کلی از کافه های این حوالی را رفته ام برخی بیشتر حال داده اند و خاطره شده اند و ادم وقتی تنهاست هم میتواند به انان پناه برد مثل کافه ی امشب...
دلم تو را میخواست ...و برچسب هایی که هنوز نمیتوانم بدون تو نگاهشان کنم ...
تو که نیستی من با کی کودکی کنم؟به کی زورگویی؟به کی گیردهم؟ چه کسی را ارام کنم؟چه کسی را نصیحت؟چه کسی را مهربانی!منتظر سلامهای صبحگاهی کی شوم ؟به امید کی هزار بار راهی خانه ات شوم؟چه کسی را حظ برم از مهربانی اش!از دست کی حرص بخورم ...
میدانی دیوانه شده ام نیستی ...اه کاش نگفته بودی انطور که انطور نمیگفتم و تو فقط بیانصافی هایم را نمیکردی پتک کاش خوانده بودی بقیه اش را و دردم را میدیدی!!!