داستان نقل از وبلاگی

امشب خواهر من فاحشه شد. . .
و شاید خواهر تو . . .
و شاید تو . . .
غیرتی نشو ، صبر کن . . .

امشب از فرط گرسنگی یک بسته نان از سوپر مارکت محله مان دزدیدم
هنگام داخل شدن آستین سوئیشرتم به دستگیره ی در گرفت و پاره شد
اه لعنتی... ، همین برایم مانده بود...
بعد از تمام شدن گریه های خواهرم دست بر روی شانه هایش گذاشتم...
و به آرامی گفتم:
تعریف کن...
شلاق تیز نگاهش ، نگاه بی حیایی ، پرورش یافته در خانه ی پدری ام نبود!
پدر من هرگز فاحشه تربیت نکرد!
پرسیدم چه شد ؟ چرا ؟
پرسید این دو روزی که به ایران بازگشته ای چطور بود؟
خوش گذشت ؟
گفتم این چه سوالی است ، اصلا تو چرا با پدر به مسافرت نرفتی؟
سکوتش جیغ می کشید و تنش ضربه های سنگین پتک قلبش را می شمرد...
گفت برو تا پدر نیامده...
گفتم ماندانا درس من تمام شد ، 2 سال از سفرم می گذرد...
آهی کشید و گفت:
به گورستان آرزوهایم خوش آمدی ؛ در آغوشم افتاد و گریست...
فقط او را سخت در میان بازوانم می فشردم...
گفت از من نخواه که حرف بزنم
سرانجام تسلیم امتداد التماس هایم شد...
بعد از رفتنت پدر بیمار شد...
و هرچه داشتیم با مخالفتش خرج او کردم...
به تو حرفی نزدم چون آرزوی پدر این بود که تو را دکتر خطاب کنند...
من ماندم و خیابان ها...
برگرد که روزشمار تاریخ از دستان پدر خارج شده...
یک قول به من بده و برای همیشه برو...
سکوتم حنجره ام را دریده بود و صدایی حق خروج نداشت...
در میان ضیافت اشک هایش ادامه داد:
18
ماه است که به زمین و زمان دروغ می گویم و با این قیافه در خیابان ها سیر می کنم...
شاید هفته ای یک شب را در خانه ی خودمان باشم
قول بده که کتابی می نویسی با این عنوان...
"
هر فاحشه ای بدکاره نیست"
بنویس چراغی که به خانه رواست بر مسجد حرام است
و برسان به دست پایگاه های جمع آوری کمک های مردمی برای سومالی و غزه
بنویس و از تاجران درخواست کن که در میان خیل عظیم آشغال های آسیایی ، فاحشه
های چینی هم وارد کنند...
التماس کن که مکتبشان انسانیت باشد نه هر آنچه از پدر و مادر به ارث می رسد
که اگر مکتب بر عرف لفظ فاحشه را و عرف بر تنم ، اجبار نکرده بودند...
خواهرت امشب جوانمرد بود...
بنویس از تن برای همسایگان فروختیم ، همان ها که به من یعنی خواهر تو به چشم کالا می نگرند ، و مکتبشان را قاب خانه هامان کردیم و هیچگاه نگاهی به کتابی از کتاب خانه های تاریخی وطن از شریعتی ها و شاملو ها و سهروردی ها و حافظ ها و فردوسی ها و سعدی ها و منزوی ها نیانداختیم که فروغ ها از جنس من شدند و غم سرودند...
و قلم هایی چون تو چرک نویس شدند...
بنویس خودمان را فراموش کردیم و پا به پای اعیادشان شادی...
سنت ما ، زندگی ما ، عرف جامعه ی قدیم ما ؛ انسانیت ، یکتا پرستی و پیشرفت بود...
بنویس برادر...
بنویس ما را چه شد که هرگاه حیوانی را به خون کشیدند ، ما همان کردیم و نامش را عید
نهادیم
تاجرانی موفق تربیت کردیم که در هر کوچه ی شهر اعتیاد را فریاد می کنند
و موسسه هایی که عفت می فروشند...
بپرس من تمام شدم ولی آیا فرزند من هم باید تباه شود؟
و در آخر بنویس که من یک ایرانی ام...
و تا نفس می کشم پارس خواهم ماند
او مرا بوسید و با خودکاری که روی میز بود برایم یک خط نوشت...
هر فاحشه ای ، بدکاره نیست
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد