای شاه قرق میکردند، این دوگانگی روح ایرانی یا جمع بین دیانت و معصیت را شاید هیچ...» و اضافه میکند، دروغ و تقلب نیز شاید در میان هیچ ملتی این چنین رایج نبوده است... ... اما من صریحترین کتابی را که در مورد انتقاد از خود ما ایرانیان دیدهام کتاب «نجات» آقای دکتر علی محمد ایزدی است که به نظرم اولین بار در سال 62 در خارج از کشور چاپ شد. ضمن توصیه جدی به خوانندگانم در مورد تهیه و مطالعه این کتاب خلاصه کوتاهی از بعضی از مطالب کتاب را اینجا نقل میکنم: «بدون شک من هم خوب بلدم خود و سایر هموطنانم را باهوشترین، پرکارترین، مهربانترین، اصیلترین و تربیت شدهترین نژاد روی زمین قلمداد کنم، ایرانیان را از نژاد آریا با تمدن شش هزار سالهاش انسانترین انسانهای روی کره زمین معرفی نمایم؛ خوب بلدم بگویم ما ایرانیان شجاعت شیر، سخاوت حاتم و ... و ... چه داریم. ولی میدانم که با استقبال از «شعار» و احتراز از «شعور» خود را غافل نموده و بعضیها را فریب دادهام و همچنین میدانم که با گفتن و عنوان کردن معایب اخلاقیمان عدهی زیادی علیالخصوص آنهایی که در ذهنشان از ایران و ایرانی بتی ساختهاند و به او عشق میورزند، ناراحت میشوند. ولی با وجود تمام این «میدانم»ها ترجیح میدهم که واقعیت را هر قدر تلخ عنوان کنم تا مصلحین به گفتار آیند و دستاندرکاران به حرکت». در ادامه ایشان در شرح عوامل که ممکن است باعث عقبافتادگی ایرانیان باشند ضمن ذکر مواردی پانزده گانه، از قبیل کشورهای استعمارگر، حکومت هزار فامیل، معادن نفت، موقعیت سوقالجیشی، بیسوادی، تحریکات امپریالیسم، روحانیون دستاندرکار و ... و ... به بررسی تک تک این موارد پرداخته بار اصلی را به حق بر روی «شخصیت اخلاقی و خلق و خوی ایرانیان» قرار میدهد. ... خوشبختانه به تازگی موج تازهای از نشر کتابهایی با مضمون «انتقاد از خود» به چشم میخورد که باعث امیدواری است. ... از کتابهای جامعهشناسی جدید صحبت میکردم. کتاب سودمند دیگری چندی پیش منتشر شد به نام «ما چگونه ما شدیم» کتاب بسیار چشمگیری بود. قسمتی از نظریه ناشرش را که در پشت جلد چاپ سوم آن چاپ شده برای آشنایی بیشتر خوانندگان خلاصه میکنم: «تفکر رایج در خصوص علت عقبافتادگی ایران در گذشته خلاصه میشود در پدیده استعمار. اگر در ایران شاهان خائن و مستبد قدرت را در دست داشتند، اگر رجال ما سرسپرده و وابسته بودند، اگر دولتمردان ما نالایق بودند، اگر در ایران عصر قاجاریه خبری و اثری از علوم و دانشهای جدید نبود،... مسبب همه اینها استعمار بود که با ورود خود به ایران، ما را «ما» کردند. قدرتهای غربی و استعمارگران جلوی پیشرفت و توسعه ما را گرفتند.» بر عکس نظر همگانی فوق، این کتاب معتقد است که کسی «ما را ما نکرد» بلکه «ما خودمان ما شدیم». اما تفاوت بنیادی که بین نظریه رایج استعمار عامل عقبماندگی، و دیدگاهی که در این کتاب مطرح شده وجود دارد این است که نظریه اول در حقیقت استعمار را عامل عقبماندگی میداند. در حالیکه از دیدگاه نویسنده استعمار و ورود آن معلول عقبماندگی خود ما بوده است و نه علت آن...» * * * نویسنده ی کتاب جامعه شناسی خودمانی، در فصل «ظاهرسازی ما» (ص 47) نوشته است: ... من قبلاً گفتم اصلاً قصد ندارم دولت و ملت را از همدیگر سوا کنم. من میگویم اگر ملتی دارای یک خصیصهی عام، یک صفت زیبا و یا یک صفت زشت بود قاعدتاً اگر دولتش هم از همین ملت باشد، یعنی ادعای حلالزادگی بکند، باید متصف به همین صفات باشد... در فصل «قهرمانپروری و استبدادزدگی ما» (ص 53) نوشته است: ... و ما میبینیم که چه غیر زیبا سراسر تاریخمان مملو است از قهرمانبازی و قهرمانپروری. و عجیب است به محض اینکه قهرمانی را پرورش دادیم و وی را روی سکو گذاشتیم، ستایشاش کردیم، و در بعضی از مقاطع، خجالتآور است ولی واقعیتی است، پرستشاش کردیم و حتی در سطح خدایش قرار دادیم و چه فرمان یزدان چه فرمان ... برایش سرودیم، خیلی زود به دلیل اینکه به حق نمیتواند تمام خواستههایمان را برآورده کند شروع به ملامتش میکنیم، غافل از اینکه این ما بودیم که از او یک بت ساختیم. قهرمان بیچاره که خودش هم چنین ادعایی نداشت. خودمان بالایش میبریم و خودمان هم زمینش میزنیم، آن هم در مشمئز کنندهترین حالت ممکن. ... در فصل «خودمحوری و برتری جوئی ما» (ص 61) نوشته است: شما در جامعهای زندگی میکنید که کلمهی نمیدانم و بلد نیستم کمتر از هر کلمهی دیگری به گوشتان میخورد. چطور جماعتی تا قبل از اینکه بدانند که نمیدانند به دنبال دانستن خواهند رفت... مگر ممکن است؟ ظریفی از دوستان تعریف میکرد از بسیاری از آدمهای تحصیل کرده دور و برم پرسیدم که جزایر لانگرهانس کجاست؟ گفت باور کردنی نبود. آنهایی که میدانستند که میگفتند، ولی باقی به جز یکی دو نفر که گفتند نمیدانیم همه سعی کردند از اقیانوس اطلس گرفته تا مدیترانه و دریای مانش این جزایر را یک جایی بگنجانند. (جزایر لانگرهانس اصلاً در دریایی وجود ندارد و جزء اعضاء ترشحی لوزالمعده است.) در فصل «بیبرنامگی ما» (ص 65): جاده میسازیم بعد از چندین ده سال میگوییم گسلهای این کوهستان از نظر زمینشناسی جوان است و ما نباید اصلاً اینجا جاده میساختیم، سد میسازیم گروه بعدی که آمد میگوید اصلاً اینجا سد نباید ساخته میشد. هم از خودشان رفع مسئولیت میکنند هم به راه رضای خدا برای گروه قبلی لقمهای میگیرند. هکذا دهها و دهها مثال دیگر که از بعضی از آنها واقعاً دیگر میشود در سطح فاجعهی ملی یاد کرد. در فصل «مسئولیت ناپذیری ما» (ص 104): متأسفانه امروزه این مسئولیت نپذیرفتن از طرف کل جامعه به عنوان یک معیار پذیرفته شده، و این خیلی دردناک است. طرف را نیم ساعت سر قرار به اصطلاح «میکارید» ولی وقتی اعتراض میکند ترافیک استثنائی را یادآورش میشوید و جالب است که او هم تمکین میکند. ولی وای به حال آن وقتی که بگویید شرمندهام خوابم برد یا یادم رفت. یکی نیست بگوید آقا جان در نظر گرفتن ترافیک هم خودش قسمتی از برنامهریزی است، ترافیک که دیگر در این شهر شلوغ دلیل قانعکنندهای نیست. در فصل «توقع و نارضایی دائمی ما» (ص 113): به شدت پر توقع هستیم، از خانوادهمان، از دوستانمان، از دولتمان، و خلاصه از همه و همه از جمله خودمان، به طور کلی طلبکار هستیم و طبیعی است چون این توقعاتمان به صورت دلخواه هرگز برآورده نمیشود نارضایتی پیآمد قطعی آن میشود؛ و این است که میبینیم با جامعهای سروکار داریم که کمتر لبخند رضایت را حاضر است بر لبانش بنشاند. در فصل «صداقت ما» (ص 127): گوبینو دیپلمات فرانسوی در کتاب «سه سال در ایران» در مورد ایرانیان میگوید: «زندگی مردم این مملکت عبارتست از سر تا پا یک رشته توطئه و یک سلسله پشت هماندازی. فکر و ذکر هر ایرانی فقط متوجه این است که کاری را که وظیفه اوست انجام ندهد. ارباب، مواجب گماشته خود را نمیدهد و نوکر تا میتواند ارباب را سرکیسه میکند. از بالا گرفته تا پایین، در تمام مدارج و طبقات این ملت جز حقهبازی و کلاهبرداری بیحد و حصر و بدبختانه علاجناپذیر چیز دیگری دیده نمیشود و عجیب آنکه این اوضاع دلپسند آنان است و تمامی افراد هر کس به سهم خود از آن بهرهمند و برخوردار میشوند و این شیوه کار و طرز زندگی روی هم رفته از زحمت آنان میکاهد و به همین دلیل کمتر کسی حاضر به تغییر این وضع است.» و من اضافه میکنم اگر هم آرزو کند که این وضع تغییر کند حاضر نیست به هیچ وجه این آرزو را از خودش شروع کند و اقدامی به عمل آورد. مطمئناً او این تغییر را برای دیگران آرزو میکند نه خودش... در فصل «حسادت و حسد ورزی ما» (ص 123) به نقل از مقدمهی کتاب «جامعهشناسی نخبهکشی» نوشته است: «میخواستم با این فکر که اگر امیرکبیر زنده بود یا اگر علیه مصدق کودتا نمیشد یا اگر فلانی سر کار بیاید چنین و چنان «میشد و یا میشود» به مبارزه برخیزم و نشان دهم که ساختارهای سیاسی، اجتماعی، اقتصادی و فرهنگی تاب و تحمل اصلاحات این بزرگان را نداشتند، میخواستم نشان بدهم که اگر صد بار با استبداد به هر علت گلاویز شویم و آن را تحویل دیگری بدهیم تا ساختارهای استبدادپرور هستند همچنان به تولید محصول