به شدت دلم میخواست الان یه موجود نامرئی میشدم و میرفتم خونه ی پدری ز...بعد همه چیز رو زیر نظر میگرفتم تا زمانی که بیدارن برخورد م رو با ز !
بغل کردن ها و گریه کردن هاشون رو!و اینکه لابد فردا از همه ی جا میان برای مراسم!بعد همه دوستاشون میان از ن و و و ه .ک ....
دلم میخواست یه جای نامرئی برای من وجود داشت شاید به چشم خویش میدیدم و دل نمیباختم!
لابد تا ۱۰۰روزم میخواد از حال و هوای اون بنویسه !از اینکه دلداریش میده و...لابد تا۴۰روز !از اینکه باید زود بره و دیر بیاد ... بعدشم ... از شلوغی مجلس ...از همه جا اومدن ...از اون خدابیامرز لابد
حالا خوبه شرایطمون عین همه!
این فکرا رو همون فروردین کرده بودم!
دلم نمیخواست بمیره!!!