خود خواهند پرداخت.» در فصل «و نمونههایی دیگر از خلقیات ما» نوشته است: از دیگر خصلتهایمان کلینگری است... همه چیز به صورت مطلق یا سفید است و یا سیاه، یا خوب خوب است و یا بد بد. دوست و رفیقمان در رفاقت یا بینظیر است و یا کلاً غیر قابل اعتماد. رهبرهای سیاسیمان هم همین طور... یا تقریباً پرستشان میکنیم و یا از آنها نفرت داریم. هیچ وقت حاضر نیستیم بپذیریم که هر پدیده، عارضه، هر انسانی، ترکیبی است از تعدادی صفات، که ما میتوانیم تعدادی از آنها را مطابق میلمان تشخیص بدهیم و تعدادی را مغایر... حتی شخصیتهای تاریخیمان را هم به دو دسته سیاه و سفید قسمت میکنیم و درباره انها به قضاوت مینشینیم. قوامالسلطنه را یکسره نفی میکنیم و در مقابل امیرکبیر و دکتر مصدق را تا حدود یک افسانه بالا میبریم ... (صص 144-145) ... متأسفانه ما ایرانیها تعادل در قضاوتهایمان نداریم. کسی که برای ما عزیز و دوستداشتنی است مرتبه الوهیت برایش قائل میشویم، همهچیزدانمان هم میشود. اگر نظامی است در مسائل تئاتری هم رهنمودمان میدهد و اگر اهل فلسفه است در مورد جنگ ابراز نظر میکند و عجیب است که تقریباً به صورت سنتی عادت کردهایم که حتی در سازمانی که در آن کار میکنیم رئیس خوب همه چیز را بداند و وای به حال رئیسی که در پاسخ سؤالی در بماند. اینجا هنوز در پایینترین و بالاترین سطوح مدیریتی اجرایی کشور، تقسیمبندی تخصصی که در سایر کشورهای پیشرفته به چشم میخورد وجود ندارد. (صص 146-147) و در بخش «و اما سخن آخر» نوشته است: گفتم قبلاً به این نتیجه رسیده بودم که نخست بدون رودربایستی با خودمان واقعیات خودمان را حداقل برای خودمان روشن کنیم، و به روی خودمان بیاوریم، این را در این نوشته، با بضاعت محدودم، و به قول مهندسین به صورت یک اتود ساده روی کاغذ آوردهام، دیگران هم همین را از زوایای ریزتری بررسی کنند تا اول بدانیم چگونه هستیم؟ بعد برگردیم ببینیم چرا این شدیم؟ و در مرحله سوم با تصمیم قاطع و آگاهانه به تدریج به دنبال اصلاحش برویم! ولی اگر مشکلات رفتاریمان را حتی از خودمان هم کتمان کنیم به هیچ وجه حتی اگر در مرحله دوم هم راه به جایی ببریم در مرحلهی سوم متوقف خواهیم ماند، نه مشروطه دردمان را دوا خواهد کرد نه دیکتاتور، نه رهبر ملی، نه رهبر مذهبی، و نه جمهوری، نه انگلیس، نه روسیه، نه آلمان و آمریکا و نه حتی تعویض رژیمها. درد ما از خودمان است و لاجرم درمانش هم در خود ما. (ص 149) ... اگر صد بار حکومتت را از بیخ و بن عوض کنی، اگر تمامی دشمنان فرضی و حقیقی خارجیات را از روی زمین محو کنی، اگر تمامی افلاک و سماوات را به خدمتت درآوری، تا ریشهی مشکل را در خودمان خشک نکنیم، تمامی این عوامل احتمالاً مسکنهایی خواهند بود و درد بعد از مدتی به نحو و شکل دیگری باز هم گریبانت را خواهد گرفت. هر کاری که میخواهی برای بهبود وضع اجتماعی مملکت و کشورت انجام بده، اصلاحاتت را هم دنبال کن ولی به موازات آن به مسائل درونی خودت هم بپرداز، به گرفتاریهای روحیات هم که به هر حال به آن دچار شدهای فکر کن. اگر وجدان بیدار و جمعی مردم ما اندکی، فقط اندکی به حرکت دربیاید بسیاری از مسائل و مشکلات ما نیز به دنبال آن از صفحهی زندگیمان محو خواهد شد. به جرأت ادعا میکنم که وقوع هیچ کاستی، جرم، سوء مدیریت و حتی جنایت در جامعهای به صورت فراگیر به ظهور نمیرسد مگر آن که بستر و زمینهی آن در جامعه موجود باشد. (ص 150) ... نمیدانم تا کی باید منتظر باشیم که مدیریت تازه و به دوران رسیدهی دورهی ما سیاست «آزمون و خطا» را با هزینه کردن از کیسهی ملت ادامه بدهد؟ گاهی در مسائل اقتصادی به کشفیاتی!! برمیخوریم. درست مثل این که صنایع کشور را بخواهیم با اختراع دوبارهی چرخ از ابتدا شروع کنیم. (ص 153) ... همه عیبهایی که برای این ایرانی عزیز برشمردیم درست، ولی به قول معروف جمله عیبش تو بگفتی هنرش نیز بگو. ایرانی باهوش است، ایرانی زیرک است، باتدبیر است، ببینید فقط یک کمی که فرصت میگیرد خودش را چگونه به روی سکوی افتخار میبرد. همین هنر فیلمسازیمان را نگاه کنید، واقعیتی است که به صورت چشمگیر در سطح دنیا مطرح شده. در مسابقات ورزشی هم کم و بیش همین طور (البته در انفرادیها). یک کمی به همین مهاجرانی که از این کشور به کشورهای دیگر به ویژه غرب رفتهاند نگاه کنید واقعاً بعضی از اینها برای ایران افتخار آفریدهاند. بررسیاش هم لذت بخش است واقعاً اینها را باید قدر گذاشت. به خلاصه گزارش از وضعیت ایرانیان مسافر که از روزنامه شماره 2064 همشهری گرفتهام دقت فرماید: «در بخش فرهنگی ایرانیها دارای بیشترین مؤسسات فرهنگی، انتشاراتی، شبکههای رادیو تلویزیونی، در این کشورها هستند. به عنوان مثال در چند سال گذشته ایرانیان مقیم خارج از کشور حدود 600 گردهمایی در زمینههای مختلف برگزار کردهاند، حدود 400 مرکز فرهنگی ثبت شده از سوی ایرانیان دایر شده و حدود 500 مؤسسه انتشاراتی و متجاوز از 250 شبکه رادیویی و تلویزیونی تأسیس کردهاند. تنها در آمریکا 90 شبکهی رادیویی و تلویزیونی و در سوئد 25 شبکه راهاندازی شده است. فرهنگی بودن بیشتر مهاجران ایرانی یکی از ویژگیهایی است که باعث سرآمد شدن آنها نسبت به مهاجران سایر کشورها میباشند. ...» (صص 151-152) و در یکی از مصاحبههای خود که در کتاب «پینکتههایی بر جامعهشناسی خودمانی» نیز منتشر شده، گفته است: ... حدود صد و خردهای سال پیش بزرگان ما دنبال ایجاد عدالتخانه بودند. بعد عدالتخانه تبدیل شد به مشروطهخواهی، مشروطهخواهی تبدیل شد به طلب انواع حکومتهای دیگر. ما چندین حکومت و دولت داشتیم که هر کدام آمدند و وعدههایی دادند و اهدافی داشتند. نمیشود گفت همهی آنها فاسد یا غیر علاقهمند به سرنوشت ملت ایران بودند اما، به هر حال این سؤال برای هر آدمی با حداقل فکر کردن و تأمل پیش میآید که چه دلیلی دارد که این حرکت در چرخهای همهاش دور خودش میچرخد؟ یک جای کار باید لنگی جدی داشته باشد. حکومتهای مختلف کشورهای مختلف بالاخره پس از مدتها وضعیتشان تغییر کرد و پیشرفت کردند. ولی وضع ما خیلی بهتر نشد. هنوز خواست اکثریت مردم ایجاد عدالتخانه است یعنی از حدود صد سال پیش تغییر دلخواهمان را نکردهایم. مرحوم بهار نزدیک به نود سال پیش اولین بار میگفت «از ماست که بر ماست» ... ... من وقتی معایب ایرانیها را، که خود من هم با افتخار یکی از آنها هستم، بر میشمارم مفهومش این نیست که ما محاسنی نداریم منتها در کتاب هم اشاره کردهام این قدر از محاسن ما سخن گفتهاند که دلیلی ندیدم من هم چنین کاری را صورت دهم. پس تصمیم گرفتم معایب خودمان را برشمرم. تا به حال ما تبریکات فراوانی برای هم فرستادهایم. واقعاً چگونه میشود یک نفر نداند که مشکل دارد و مشکلش را نشناسد و آن وقت توقع داشته باشد که مشکلش حل شود؟ این به معجزه شبیه است... نویسندهی کتاب «جامعهشناسی خودمانی»، پس از انتشار این کتاب، چندین مقالهی اجتماعی نیز در مجلات مختلف نوشته است که آنها را به همراه مصاحبههایی که با وی انجام شده، در کتاب «پی نکتههایی بر جامعهشناسی خودمانی» به چاپ رسانده است. موضوع این مقالهها عبارت است از: - کتاب و کتاب نخوانی ایرانی - بررسی فرهنگ اعتراض - «شجاعت اخلاقی» ما ایرانیها - بازنگری معیارها - «تضادهای طبقاتی» در ایران - ما و شوق «ویرانگری» - جزماندیشی یا «دگماتیسم» ما - ما و سراب دموکراسی - پا به پای داستان اعتیاد - «انفجار جمعیت» و راههای مقابله با آن - با حاشا کردن که درست نمیشود! - و باز هم داستان تکراری «مهاجرین برگرفته از سایت اسیب شناسی اجتماعی
آقای دکتر علی محمد ایزدی، در کتاب خود «چرا عقبماندهایم؟» ـ که در آن عامل اصلی عقبماندگی ما را شخصیت اخلاقیمان میداند ـ پیش از اثبات نظریهی خود، به هفت عامل دیگر اشاره میکند که قبل از انقلاب اسلامی و حتی بعد از آن، از سوی روشنفکران و متفکران جامعهی ما، به عنوان عللی برای عقبافتادگیمان مطرح شده است و سپس آنها را یکی یکی به طور مختصر مورد بررسی قرار داده تا نتیجهگیری کند که کدام یک از این علل واقعاً میتواند عامل اساسی گرفتاریهای ما باشد.
او این عوامل را ـ در کنار عامل «خلقیاتمان» که نظریهی خود او میباشد ـ مطابق زیر برشمرده است:
1- سیستم سلطنتی
2- حاکمیت هزار فامیل
3- ذخایر نفتی
4- موقعیت سوقالجیشی کشور
5- بیسوادی مردم
6- استعمار
7- دین اسلام
همچنین مؤلف در رابطه با اینکه این عوامل به عنوان علل گرفتاریهایمان ذکر شده، به این نکته اشاره کرده است که: «همه میخواهند عوامل و علل خارج از وجود ایرانیان را مقصر معرفی کنند، و در حقیقت، کمتر کسی میخواهد حتی برای یک لحظه هم که شده نظرش را به خود ایرانیان و خلقیات فرد فرد ساکنان این مملکت معطوف کند و یا لااقل این فرضیه را به ذهن بیاورد که شاید تمام گناهان به گردن دیگران نباشد.» (ص 37 کتاب)
در این پست، به بررسی دو عامل از عوامل فوقالذکر به نقل از این کتاب و براساس دیدگاه مؤلف آن میپردازیم و در پستهای بعدی بررسی سایر عوامل را نقل خواهیم کرد.
1- سیستم سلطنتی:
«اگر این سیستم میتوانست ذاتاً علتالعلل عقبافتادگی باشد، پس باید کشورهای انگلستان و سوئد و نروژ و دانمارک و ژاپن نیز از این بابت گرفتار و عقبمانده باشند؛ در حالیکه آنها با داشتن سیستم سلطنتی تمام خصوصیات کشورهای پیشرفته بسیار موفق را هم دارند و سیستم سلطنتی در آنجا مانند آنچه در ایران عمل میکرده، نیست و به صورت یک دیکتاتوری خشن و غارتگر درنیامده است. از طرف دیگر، اگر حذف سلطنت میتوانست همه مشکلات را حل کند، باید تاکنون کشورهای مصر و عراق و لیبی و ترکیه به عرش اعلی رسیده باشند، در حالی که میبینیم نه تنها آنها بلکه کشورهای دیگری در جهان هستند که شاه ندارند ولی دیکتاتوری و فساد و فقر و انواع گرفتاریهای دیگر را دارند. بنابراین باید علت دیگری برای بدبختی ما باشد که به دنبال آن میگردیم.
سؤالاتی که میتواند مطرح باشد این است که: 1- آیا سیستم سلطنتی بوده که جامعه ما را بدین روز انداخته یا خلقیات ما بوده که آن نوع سلطنت را به وجود آورده است؟ 2- آیا اکنون که بساط سلطنت برچیده شده و طرفداران و نوکرانش هم تار و مار شدهاند، همه چیز بر وفق مراد خواهد شد؟» (ص 44 کتاب)
2- حاکمیت هزار فامیل:
«نمیدانم اولین بار چه کسی حکومت هزار فامیل را به عنوان علت عقبافتادگی ایرانیان معرفی کرده است. ولی به هر تقدیر، عدهای از روشنفکران قدیمی که اعتقاد داشتند جامعه طبقاتی با منافع خاص خود درجهبندی شده است و هر فردی از طبقه خود دفاع میکند و میخواهد که قدرت خود را حفظ نماید، میگفتند در ایران حدود یک هزار فامیل حکومت را در دست دارند و همیشه مهرههای اصلی هیئت حاکمه از میان اینها انتخاب میشوند. این هزار فامیل هیچگاه به توده مردم اجازه نمیدهند که در امور زندگی خود دخالتی داشته باشند. در حقیقت، توده مردم مانند بردگانی برای این تافتههای جدابافته حاکم، کار میکنند و رنج میبرند.
از اینرو روشنفکران مزبور فقط وجود هزار فامیل را در خوب و بد جامعه مؤثر میدانستند و در نتیجه آن را علتالعلل بدبختیهای جامعه میپنداشتند، میگفتند همین هزار فامیل هستند که همواره قدرت حکومت را دست به دست میکنند و همین اینها هستند که با بهرهگیری از پشتیبانی کشورهای استعماری انگلستان ـ و در سنوات اخیر ـ آمریکا، امکان تسلط سیاسی و اقتصادی آنها را در مملکت فراهم ساختهاند، همین اینها هستند که شاهان را میآورند و میبرند و هماینها هستند که در واقع گاهی زیرپرده و زمانی کاملاً آشکار گرداننده اصلی مملکتاند و همین سلطنهها و دولهها و خلاصه اشرافزادگان و فرزندانشاناند که همه کاره کشور بودهاند و هنوز هم هستند.
با عنایت به اینکه در پنجاه سال گذشته اکثر شخصی پوشان متنفّذ، مانند وزرا و وکلا و استاندارهای مملکت، و فرمپوشان مقتدر نیروهای زمینی و هوایی و دریایی و سایر مهرههای اصلی حکومت از اولادان طبقات متوسط جامعه بودهاند و هیچ ارتباطی به دولهها و سلطنهها به طور اختصاصی نداشتند، عدم صحت این نظریه نیز ثابت میشود. اگر روزی ادعای حکومت هزار فامیل به خاطر محدود بودن امکانات تحصیلی و انحصاری بودن آن برای طبقات خاصی از جامعه میتوانست تا حدی معنیدار باشد، آنچه مسلم است در حال حاضر و برای نسل موجود کاملاً غیر قابل قبول است و باید به سراغ نظریات دیگری برای یافتن علت اساسی گرفتاریهایمان باشیم.» (صص 45-46 کتاب)- منابع نفتی
وجود منابع نفتی را به شوخی یا جدی از عدهای ـ حتی همین روزها ـ شنیدهایم که امالفسادش میدانند و میگویند اگر این ماده متعفن را نمیداشتیم، این همه مورد طمع کشورهای دیگر قرار نمیگرفتیم و به خاطر آن دیکتاتورهای فاسد را بر ما تحمیل نمیکردند و این چنین تسمه از گُردهمان نمیکشیدند، اگر نفت نمیداشتیم، رضاخان بر ما سوار نمیشد و آن همه فجایع بیست سال دیکتاتوری سیاه را نمیدیدیم، اگر نفت نمیداشتیم، مصدق را سرنگون نمیکردند و شاه به ما تحمیل نمیشد. و به طور خلاصه اگر نفت نمیداشتیم، ما را مانند ترکیه رها میکردند تا سرنوشتمان را به دست خودمان بگیریم... و با این طرز استدلال نتیجهگیری میکنند که نفت باعث تمام بدبختیهای ملت ایران بوده و هست و تا زمانی که تمام نشود، این گرفتاریها وجود دارد و خواهد داشت.
ابراز این نظریه و عنوان آن به نام علت اساسی عقبافتادگی مردم ایران بیشتر به شوخی نزدیک است تا به جدی؛ زیرا با ملاحظه کشورهای پیشرفتهای مانند آمریکا، کانادا و انگلستان که نفت هم دارند و کشورهای عقبافتادهای مانند سوریه، اردن، مراکش، افغانستان و ترکیه که نفت هم ندارند میتوان قبول کرد که نفت علت بدبختی نیست.
نفت، به خصوص این روزها، حربه سخت برّایی است که با کمک آن میتوان کاری را که هزاران سرباز مسلح و مجهز طی ماهها جنگ و خونریزی نمیتوانند انجام دهند، در کوتاهترین زمان ممکن انجام داد. ... نفت نعمت خدادادی است که به اکثر کشورهای اسلامی به حد وفور عطا شده و در حقیقت، کلید موفقیت بسیاری از کشورهای صنعتی جهان است که در دست ماست. مسلماً وجود نفت نمیتواند باعث عقبافتادگی مردم ایران باشد.
4- موقعیت سوقالجیشی کشور
موقعیت جغرافیایی کشور به عنوان دلیل عقبافتادگی مردم ایران نیز نظریهای است که طرفدارانی دارد. این گروه میگویند: ایران همیشه بر سر راه قدرتهای بزرگ جهان و جهانگشایان بزرگ قرار داشته است. هر دیکتاتور و قلدری، هرجا قیامی میکرده و پر و بالی میگرفته، ایران را مسیر سُمّ ستور خود میکرده است. ایرانیان همیشه در معرض خطرات غارت و قتل عام بودند. اگر بدبختیهای قرون گذشته و اثر حملات خارجیان به ایران را روی عقبافتادگی امروزمان مؤثر ندانیم، در همین قرن اخیر در دوران قاجار گرفتار روسیه و عثمانی و انگلیس بودیم، بعد از جنگ جهانی اول گرفتار روس و انگلیس شدیم و حالا هم گرفتار اطرفیانمان هستیم. آنها نمیگذارند ملت ایران جان بگیرد و خود را از عقبافتادگیها نجات دهد. علتالعلل همه بدبختیها همین موقعیت جغرافیایی و سوقالجیشی است و چون نمیتوانیم آن را تغییر دهیم، پس باید فقط با «کیاست و سیاست» حضرات صاحب قدرت را «فریب» دهیم و در بین قدرتها خود را حفظ کنیم.
قبول این موضوع به عنوان علت عقبافتادگی، و حتی وجود چنین فکری در بین افراد مختلف و احساس این گونه حقارت و خواری، علت نیست، بلکه خود معلولی است ناشی از علتی که ما به دنبال یافتن آنیم. به هر تقدیر، چون فرهنگ ما مردم ایران طوری است که همیشه گناه را به گردن دیگران میاندازیم و حتی برای یک لحظه تصور این که ممکن است تقصیر خودمان باشد به مخیلهمان خطور نمیکند، و چون برای یافتن راه حل مشکلات همیشه به دنبال کوتاهترین آن ـ حتی اگر بیمعنیترین آن باشد ـ میگردیم، پس آسانترین راه این است که علتالعلل را موقعیت سوقالجیشی معرفی کنیم و چون به حق قابل تغییر نیست پس باید عقبافتادگی را مثل یک نقص عضو بپذیریم. تنها مشکلی که باقی میماند این است که چطور میتوانیم با «کیاست و سیاست و فریب» یا در حقیقت با «کلک و دروغ و تقلب»، خود را بین قدرتها حفظ کنیم؛ یعنی همان روشی که معمولاً در زندگی عادی و یومیهمان با هموطنانمان در پیش گرفتهایم.
واقعیت این است که موقعیتهای خوب جغرافیایی، مانند یک بزرگراه تجاری مثل راه ابریشم، میتواند برای صاحبان فهمیده و مدبر یک کشور، ثروت و برکت آورد، نه بدبختی و نکبت. بنابراین علتالعلل عقبافتادگی و بیماری اجتماعی را باید در جای دیگر پیدا و درمان کرد.
5- بیسوادی مردم
عده دیگری بیسوادی مردم را علت اصلی همه بدبختیهای جامعه میدانند. اینها میگویند اگر مردم باسواد بودند، کتاب و روزنامه میخواندند و از حقایق و آنچه میگذرد مطلع میشدند، مسلماً تن به این همه خفت و خواری نمیدادند و هر قلدر و دیکتاتوری نمیتوانست سالیان دراز بر آنها حکومت کند. به خاطر بیسوادی مردم است که دیکتاتور میتواند خود را ناجی معرفی کند و آنها را بفریبد، در عین حال که چماقش را بر سرشان میکوبد.
با اینکه داشتن سواد کلید موفقیت و پیشرفت و نجات از عقبافتادگی است، ولی فقدان آن نمیتواند علت اصلی بدبختیهای جامعه ما و مخصوصاً دوام و بقای آن در اعصار مختلف باشد، زیرا:
اولاً، داشتن سواد هیچ گونه ضمانتی برای خواندن کتاب و روزنامه مناسب به منظور اطلاع از حقایق و واقعیات به وجود نمیآورد. در جامعهای که کتابها و روزنامههای حقیقتنویس بسیار نادر است، فرض کنیم که همه مردم هم باسواد باشند. آنها فقط کتابها و روزنامههایی را میتوانند بخوانند که در اختیارشان قرار دارد. آنها هم که در زمان شاه و پدرش کنترل میشدند، توسط چه کسانی کنترل میشدند؟ توسط کسانی که نه تنها باسواد بودند، بلکه اکثراً تحصیلات عالیه دانشگاهی داشتند و صاحب درجات دکترا و مهندسی و ... بودند. ... نه تنها در زمان طاغوت، بلکه در همین حکومت اسلامی نیز گردانندگان روزنامهها که مطالبشان گاه چندان هم با واقعیت وفق نمیدهد، همین باسوادان هستند. هرچه دروغ بزرگتر و تهمت ناجوانمردانه باشد، روزنامههای آنچنانی، حروف درشتتر و جای مناسبتری را به آن اختصاص میدهند. در مقابل، چه بسیار افراد کاملاً بیسوادی را میشناسیم که یا مطلقاً سواد خواندن و نوشتن ندارند و یا اگر دارند، چند کلاس ابتدایی بیشتر نخواندهاند، ولی با دریافت ارشاد و تعلیمات صحیح از والدین خود انسانهایی واقعی شدهاند؛ یعنی باتقوا هستند، حقیقتجو و حقیقتگو هستند، خیرخواه و مفید هستند؛ ...
تاکنون مردم ایران بدبختیهای فراوانی از ناحیه تحصیلکردههای باسوادِ خارجه رفتهشان متحمل شدهاند، آنقدر که شاید یک هزارم آن را هم از دست بیسوادان خود ندیدهاند. ...
ثانیاً، با اینکه داشتن سواد خوب است، ... و برای نجات از عقبماندگیها ضروری است، ولی به هر تقدیر، حکم چاقویی را دارد که جراح مغز، میتواند آن را برای معالجه شخص بیمار به کار برد، یا آدم بیمغزی برای آجین کردن حسین فاطمی. چرا چنین است؟
-----------
چه انتظار شیرین و عبسی که خیال کردم یکی از وبلاگهای اپ شده مال تواست!
جامعه ذره ای شده: حوزه ی عمومی زندگی اجتماعی تضعیف یا محدود و بی اعتبار می گردد.
جامعه توده وار: منافع شخصی و خصوصی در منافع اجتماعی و عمومی ادغام و نادیده گرفته می شود.
تفاوت فرد گیرایی و خود مداری (خودمداری ایرانیان)(حسن قاضی مرادی)
فردگرایی:
فردگرایی و لیبرالیسم برآمده ی عصر روشنگری است که نخستین بار در قرن هفدهم در آرای جان لاک انگلیسی تدوین یافت. جان لاک معتقد بود فرد نسبت به جامعه مقدم است و حالت طبیعی انسان، وضعیت فردی اوست و کوشش انسان در این حالت، بنیان موجودیت جامعه است.
فردگرایی و لیبرالیسم فقط بر بنیان فردی و مناسبات تولیدی بورژوایی می توانست استقرار یابد.
چند عامل مهم ایجاد و استقرار هویت فردی بورژوایی به مثابه ی بنیان فردگرایی :
) از نظر اقتصادی: مالکیت خصوصی و مناسبات اقتصادی مبتنی بر رقابت آزاد.
) زمینه ی اجتماعی-اقتصادی: تقسیم کار. در پرتو تقسیم کار که وظیفه اجتماعی مشخصی را در ساختار اجتماعی به فرد می داد، فرد از یک سو جایگاه خاصی در جامعه پیدا می کرد و به رقابت نهادی و قانونی با دیگر افراد می پرداخت و از سوی دیگر در همبستگی و مشارکت اجتماعی قرار می گرفت.
) زمینه ی سیاسی-اجتماعی: تشکیل نهادهای جامعه ی مدنی، برخورداری فرد از حقوق شهروندی و استقرار آزادی های سیاسی در جامعه.
) زمینه ی فرهنگی-اخلاقی: نگرش انسان گرایانه ی عصر روشنگری؛ رفع سلطه سنت های اجتماعی به عنوان الگوهای فکری و عملی تحمیل شده از سوی جامعه؛ رفع سلطه ی جزمی گرای دین و کلیسا با تاکید بر اصل جدایی دین از دولت؛ مبارزه با تعصب دینی و قومی؛ انتقاد از فرهنگ قومی و پدرسالارانه؛ اشاعه عقل گرایی و آزاداندیشی؛ تبلیغ رابطه یک به یک افراد با خداوند (ترویج این نظر که در چنین رابطه ای دیگر نیازی نهادهای دینی-روحانی نیست)؛ قبول اینکه زندگی هر فرد به خود او تعلق دارد؛ "
در خودمداری، هر فعالیتی متعلق به حوزه ی شخصی و خصوصی زندگی در نظر گرفته می شود و یا به آن تحول می یابد. فوریت این نیازها و منافع و مصالح نیز معرف روزمره بودن آنهاست.
چنین فوریتی در ارتباط با بی واسطه بودن آنهاست، یعنی انسان خودمدار به نیازها، منافع و مصالح خود آگاهی بی واسطه دارد. این بی واسطه گی دارای دو جنبه درونی و بیرونیست :
) جنبه درونی عمدتا به لحاظ آگاهی شهودی نسبت به نیازها، منافع و مصالح خود متعین می شود. او نه خود را "سوژه" (ذهن شناسنده) می شناسد و نه جهان را "ابژه" (موضوع).
) جنبه بیرونی در اینست که او به نیازها، منافع و مصالح خود، بدون واسطه ی حوزه عمومی زندگی آگاه (و به صورت خود به خودی) می شود. امری که معرف انقیاد (تضعیف) در قلمرو "ضرورت" و انفعال پذیری و تسلیم طلبی اش نسبت به شرایط اجتماعی است.
هرچند با فروپاشی جامعه سنتی، فردی که در جامعه ای با پیوندهای خونی، خویشاوندی، قومی، ایلی و ... زندگی می کرده به انسانی تبدیل می شود که به خود به عنوان "من" وقوف می یابد اما ( از جمله به دلیل بی واسطگی زندگی اش در همین مرحله ی "من بودگی" باقی می ماند.
◄ در واقع خودمداری همانند مفهوم استغراق در "من بودگی" و یا "انسان در خود" است.
◄ انسان خودمدار تا حد "انسان برای خود" اعتلا نیافته است.
◄ انسان خودمدار، شخصیت "خاصی" فاقد هویت فردی و اجتماعی است. او در صورتی می تواند خود را نه به مثابه ی شخصیت "خاص" بلکه به عنوان موجود نوعی بشناسد که معتقد به معیارها، ارزشها و غایاتی باشد که عمل به آنها او را از اسارت در "من بودگی" رهایی بخشد. اما هر شخص خودمداری عدم وفاداری عملی اش به چنین معیارها، ارزش ها و غایاتی را به گونه ی خاصی توجیه می کند.
خودمدار تا وقتی بتواند خود را در قلمرو استثنا و خاص بودن نگه دارد احساس ایمنی می کند.
◄ درون او فقط از "من" او انباشته است.
◄ او عضو جماعتی انباشته از انسانهای خودمدار است که هر یک آماده اند تا از دیگری به عنوان وسیله ای برای تحقق خودمداری اش استفاده کند.
در زندگی روزمره باید گفت که وجه زندگی طبیعی و خود به خودی انسان در قلمرو تولید و بازتولید فردی است. همچنان که زندگی غیرروزمره معرف تولید و بازتولید آگاهانه مادی و معنوی اجتماعی به ضرورت ها و اهداف اجتماعی است.
انسان خودمدار، فراتر از روزمرگی، زندگی ای ندارد. ...
■ برخی ویژگی های فکری در خودمداری
) در انسان خودمدار روند اندیشیدن متکی به تعقل علمی-منطقی نیست. اندیشیدن برای او به معنای باور داشتن به یک رشته احکام، هنجارها و ارزشهای قالبی و کلیشه ای پراکنده و انباشته بر هم است که به طرق گوناگون در ذهنیت اش جای گرفته است؛ و او مطابق با آنها به گونه ی غیرانتقادی به هر موضوعی در زندگی روزمره اش برخورد و از این طریق تعیین تکلیف می کند.
) خودمدار نسبت به موضوع داشتن عقیده برخورد دوگانه ای دارد: از یک سو وقتی مخاطب پرسشی قرار می گیرد، خود را صاحب عقیده و اعتقاد نمی داند. او از چیزی سر در نمی آورد. علاوه بر این، نادانی خود را آرمانی می کند و این آرمانی کردن از این جهت برای او موجه است که در جامعه تحت حاکمیت استبداد اساسا همه از صاحب عقیده بودن می هراسند.
از سوی دیگر اما چون اظهار عقیده ی لاقیدانه را فرصتی برای کسب اعتبار می یابد در همه حال نظرات شخصی خود را با هوچی گری ابراز می کند. او نظرات جزیی، پراکنده، سطحی و بسیار شخصی خود را ملاک سنجش هر موضوعی می داند.
) بینش روزمره
◄ بینش روزمره عرصه ی دانسته های عادی و بدیهی است. در این عرصه هیچ دانسته ی تردید برانگیزی نیست و اتکا به مورد پرسش قرار دادن آگاهانه ی جهان ندارد. فرد، نسبت به منبع و خود دانسته هایش، شک و شبهه ای نداشته و آن ها را به موضوع پرسش تبدیل نمی کند.
او در دنیایی "عادی" که آن را "بدیهی" می شناسد زندگی می کند و دیگر نیازی به اندیشه ورزی نداشته و خود را درگیر شک و پرسش نمی کند. فقط کافی است او در راه از پیش کوبیده شده ای قرار داشته باشد تا مطمئن شود که راه درست را انتخاب کرده است. در بینش روزمره راه درست، راه کوبیده شده است.
هنوز پنجره رو باز نکردم ۱۰نفر توی خونه ی ما توهم میگیرن که من باز کردم و هیییییییییی تذکر میدن اونو ببند